صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۹۳۸۳۵۰
تاریخ انتشار: ۱۱:۵۹ - ۰۶ بهمن ۱۴۰۲ - 26 January 2024
دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی

آدینه با داستان/ از کافه‌نادری تا رِنگ شهرآشوب

آدم‌های کافه نادری آرام‌تر از آدم‌های آن بیرون‌اند. صبورترند انگار و لبخندهای‌شان ساختگی نیست. هیچ‌یک از آدم‌های این شهر را نمی‌شناسم و تقریبا کسی نبوده که بیشتر از چند دقیقه با من هم‌کلام شده باشد.

 داستان کوتاه

 مریم رحمَنی

      سال‌هاست همین‌را می‌بینم. در باز می‌شود و کسی می‌آید تو! گاهی تنها، گاهی با کَسانش. 

    زن و مرد جوانی با دختر بچه‌ای چهار-پنج ساله آمدند. زن دست دخترک را گرفته بود و با قربان صدقه او را از دو پله‌ی ابتدای ورودی بالا آورد و هربار آفرین بلند و کش‌داری نصیب دخترک می‌کرد و دخترک بی‌آن‌که پاسخی به مادر بدهد مات و مبهوت، یکی‌یکی لباس‌های آویخته به رگال‌ها، سقف مغازه و رنگ‌های جور و واجور در و دیوارها را نگاه می‌کرد. چشم‌های درشت و روشنش بین ترکیب رنگ‌ها و بافت‌های مختلف دو دو می‌زد و نگاه چند مشتری دیگر را به خود می‌کشاند.

   مرد پشت‌سرشان آرام‌آرام راه می‌رفت و چشم‌ها و سرش درست جاهایی را نشانه می‌رفت که چند لحظه‌ی قبل جای نگاهِ زن روی آن‌ها نشسته بود.    دیگر چیزی نمی‌توانستم ببینم. از اینجایی که من ایستاده‌ام فقط  همین چیزهای محدود دیده می‌شوند:

   بخشی از ردیف رگال‌های وسط که پولیورها و شومیزهای زنانه روی‌شان چیده شده‌اند. ردیف رگال‌های چسبیده به دیوار که به شلوارها و مانتوها و پیراهن‌های بلند اختصاص دارد. و نورهای سفید که درست بالای هر ردیف به‌دقت کار گذاشته شده تا رنگ و کیفیت پارچه‌ی هر لباسی، بهتر دیده شود. یک گلدان گل بزرگ درست کنار پای من روی زمين گذاشته‌اند که برگ‌هایش سوزنی و تیزند و چندتایی‌شان روی ران پای راستم را خراش می‌دهند گاهی.

   البته که من هیچ حسی از درد یا فشار ندارم. اما می‌توانم حس کنم چیزی یک‌جایی از جسمم را می‌خراشد یا فشار می‌دهد. می‌دانم چیز عحیبی‌ست اما عجیب‌تر از دیدن و شنیدن که نیست! البته این را هم بگویم، نه دیدن من شبیه آن‌چیزی است که شماها به آن "دیدن" می‌گویید و نه شنیدنم!

   گاهی می‌خواهم از جایم کنده شوم، بچرخم و آن چیزهایی که اطرافم گذاشته‌اند و آدم‌ها کنارشان می‌ایستند و درباره‌شان حرف می‌زنند و گاهی بحث‌شان بالا می‌گیرد ببینم. مثلا وقتی مردی به زنی می‌گوید این لباس زیادی روشن است و به رنگ پوست تو نمی‌آید، سرم را بچرخانم، ببینم چطور یک لباس روشن به یک رنگ پوست نمی‌آید، و وقتی زن با غیظ و لرزش در صدا می‌گوید: هميشه بزن تو ذوقم! دستش را بگیرم و ببرمش زیر نور خورشید بیرون مغازه، آیینه‌ای به دستش بدهم و بگویم خودت را نگاه کن، اگر دوستش داری بپوش. ببین چه بهت می‌آید! دلم می‌خواهد می‌توانستم زیر نور خورشید راه بروم. روی سر دختر بچه‌ی بانمکی که با پدر و مادرش به مغازه آمدند دستی بکشم، صورتش را ببوسم و بگویم: "منو چندتا دوست داری؟" شاید بگوید دَه تا و انگشت‌های دو دستش را جلویم بگیرد و یادم بماند که مانکن‌ها هم می‌توانند دوست‌داشته شوند. 

                                                                                         *********
   زن و مرد جوانی از راه رسیدند با دختر بچه‌ای چهار-پنج ساله. دخترک مثل همه‌ی بچه‌هایی که از اینجا رد می‌شوند روی زمین پا می‌کوبد و صداهای نامفهومی از دهانش بیرون می‌آید. می‌خندد و به همه‌چیز دست می‌زند.

    کمی پشت ویترین می‌ایستند و ردیف لباس‌های چیده شده را با دست به هم نشان می‌دهند. دخترک صورتش را چسبانده به شیشه و چشم‌های درشت و روشنش را به صورت من دوخته و لب‌هایش تکان‌های آرامی می‌خورند. زن دست دخترک را می‌گیرد و از تنها پله‌ی جلوی مغازه به‌آرامی بالا می‌رود و مرد هم پشت سرشان. دیگر چیزی نمی‌بینم اما می‌دانم جلوی در کشویی می‌ایستند تا باز شود و بروند داخل.

   از اینجا به‌بعدش دیگر نه اهمیتی برایم دارد و نه حتی اگر اهمیتی هم داشته باشد می‌توانم چیزی ببینم یا بشنوم. مثل آن‌روز عصر که هوا رو به سردی رفته بود و دختر جوانی پایش را داخل مغازه گذاشت. آن‌روز می‌خواستم بدانم آن دختر کیست و توی مغازه چه‌کار دارد و چه چیزی می‌خرد. آن‌روز یک‌نفر برایم مهم شده بود و نتوانسته بودم حتی کمی سرم را بچرخانم تا بیشتر ببینم و بفهمم.


   همه‌چیز توی خیابان به‌تندی تکان می‌خورد و آدم‌ها آن‌قدر سریع حرکت می‌کردند که اگر می‌توانستم از پشت آن شیشه‌ی ضخیم و بین آن‌همه لباس خودم را به بیرون بکشم دنبال‌شان می‌دویدم تا ببینم چه چیز ارزشمندی آن‌طرف‌تر هست که این‌همه آدم را بی‌خبر از هم و بی‌شناختی از یکدیگر، با این سرعت به خودش می‌کشاند. 

    بین آن‌همه آدمی که توی هم می‌لولیدند و یکدیگر را پس می‌زدند، سایه‌ای آرام به شیشه نزدیک شد. چشم‌های روشنی بودند با صورتی مهتاب‌‌گون و موهای صاف و سیاه. خط سیاه باریکی بالای چشم‌ها کشیده شده بود که می‌رفت تا برسد به استخوان زیر ابرو و ابروهای بلند و سیاه که انتهای‌شان نزدیک خط سیاه بالای چشم می‌رسید. لب‌های نازک و سرخ و چانه‌ای ظریف مثل چانه‌ی همان دختر بچه‌ی چهار-پنج ساله که جای زخم عمیقی پایین لب تا زیر چانه، چون مسیر رودی در دره‌ای کم‌عمق، گاهی که پلک‌هایش را آرام‌تر بهم می‌زد، تکانی می‌خورد و چین کوچکی میافتاد به رود، گویی که آبی تویش جریان یافته باشد.

   پیراهنی ارغوانی با شنل و کلاه مشکی که فقط روی سرش را می‌پوشاند و موهای سیاه بلندی که روی شانه‌ها افتاده بود، او را شبیه هیچکس کرده بود. سال‌هاست آدم‌هایی که از این مسیر می‌آیند و می‌روند را می‌بینم. "او" شبیه هیچ‌کدام‌شان نبود. شبیه هیچ‌کدام‌شان راه نمی‌رفت، نمی‌خندید و آن نگاه خیره و عجیب، توی چشم‌های هیچ‌کدام آن‌ها نبود. طوری به چشم‌های نقاشی شده‌ی من نگاه می‌کرد که داشت باورم می‌شد من هم یکی از آن آدم‌ها هستم. 


   چیزی که هميشه دوست داشتم باشم. ‌ دست‌هایش را به‌هم قلاب می‌کرد، شانه‌ی چپش را به‌آرامی تکیه می‌داد به شیشه. هیچ چیزی تکان نمی‌خورد. مثل پر کاهی سبک بود. فقط نگاه می‌کرد، توی چشم‌هایش کمی نمناک بود و روشنایی توی ویترین آن‌ها را شبیه چراغ‌های جلوی پیاده‌رو کرده بود که شب‌های بارانی چشمک می‌زدند. مدتی طولانی خیره می‌شد و بعد به‌همان آرامی از در کشویی، وارد مغازه می‌شد.
                                                                                                 *******
    در کشویی باز شد و صدای آرام کفش‌های سبکی روی کف مغازه کشیده شد. دختر جوانی با پیراهن ارغوانی و موهایی به‌رنگ شب، آمد مقابلم ایستاد. دختر بچه لی‌لی کنان خودش را به دختر رساند: "تو چقدر قشنگی"! دختر لبخند زد. روی دو زانو نشست و دست‌های کوچک دخترک را توی دست‌هایش فشار داد. انگشت‌های بلند و کشیده‌ای داشت با انگشتری با نگین فیروزه توی انگشت وسط. آرام حرف می‌زد و توی هیاهوی داخل مغازه، جز زمزمه‌ی مبهمی که به سبُکی یک موسیقی بود چیزی شنیده نمی‌شد. سرش را نزدیک گوش دخترک برد و چیزی گفت، دخترک خنده‌ی بلندی کرد. دست‌هایش را رها کرد و با صدای خیلی بلندی همراه خنده، مادرش را صدا کرد. 

   دختر از جایش بلند شد، به‌سمت من رو گرداند. دستش را روی صورت پلاستیکی‌ام گذاشت و گفت کاش می‌شد من جای تو بودم. چین روی پیراهنم را با دست صاف کرد، چیزی که نمی‌دانم چه بود از روی شانه‌ام تکاند. سرش را به اطراف چرخاند. قیمت چند تکه لباس را از فروشنده که به‌دقت رفتارش را زیر نظر داشت پرسید و مثل پر کاهی از جلوی چشم‌هایم رفت. صدای باز و بسته شدن در را شنیدم. 
                                                                                      ****** 
سوز سرمایی می‌آمد که بعد ماه‌ها گرمای سخت و کلافگی‌های سر ظهر تا دم غروب، عجیب به جان آدم می‌چسبید. کافه نادری تنها جایی‌ست که هنوز هم می‌توانم بی‌ترسی مبالغه‌آمیز، آنچنان‌که روحم را بخراشد، نزدیک میز فروغ بنشینم و آدم‌ها را تماشا کنم.

آدم‌های کافه نادری آرام‌تر از آدم‌های آن بیرون‌اند. صبورترند انگار و لبخندهای‌شان ساختگی نیست. هیچ‌یک از آدم‌های این شهر را نمی‌شناسم و تقریبا کسی نبوده که بیشتر از چند دقیقه با من هم‌کلام شده باشد. خودم را آن‌طرف میز می‌نشانم. برایش چای سفارش می‌دهم و آوازی که به‌تازگی تمرین کرده‌ام زیر لب می‌خوانم و التماس خودم می‌کنم که برای یک‌بار هم که شده از من ایرادی نگیرد و بگذارد آنقدر بخوانم تا نفهمم چه شده و صدایم را ببرم بالا و خیال کنم آن‌قدر زیبا می‌خوانم که آدم‌های صبور و آرام بیرون کافه را به داخل بکشانم، پرنده‌های خیس از باران احتمالی را پشت تک‌تک پنجره‌ها بنشانم. آنقدر هی بخوانم: آتشی در سینه دارم جاودانی.. عمر من مرگی‌ست نامش زندگانی.. که نوازنده‌های دوره‌گرد بیایند و یکی‌شان آکاردئون بنوازد و آن‌یکی ویولن و آن‌یکی با فلوتش وسط تصنیف سر برسد و همان‌طور که می‌خوانم و می‌خوانم، فکر کنم با فلوت چه زیباتر شده است این تصنیف!


  • - خانم! شما با این لباس چقدر شبیه خانم‌های انگلیسی هستید! انگار هم‌الان از انگلستان آمده‌اید!

  • قد کوتاهی داشت و شال طوسی رنگی موهای قهوه‌ای خوش‌رنگش را پوشانده بود. از فکر کنسرت کافه‌ای بیرونم آورد. دستپاچه نگاهش کردم. خواستم چیزی بگویم دهانم خشک شد. لبخند زدم.
    گفت شايد واقعا هم‌الان از انگلستان آمده‌اید.
    گفتمش که نه! وسط کنسرت قمرالملوک وزیری بودم که صدایم کردید.
    گفت پیراهن ارغوانی را زنانی می‌پوشند که می‌خواهند دلتنگی‌شان را بپوشانند! مگر نه!
    و فکر کردم می‌شود این‌یکی لااقل بیش از چند دقیقه کنارم بنشیند و کار مهمی برایش پیش نیاید که مجبور به خداحافظی شود؟
    گفتم تا بحال شده به‌حال مانکن‌های پشت ویترین لباس‌فروشی غبطه بخورد؟ اصلا بهش فکر کرده که چه خوب می‌شد به‌جای انسان یک مجسمه بود؟ اگر خیلی مجسمه‌ی خوش‌شانسی باشد می‌تواند خیال تخت باشد که هنرمند بزرگی می‌تراشدش، اما اگر مثل اغلب آدم‌های این روزگار، بداقبال و با طالع قمر در عقرب باشد می‌شود مانکنی توی یک لباس‌فروشی که آن‌هم خیلی بد نیست! رسالتی برای خودت نمی‌یابی. آزادی را نمی‌شناسی و تقلایی هم برایش نمی‌کنی. تنی سخت و چشم‌های نقاشی شده. بی‌هیچ رگ و پی و بی‌هیچ تپشی از قلب به‌هنگام دچار شدن به عشق و به‌هنگام جدایی.

 
    نگاهش کردم، گره دست‌هایش را از هم باز کرد. خندید و گفت ولی فقط زن‌هایی پیراهن ارغوانی می‌پوشند که می‌خواهند دلتنگی‌شان را بپوشانند. حتی اگر ساعت‌های طولانی پشت ویترین لباس‌فروشی به‌جای مانکن‌ها حرف بزنند و حتی اگر خودشان را جای آن‌ها بنشانند و جای آن‌ها دنیای پیرامون‌شان را نگاه کنند.


    صدای بال زدن پرنده‌ای را درقلبم می‌شنیدم. شرشر بی‌امان باران روی شیشه‌ی کنار میز ضرب گرفته بود. تو گویی رِنگ شهرآشوب بود و شهر، آشوب. ‌دختر بچه‌ی چهار-پنج ساله‌ای لی‌لی‌کنان به سمت‌مان آمد. دست مادرش را گرفت و خودش را کشاند نزدیک زانوهای من و گفت: تو چقدر قشنگی! سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم تو تنها کسی هستی که من را می‌بینی. خنده‌ی بلندی کرد و همراه زن به آن‌طرف کافه رفت که مردی صبور منتظرشان ایستاده بود.

ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200