"دنیل کانمن" روانشناس دانشگاه پرینستون و برنده جایزه نوبل اقتصاد در تاریخ ۲۷ مارس سال جاری میلادی در سن ۹۰ سالگی درگذشت. او تحقیقی پیشگامانه را در همکاری با "عاموس تورسکی" که در سال ۱۹۹۶ میلادی درگذشت انجام داده بود.
تا پیش از تحقیقات آن دو محقق اقتصاددانان تصور میکردند که افراد لزوما عقلانی هستنند بدان معنا که به دنبال نفع شخصی شان میباشند و از تمام اطلاعات موجود برای تصمیم گیری بیطرفانه استفاده میکنند و ترجیحات شان ثابت است.
این در حالیست که نتیجه تحقیقات کانمن و تورسکی نشان داد که این استدلال و تصور بی پایهای میباشد. یافتههای آنان به طور مستقیم یا غیرمستقیم الهام بخش تغییرات در سراسر دنیای تجارت از جمله طراحی مجدد برنامههای اهدای عضو و بهبود در برنامه ریزی برای پروژههای زیرساختی چند میلیارد دلاری بود.
به گزارش فرارو به نقل از وال استریت ژورنال، کانمن پیشگام چیزی بود که به عنوان اقتصاد رفتاری شناخته شد اگرچه او همیشه خود را یک روانشناس میدید. سرمایه گذارانی که درسهای کانمن و تورسکی را میآموزند میتوانند هزینهها، ضررها و پشیمانیها را به حداقل برسانند. بی اغراق میتوان گفت که کانمن در مقایسه با هر فرد دیگری که سرمایه گذار حرفهای نبوده تاثیر بیش تری بر عرصه سرمایه گذاری گذاشته است.
"جیسون زویگ" روزنامه نگار "وال استریت ژورنال" درباره دنیل کانمن مینویسد: "من برای اولین بار با "دنی" همانطور که همه او را این گونه صدا میزدند در کنفرانسی در مورد اقتصاد رفتاری در سال ۱۹۹۶ ملاقات کردم.
سالها به عنوان یک روزنامه نگار عرصه سرمایه گذاری فکر میکردم: چرا افراد باهوش در مورد پول تا این اندازه احمق هستند؟ حدود پنج دقیقه پس از ارائه سخنرانی دنی متوجه شدم که او پاسخهایی به این پرسش من دارد نه تنها برای این پرسش بلکه تقریبا برای هر رمز و راز رفتار مالی.
چرا ما بُردها را خیلی زود میفروشیم و برای مدت زمانی طولانی به باختهای مان میچسبیم؟ چرا میگوییم تحمل ریسک بالایی داریم و پس از سقوط بازار عذاب میکشیم؟ چرا وقتی شانسها در مقابل مان قرار گرفته اند آنها را نادیده میگیریم"؟
برای دهههای متمادی کانمن و تورسکی آزمایشهایی را انجام داده بودند تا متوجه شوند افراد چگونه فکر و رفتار میکنند. کانمن به این نتیجه رسید: "پول از دست رفته با پول بدست آمده یکسان نیست.
ضررها دست کم دو برابر دردناکتر از احساس خوشایند کسب پول هستند". اگر از افراد بپرسید که آیا میخواهند ریسکی را با شانس موفقیت ۸۰ درصد بپذیرند یا خیر اکثر آنان پاسخ مثبت میدهند. در عوض اگر از آنان بپرسید آیا با احتمال ۲۰ درصد شکست همان ریسک را متحمل میشوند یا خیر بسیاری از انان پاسخ منفی میدهند. کانمن گفته بود سهامی که افراد میفروشند بهتر از سهامی است که خریداری میکنند.
روزنامه نگار وال استریت ژورنال میافزاید: "او به من گفت: "مهمترین سوالی که قبل از تصمیم گیری باید پرسید این است که "نرخ پایه چیست"؟ منظور او این بود که شما باید هر تصمیم مهمی را با در نظر گرفتن شانسهای عینی موفقیت با توجه به گستره تاریخی نتایج در موقعیتهای مشابه اتخاذ کنید.
اگر به فکر راه اندازی یک کسب و کار جدید هستید ممکن است عقل تان به شما بگوید که هیچ راهی برای شکست خوردن وجود ندارد. این در حالیست که دادههای آمار اداره کار امریکا نشان میدهند نیمی از مشاغل تازه در پنج سال نخست پس از راه اندازی شان از بین میروند و با شکست مواجه میشوند.
دانستن اینکه نرخ پایه ۵۰/۵۰ است نباید شما را از تلاش منصرف کند، اما باید مانع از خوش بین بودن غیرواقع بینانه شود. دنیل میدانست که نرخهای پایه کاملا همه چیز نیستند. او به من گفت که قبل از اینکه از "ان تریزمن" خواستگاری کند به او گفت: "دین ما متفاوت است. من عصبی هستم تو نیستی.
تقریبا نیمی از ازدواجها به طلاق ختم میشود. نرخهای پایه علیه ما هستند". همسرش پاسخ داده بود: "اوه، چه کسی به نرخهای پایه اهمیت میدهد"! این گونه بود که زندگی مشترک آنان چهار دهه به طول انجامید. تریزمن در سال ۲۰۱۸ درگذشت".
به نظر میرسد که مغز انسان توجه و اعتبار بیش تری برای اظهار نظرهای شخصی و اطلاعات فردی قائل است تا مطالعات آماری. بنا بر کتاب "تفکر: سریع و آهسته" نوشته "دنیل کانمن" در هنگام بررسی یک موضوع اگر دربار آن گزارشهای شخصی و اطلاعات آماری هر دو موجود باشند به اطلاعات آماری و نرخ پایه معمولا کمتر توجه میشود یا کاملا نادیده گرفته میشوند.
در تعریف نرخ پایه این طور باید گفت که تصور کنید در یک کوزه ۱۰۰ تیله رنگی وجود دارد که ۱۵ تیله آن سبز و ۸۵ تیله قرمز است. به نسبت تعداد هر تیله به کل تیلهها نرخ پایه میگویند. در این حالت نرخ پایه برای تیله سبز رنگ ۱۵ درصد است و البته احتمال این که به طور تصادفی از کوزه تیله سبز انتخاب شود هم ۱۵ درصد خواهد بود. در اینجا مثال دیگری را برای فهم بهتر موضوع بیان میکنیم که در همان کتاب ذکر شده است:
مارک یک مرد لاغر اندام اهل آلمان است که عینک به چشم میزند و دوست دارد آثار موتزارت را گوش دهد. کدام یک محتملتر است؟ اینکه مارک
الف) یک راننده کامیون باشد
ب) استاد ادبیات در فرانکفورت باشد
اکثر افراد گزینه دوم (ب) را انتخاب میکنند که اشتباه است. در آلمان تعداد رانندگان کامیون هزار برابر تعداد اساتید ادبیات است (به ویژه اساتید ادبیات در فرانکفورت). به همین خاطر، بسیار محتملتر است که مارک راننده کامیون باشد.
با این وجود، چه اتفاقی رخ میدهد که ما گزینه دوم را انتخاب میکنیم؟ توضیحات درباره ظاهر و شخصیت مارک ما را فریب داده و باعث میشود اطلاعات آماری را نادیده بگیریم و به جای انتخاب گزینه اول که بسیار محتملتر است گزینه دوم را انتخاب کنیم و این کار یعنی غفلت از نرخ پایه.
کانمن در آن کتاب سوگیریهای شناختی مختلفی را بررسی میکند. او در ابتدا مغز انسان را به دو سیستم تقسیم میکند که هر یک ویژگیهای مشخصی دارند. این سیستمها عبارتند از:
سیستم ۱ که به طور خودکار و سریع و احساسی کار میکند و معمولا تلاش زیادی به خرج نمیدهد. سیستم ۱ بخشی از مغز ما است که به صورت غریزی و ناگهانی عمل میکند بدون آن که به شکل خودآگاه بر آن کنترل داشته باشیم.
برای مثال، وقتی یک صدای بلند و غیرمنتظره را میشنویم چه کار میکنیم؟ احتمالا به سرعت و به شکل خودکار توجه ما به سمت صدا جلب میشود. این همان سیستم ۱ است. این سیستم میراث گذشته تکاملی ما است: نشان دادن واکنشها و قضاوتهای سریع به نجات و بقای ما کمک میکند.
در مقابل، سیستم ۲ کُندتر است نیاز به تلاش بیش تری دارد و سیستماتیک و منطقی کار میکند. سیستم ۲ آن قسمت از ذهن است که برای تصمیم گیری فردی، استدلال و اعتقادات به کار میآید. این سیستم با فعالیتهای خودآگاه مثل خویشتن داری، تمرکز و انتخاب سر و کار دارد.
کانمن در سال ۱۹۶۹ میلادی در دانشگاه تدریس میکرد که از تِوِرسکی روانشناس ریاضی و همکارش در آن دانشگاه خواست تا بازدیدی از کلاس او داشته باشد. تورسکی در سخنرانی خود در آن کلاس استدلال کرد که انسانها در تخمین خطرات و احتمالات بد نیستند.
کانمن در آن زمان گفت: "من باور نمیکنم"! کانمن در آن زمان در حال مطالعه درک بصری بود. او پیشتر باور داشت همان طور که توهمات نوری چشم را فریب میدهند توهمات شناختی نیز ذهن را فریب میدهند.
بحث میان کانمن و تورسکی از آن روز سر میز ناهار آغاز شد و تا سالها بعد ادامه یافت. تورسکی سازمان یافته و دارای اعتماد به نفس بود. کانمن، اما نامرتب بود و به خود شک داشت و به طرز شگفت آوری شیوه کارش شهودی بود.
در سال ۱۹۷۱ میلادی آن دو مرد برای این که تصمیم بگیرند نام کدام یک از آنها به عنوان نویسنده اصلی اولین مقاله علمی مشترک شان ذکر شود از روش پرتاب سکه و شیر و خط استفاده کردند. پس از آن به مدت ۲۵ سال ان دو مقالات بسیار دیگری را به صورت مشترک نوشتند.
روزنامه نگار "وال استریت ژورنال" که کار ویراستاری کتاب "تفکر، سریع و آهسته" را برای کانمن انجام داده بود در ادامه میافزاید: "دنی به جای اینکه وضع موجود را معتبر فرض کند همیشه با این فکر شروع میکرد که آیا منطقی است یا خیر.
او هم چنین بی امان از خود انتقاد میکرد. دنی پس از دریافت نامهای انتقادی از یکی از خوانندگان که در نقد یادداشت من نوشته بود به من گفت: "آیا میدانی چقدر خوش شانس هستی که هزاران نفر مخاطب داری که میتوانند به تو بگویند اشتباه میکنی"؟ دنی هم چنین اصرار داشت که مطالعه تلهها و پارادوکسهای ذهن انسان او را در حل مسئله بهتر از هر کس دیگری نمیسازد. او گفته بود:"من فقط در تشخیص اشتباهات ام بعد از انجام آن بهتر هستم". او موفقیت خود را مدیون سخت کوشی، اما حتی بیشتر از آن شانس به ویژه ملاقات با تورسکی میدانست.
دنی با وجود تمام دانشی که در مورد میزان احمق بودن سرمایه گذاران داشت سعی نکرد از بازار پیشی بگیرد. او به من گفت:"من اصلا سعی نمیکنم باهوش باشم. این ایده که من میتوانم چیزی را ببینم که هیچ کس دیگری نمیتواند آن را ببیند یک توهم است". او اغلب میگفت:"اگر تصمیمات کم تری میگرفتیم همه ما سرمایه گذاران بهتری بودیم".