عصر ایران - ناسیونالیسم ضد استعماری، در واقع ناسیونالیسم رایج در جهان سوم است که به بیرون راندن دولتهای استعمارگر از سرزمینهای آسیایی و آفریقایی منتهی شد.
این نوع ناسیونالیسم، در واقع همان اصول ناسیونالیسم اروپایی را که در برابر کلیسای کاتولیک و امپراتوریهای بزرگ اروپایی به کار گرفته شد تا دولتهای مستقل و کوچکتر اروپایی شکل بگیرند، متوجه همین دولتها کرد.
بدینترتیب، دولتهای استعمارگر اروپایی، که برخی از آنها زادۀ ناسیونالیسم بودند، با شکلگیری ناسیونالیسم ضد استعماری، مجبور شدند استقلال سیاسی سرزمینهای غیراروپایی را به رسمیت بشناسند.
در واقع استعمارگرایی در تبدیل ناسیونالیسم به یک آیین سیاسی دارای اهمیت جهانی موفق شد، و در آفریقا و آسیا کمک کرد تا حسی از ملتمداریِ شکلگرفته از آرزوی "آزادی ملی" پدید آید.
در قرن بیستم ضدیت با استعمارگرایی موجب شد که جغرافیای سیاسی بخش اعظم جهان تغییر کند. جنبشهای استقلالخواهی که بین دو جنگ جهانی پدید آمدند، پس از پایان جنگ جهانی دوم انگیزۀ مضاعفی پیدا کردند و امپراتوریهای بسیار گستردۀ بریتانیا، فرانسه، هلند و پرتغال در برابر ناسیونالیسمِ در حال پیدایش خرد شدند.
در جریان جنگ جهانی دوم به هند قول استقلال داده شده بود و این کشور سرانجام در سال 1947 به استقلال دست یافت. چین پس از انقلاب کمونیستی 1949، پس از هشت سال جنگ با اشغالگری ژاپنیها، وحدت واقعی و استقلالش را به دست آورد.
اندونزی پس از سه سال جنگ با هلند در سال 1949 اعلام استقلال کرد. شورشی نظامی فرانسه را مجبور کرد در سال 1954 از ویتنام عقبنشینی کند؛ گرچه استقلال و یکپارچگی نهایی آن، پس از جنگ 14 سالۀ دیگری با ایالات متحدۀ آمریکا، در سال 1975 بدست آمد.
مبارزات ناسیونالیستی در آسیای جنوب شرقی به اینگونه جنبشها در آفریقا الهام بخشید و جنبشهای آزادیبخش تحت رهبری کسانی مانند نکرومه در غنا، دکتر آزیکیوه در نیجریه، جولیوس نایرره در تانگانیکا (تانزانیای بعدی)، و هستینگز باندا در نیاسالند (مالاوی بعدی) آغاز شدند.
گامهای استعمارزدایی در آفریقا از اواخر دهۀ 1950 به بعد شتابانتر شد. نیجریه در سال 1960 از بریتانیا استقلال یافت، الجزایر پس از جنگی دراز با فرانسه در سال 1962 به استقلال رسید، کنیا در سال 1963 مستقل شد، و تانزانیا و مالاوی نیز یکسال بعد به استقلال رسیدند. آخرین مستعمرۀ بازمانده، آفریقای جنوب غربی، سرانجام در سال 1990 با نام نامیبیا مستقل شد.
نخستین شکلهای اقدام ضد استعمارگرایی، بسیار متکی به ناسیونالیسم کلاسیک اروپا بود و از اندیشۀ حق تعیین سرنوشت ملی الهام میگرفت. اما ملتهای آفریقایی و آسیاییِ در حال پیدایش، در موقعیت بسیار متفاوتی از دولتهای اروپاییِ تازه ایجاد شده در سدۀ نوزدهم قرار داشتند.
از نظر ملتهای آفریقایی و آسیایی، خواست استقلال سیاسی با آرزوی توسعۀ اجتماعی و پایان تابعیت آنها نسبت به دولتهای سنعتی شدۀ اروپا و ایالات متحدۀ آمریکا پیوند جداییناپذیری داشت. بنابراین هدف "آزادی ملی" ساحتی اقتصادی و سیاسی نیز بود.
به این ترتیب میتوان توضیح داد چرا جنبشهای ضد استعماری نوعا به لیبرالیسم نظری نداشتند، بلکه به سوسیالیسم بویژه مارکسیسملنینیسم به عنوان ابزار بیان روشنتر آرزوها و بلندپروازی ناسیونالیستی گرویدند.
به ظاهر، ناسیونالیسم و سوسیالیسم آیینهای سیاسی ناسازگاری به نظر میرسیدند. سیوسیالیستها به طور سنتی از اینترناسیونالیسم جانبداری کردهاند، زیرا بشریت را واحد یگانهای میدانند و میگویند تقسیم نوع بشر به ملتهای جداگانه فقط بدگمانی و دشمنی میپرورد. به ویژه مارکسیستها اصرار داشتهاند که "پیوندهای طبقاتی" قویتر واقعیتر از "پیوندهای ملی" است؛ یا به گفتۀ خود مارکس در مانیفست کمونیست، "زحمتکشان کشور ندارند."
گیرایی سوسیالیسم برای کشورهای در حال توسعه بر این اساس بود که ارزشهای اجتماعی و همکاریای که سوسیالیسم عملی میکند، به طور ژرف در فرهنگهای جوامع سنتی پیشاصنعتی استقرار یافتهاند.
در این معنا، ناسیونالیسم و سوسیالیسم تا آنجا پیوند دارند که هر دو بر همبستگی اجتماعی و اقدام جمعی تاکید میورزند. با این معیار، ناسیونالیسم ممکن است از سوسیالیسم ضعیفتر باشد و اصل "اجتماعی" را دربارۀ ملت به کار ببرد؛ در حالی که سوسیالیسم این اصل را برای پوشش دادن به کل بشریت گسترش میدهد. به طور خاصتر، سوسیالیسم و بویژه مارکسیسم، تحلیلی از نابرابری و استثمار میدهد که با آن تجربۀ استعماری را میتوان فهمید و با فرمانروایی استعماری میتوان مبارزه کرد.
به همان صورتی که پرولتاریای سرکوب شده و استثمار شده به این رای رسید که میتواند از راه براندازی انقلابی سرمایهداری به آزادی دست یابد، ناسیونالیستهای جهان سوم نیز "مبارزۀ مسلحانه" را به منزلۀ وسیلۀ دستیابی به رهایی سیاسی و اقتصادی شناختند، و از این رو دو هدف "استقلال سیاسی" و "انقلاب اجتماعی" را ترکیب کردند.
کشورهایی مانند چین، کرۀ شمالی، ویتنام و کامبوج، با جنبشهای ضد استعماری، آشکارا از مارکسیسملنینیسم جانبداری کردند و با دستیابی به قدرت، به گرفتن داراییهای خارجی و ملی کردن منابع اقتصادی اقدام نمودند، و اقتصاد برنامهریزی شده به سبک شوروی را برپا کردند.
دولتهای آفریقا و خاورمیانه شکل کمتر ایدئولوژیک سوسیالیسم ناسیونالیستی را بوجود آوردند که در الجزایر، لیبی، زامبیا، عراق، یمن جنوبی و چند جای دیگر عملی شد. سوسیالیسم مورد نظر این کشورها، به طور معمول با توسل به جنبش یا منافع ملی وحدتبخش، که نوعا رهبر کاریزماتیک قدرتمندی آن را اعلام میکرد، پیش رفت.
اما ناسیونالیستهای کشورهای در حال توسعه، همیشه نخواستهاند ناسیونالیسم خود را به زبان سوسیالیسم یا مارکسیسمِ برگرفته از غرب بیان کنند. مارکسیسملنینیسم، بویژه از دهۀ 1970 جای خود را به شکلهای بنیادگرایی دینی، و بویژه بنیادگرایی اسلامی داد.
این جابجایی سبب شد که کشورهای در حال توسعه، گرایشی غیرغربی و در واقع ضدغربی پیدا کنند. دست کم در عالم نظر، اسلام میکوشد هویت سیاسی فراملیای را تقویت کند که موجب اتحاد تمام کسانی میشود که "راه اسلام" را در قالب "ملت اسلام (امت)" پذیرفتهاند.
انقلاب اسلامی ایران در سال 1357، توان بنیادگرایی اسلامی را به مثابه مرامی که موجب بازخیری ملی و معنوی است، به اثبات رساند. با برقراری "جمهوری اسلامی" راه بازگشت به ارزشها و اصول شریعت در پیش گرفته شد تا ایران به طور کلی از نفوذ "فسادآور" ماتریالیسم غربی و به طور خاص از نفوذ "شیطان بزرگ" دور بماند.