صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۹۲۰۳۶۰
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰:۱۳ - ۰۳ آذر ۱۴۰۲ - 24 November 2023
دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی - ۳

آدینه با داستان/ عمارت جهانگیرخان

دیدن داخل خانه آرزوی اهل محل بود. تاوقتی میرزاجهانگیرخان زنده بود باتوجه به غرور اشرافی‌‌یی که برای حفظ خاندان قجری‌اش به‌خرج می‌داد، همه‌ی اهل‌محل را رعیت خودش می‌دید. بعد از مردنش هم کل آن عمارت به‌تصرف تنها دخترش درآمد.

مریم رحمَنی

    بعد از سی‌سال درِ هشتی خانه‌ی میرزاجهانگیرخان معیرالملک چهارتاق باز شده بود. آقای رفعتی دست راستش را به گل‌میخ در گرفته بود و دست چپش زانوی پای راستش را می‌فشرد. کمی بعد تقریباً همه‌ی اهالی کوچه و خیابان جلوی درِ خانه که حالا سال‌ها بود به نام پوراندخت معیری می‌شناختیم جمع شده بودند.

    هرکسی دلش می‌خواست می‌توانست داخل خانه شود. اتاق‌هایش را بگردد، پستوهایش را پیدا کند و حدس بزند که هر کدام از وسایل خانه چه‌وقت و به چه قیمتی خریداری شده‌اند.


  پوری‌خانم مُرد. البته هیچ‌کس نفهمید چطور! فقط در آن‌روز سرد با بادی که معلوم نبود از کدام‌جهت می‌وزد، جسم بی‌جانش وسط سرسرا روی زمین دراز کشیده بود. رنگ صورتش پریده‌بود و لب‌هایش درست رنگ موهای سرش که حالا دیگر سیاه نبودند. انگار یک بی‌رنگی بر سر و روی همه‌ی ما در این سال‌ها ریخته شده بود. تقی‌خان بالای سرش نشسته و آرام اشک می‌ریخت. 


10سالی می‌شود که درِ آن‌خانه به‌روی احدی باز نشده و تنها تقی‌خان خادم خانه‌زاد خاندان معیری هفته‌ای یک‌بار شنبه‌ها ساعت ۹صبح، یک لنگه درِ بزرگِ سبزرنگ حیاط عمارت را باز می‌کند و به‌چابکی طوری‌که انگار پشتش به‌کوچه باشد پایش را از حیاط به بیرون می‌گذارد و خیلی آرام در را می‌بندد.

   بعد همین تقی‌خان ساعت ۱۲ظهر همان‌روز با همان‌روش پایش را داخل حیاط می‌گذارد و در پشت سرش بسته می‌شود. نمی‌دانم چرا نامش را تقی‌خان گذاشته‌اند! لابد در روزگاری برای خودش خانی بوده است. مثل خان‌ها قدم برمی‌دارد. بالای ۱۰سال است که رنگ بالاتنه‌اش قهوه‌ای، رنگ پایین تنه‌اش سیاه است.


   خانه‌ی پوری‌خانم که از پدرش میرزاجهانگیرخان برایش مانده بود، یک عمارت دوطبقه‌ی بزرگ آجری بود که میرزا در ابتدای سال‌های جوانی‌اش، وقتی تازه حکومت قاجار به‌قول میرزا افتاده بود دست آن قزاق قلچماق، زمینش را از بیوک‌خان به‌قیمت مفت خرید، به‌هوای آن‌که در تفکیک اراضی دزاشیب هوای بیوک‌خان را داشته باشد و زمین‌های خوش‌قواره‌اش را به‌عنوان نورچشمی بگذارد برایش. بعد از روی کارآمدن خاندان پهلوی، با دم و دستگاه همان به‌قول خودش قزاق قلچماق روی هم ریخته و ملک و املاکش را گسترده‌تر کرده بود.


   یک برِ این عمارت می‌رسید به خیابان اصلی و برِ دیگرش داخل کوچه بود. تمام دیوارها، کنگره‌ها، سردر ورودی که نبش کوچه و خیابان بود و طره‌های انتهای دیوار با آجرهایی به رنگ اُکر کار شده بود. سردرِ خانه ترکیبی از آجر و کاشی بود و به خط نسخ بالای سردر با کاشی هفت‌رنگ، حدیث حِصن برآن نوشته بود و زیرش با خط نستعلیق کج‌ومعوجی آورده بود: عمل میرزارضا اصفهانی معمارباشی.

   دیدن داخل خانه آرزوی اهل محل بود. تاوقتی میرزاجهانگیرخان زنده بود باتوجه به غرور اشرافی‌‌یی که برای حفظ خاندان قجری‌اش به‌خرج می‌داد، همه‌ی اهل‌محل را رعیت خودش می‌دید. بعد از مردنش هم کل آن عمارت به‌تصرف تنها دخترش درآمد. البته که از یک‌ماه پیش این ملک با ادعاهای بیوک‌خان حشمتی، دیگر جزو مایملک او به‌حساب می‌آمد. خبر آمده بود که مِلک به مصادره‌ی خاندان حشمتی و آن‌چنان که بر سر زبان‌ها افتاده پسر بزرگ‌شان همایون‌خان درآمده است.


                                                                                                  **************
    ساعت حدود ۲بعدازظهر بود که یک کادیلاک مشکی با سر و صدا جلوی در خانه‌ی پوری‌خانم ترمز کرد. همان اتومبیلی بود که دیروز و پریروز هم در همین‌ساعت جلوی در خانه نگه داشته بود. دو روز گذشته کسی درِ خانه‌را به‌روی آن مرد باز نکرد.

    نه درِ بزرگ حیاط را که به‌کوچه باز می‌شود و نه این دری‌که درست روبروی آپارتمان ما آن‌طرف خیابان و نبش کوچه است و به یک هشتی نسبتاً بزرگ باز می‌شود. مرد هربار به‌چشم یک خریدار به ساختمان نگاه می‌کرد. دورتادور ساختمان می‌چرخید و اگر می‌شمردی چیزی حدود ۷تا۸ سیگار می‌کشید، بعد سوار کادیلاکش می‌شد و می‌رفت. ولی دیروز درِ منتهی به هشتی باز شد. مرد سیگارش را داخل جوی آب انداخت، یاالله‌ی گفت و داخل شد. نمیدانم چقدر گذشت. شاید یک‌ساعت که مرد ازهمان در بیرون آمد. دوباره بیرون خانه را برانداز کرد، سوار اتومبیلش شد و رفت.


    آقای رفعتی درحالی‌که داشت چای سرد شده‌اش را هورت می‌کشید گفت: به‌گمانم آن‌مرد فرستاده‌ی خاندان حشمتی باشد. من آن‌ها را نمی‌شناسم، شاید هم یکی از خودشان باشد. یکی از پسرانش مثلا.  

  -پسر بیوک‌خان؟
  - پسر بیوک‌خان چرا باید بعد این‌همه سال بیاید درِ خانه‌ی پوری‌خانم و پشت در بماند؟


   آقای رفعتی یا به‌قول سلطنت‌خانم مخبرآقا عینک گِردش را روی صورتش جابجا کرد. دو انگشت شست و سبابه‌اش را داخل جیب جلیقه‌اش گذاشت و شروع کرد به تعریف‌کردن:

 
   -آن‌وقت‌ها من جوان بودم. میرزاجهانگیرخان هم برای خودش بروبیایی داشت. هر شب‌جمعه بساط مهمانی‌هایش به‌راه بود و بیوک‌خان مهمان همیشگی و صدرنشین مجلسش بود. مهین‌تاج‌خانم همسر بیوک‌خان به مرض رعشه گرفتار بود و پوراندخت که طِب می‌خواند، هفته‌ای چندبار به خانه‌شان سر می‌زد و اگر سوزنی لازم بود به مهین‌تاج‌خانم می‌زد، دوایی لازم بود بهش می‌خوراند و خلاصه‌ی کلام در غیاب دکترش هوایش را داشت. مردم می‌گفتند بیشتر به‌هوای همایون‌خان است که سروته دختر را می‌زدی از یک‌جای آن عمارت سردر می‌آورد.


    سلطنت‌خانم خنده‌ی بلندی کرد، طوری‌که دندان‌های کرم‌خورده‌اش انگار از دهانش در می‌آمدند و می‌نشستند روی میز!


    کیکی‌را که بادست جدا کرده بودم قبل از این‌که به دهانم ببرم داخل بشقاب برگرداندم و سعی کردم موقع صحبت کردنش فقط به چشم‌هایش نگاه کنم.


   -این‌ها را با این‌همه جزئیات از کجا می‌دانی مخبر؟هان؟مخبرالدوله! و دوباره خندید. این‌بار با دهان بسته. طوری‌که تمام هیکلش و خصوصاً سینه‌های بزرگش بالا و پایین رفتند.


    مخبر سکوت کرد و ته‌مانده‌ی چای داخل استکان را با یک‌نفس داخل حلقش ریخت.


    مادرم از مادر مخبر شنیده بود که او، آن‌زمان که هنوز درِ انتشاراتی‌اش را تخته نکرده بودند، پوراندخت را سوار اتومبیلش کرده و تا دانشگاه همراهی‌اش می‌کرده است. خدا میداند. لابد در این همنشینی‌ها مهر دخترک به‌دلش افتاده که اینطور پاپیچ آیند و روند و جزئیات زندگی‌اش شده است. پدرش هم ازآن تعزیه‌خوان‌های اهل‌دل بود و بسیار مورد علاقه‌ی میرزاجهانگیرخان. آن‌سال‌ها تنها کسی از اهل‌محل که گاه‌گداری پایش به‌خانه‌ی میرزا باز می‌شد، همین مخبرالدوله‌ی خودمان بود که ده‌شب اول محرم پای ثابت تعزیه‌خوانی پدر درحیاط عمارت میرزاجهانگیرخان‌بود.


   خبر مصادره‌ی خانه‌ی پوری‌خانم را مخبر از زیر زبان فرستاده‌ی خاندان حشمتی کشیده بود بیرون و مانده بودیم پیرزن آن‌همه غرور اشرافی‌گری‌اش را سوار کدام اتومبیل می‌کند و به‌کجا می‌برد؟


    -پوری آن‌سال‌ها خیلی خوشگل بود. الانش را نمی‌دانم. آن‌وقت‌ها که گاهی سوار اتومبیلم می‌شد، آن‌قدر پرچانه و بذله‌گو بود که شک می‌کردم دختر واقعی میرزاجهانگیرخان باشد. هرچه پدرش عُنُق و شَق‌ورَق بود، این دختر انگار پایش روی زمین بندنبود. یک‌بار توی راه گفت بیوک‌خان سرزنشش کرده که چرا مثل الباقی زن‌ها و دخترها نیست و چرا رخت و لباس و فکر و عقایدش شبیه مردهاست.


    پوراندخت‌خانم که همه به‌عادت دیرینه‌ای که اسم‌های سخت‌تلفظ را می‌شکستند، پوری صدایش می‌کردند، دختری زیبا با موهای فرفری مشکی بود. قد متوسطی داشت با اندامی شبیه آن هنرپیشه‌های زنی که عکس‌شان بر سردر سینماها بود. به‌خاطر این‌که در مدرسه‌ی فرانسوی‌های سن‌ژوزف درس خوانده‌بود، نوع لباس‌هایش و کلاه‌هایی که به‌سرش می‌گذاشت، مطابق آخرین مدل لباس‌های زن‌های پاریسی بود. دنیای دیگری بود در محله‌ی ما. شرط می‌بندم همه‌ی پسرها و مردهای محله آرزوی‌شان بود لااقل یک‌بار دستانش را در دست بگیرند. یا مثلاً یک‌بار بی‌هوا از ترس سگ یا گربه‌ای خودش را در آغوش‌شان بیندازد. فکر می‌کنم خوش‌اقبال‌شان همین مخبر خودمان بود که گاهی‌اوقات حکم راننده‌ی شخصی را برایش داشت.


   روزی‌که سر جهانگیرخان را زیر آب کردند، عالم‌وآدم گفتند کار آدم‌های بیوک‌خان بوده؛ انگار سرِ زمین‌های دزاشیب دبه کرده بوده و بین‌شان اختلاف پیش آمده. همایون‌خان هم چشم بد به پوری‌خانم داشته و یکی‌دو باری خواسته بهش دست‌درازی کند که با تهدید جهانگیرخان روبروشده و ماجراها کش پیداکرده. بیوک‌خان که دیده جهانگیرخان دارد رقیب قدرتمندی می‌شود، خواسته از سر راه برش‌دارد. خدا می‌داند.


   بعد از فوت جهانگیرخان زن‌های محل خواستند برای همدردی به خانه‌اش بروند که در را به‌روی‌شان باز نکردند.


   پوری‌خانم در را به‌روی خودش بست و اگر گاهی از خانه بیرون می‌آمد جوری رفت‌وآمد می‌کرد که انگار می‌خواهد انتقام خون پدرش را از کف‌پوش خیابان یا هوای اطرافش بگیرد. وقتی جهانگیرخان مرد، آن عمارت تنها دارایی‌اش بود که برای دخترش گذاشته بود.


    هنوز چندماهی از مرگ جهانگیرخان نگذشته بود که سروکله‌ی یک جوانک اتوکشیده‌ی معقول پیدا شد که وقت و بی‌وقت به آن عمارت رفت‌وآمد می‌کرد. موهای پرپشت و مجعد سیاه، عینک دورسیاه و یک سبیل پرپشت که با آن کت‌وشلواری که می‌پوشید شبیه پسر کوچک آقای رفعتی بزرگ یعنی برادر کوچکتر همین مخبر خودمان بود. که دو سال قبلش خبردار شده بودیم فعالیت‌های گسترده‌ای با اعضای حزب توده داشته. پسرک را شبانه راهی آستارا کرده بودند تا از آن‌جا از طریق آشنایی به شوروی فرار کند. روز بعد آدم‌های حکومت ناغافل ریختند داخل خانه‌ی آقای رفعتی و هرچه گشتند اثری از جوانک پیدا نکردند. موقع رفتن جلوی در عمارت جهانگیرخان ایستادند و سرکرده‌شان یک توک‌پا داخل خانه رفت و برگشت.

 
   بعد از آن آقای رفعتی بزرگ دیگر برای اجرای تعزیه پایش را به خانه‌ی جهانگیرخان نگذاشت.


    رفت‌وآمدها که بیشتر شد، دیگر همه می‌دانستیم پوری‌خانم دلش بند آن جوانک شده است. تقریباً همه‌مان خوشحال بودیم به جز مخبر. که از یک‌طرف پدرش قدغن کرده بود با پوری‌خانم هم‌کلام شود و از طرف دیگر نمی‌خواست قبول کند که پوری‌خانم او را به‌چشم یک راننده می‌دیده‌است.


    هرروز صبح، حبیب همان جوانک مذکور با اتومبیل جلوی هشتی عمارت توقف می‌کرد. کمی بعد پوری‌خانم پیدایش می‌شد. سوار اتومبیل می‌رفتند و آخرشب برمی‌گشتند. گاهی شب‌ها با هم به داخل خانه می‌رفتند. زن‌های پا به‌سن گذاشته‌ی محل شاکی شده بودند و می‌گفتند این‌ها با این رفتارشان جوان‌های‌شان را از راه به‌در می‌کنند.


    یک‌روزصبح که از خواب بیدار شدیم دیگر نه حبیب را درِ خانه‌ی پوری‌خانم دیدیم و نه پوری‌خانم را بیرون خانه! انگار شب‌ها که ما می‌خوابیدیم و روزهایی که بابت شلوغی‌های کودتا در و دالان خانه‌هایمان را بسته بودیم، اتفاقاتی افتاده بود که می‌رفت یکی‌یکی رنگ‌ها را از دنیای آن عمارت بگیرد. هیچ‌کدام‌مان نفهمیدیم چه اتفاقی افتاد که حبیب دفعتاً غیبش زد. فقط همه‌ی ما حبیب‌را یک‌بار در روزهای قبل از کودتا، جلوی در خانه دیده بودیم.


    سلطنت‌خانم از شوهرش شنیده بود یکی از جوان‌های محل که حوالی چهارراه استانبول خیاط‌خانه داشته، در بگیروببندهای روز کودتا دیده که مامورین حکومت حبیب را دست‌بسته سوار جیب کرده و برده‌اند. می‌گفت قبل از آن‌هم چندباری جوانک را جلوی در سفارت بریتانیا رویت کرده بوده و خیال‌تخت بود که جوانک خود حبیب بوده. چون علاوه بر چهره‌اش که برای تمام اهل محل از فرسنگ‌ها دورتر قابل شناسایی است، خودش با همان دوتا چشمان خودش پوری‌خانم را همراهش می‌دیده که از داخل یک ساختمان چسبیده به سفارت خارج شده، سوار اتومبیل شده و رفته‌اند. البته که سلطنت‌خانم وقتی این حرف‌ها را می‌زد لب پایینی‌اش را سریع گاز میگرفت و استغفرالله‌ی می‌گفت و چپ‌وراستش را فوت می‌کرد.


    بعد از غیب‌شدن حبیب پوری‌خانم جز دو-سه‌بار آن‌هم کوتاه از خانه خارج نشد. همه‌ی‌ ما فکر می‌کردیم حتماً پوری‌خانم از نفوذ فامیلی خود استفاده می‌کند و معشوقش را از بند خلاص می‌کند. اما وقتی ماه‌ها گذشت و خبری از حبیب نشنیدیم و حتی خود پوری‌خانم پایش را از خانه بیرون نگذاشت، دیگر تقریباً مطمئن بودیم که جوانک را یا اعدام و یا تبعید کرده‌اند.


   آقای رفعتی در حالی‌که از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، چشمانش به پنجره‌ای بود که سال‌ها قبل من از آن‌جا چهره‌ی پوری‌خانم را درحالی‌که با نگرانی خیابان را می‌پایید دیدم. همان‌روزی که از بازارچه برمی‌گشتم، حبیب را که ماه‌ها بود غیب شده بود دیدم که همراه با تقی‌خان درحالی‌که یقه‌ی بارانی‌اش را تا روی گوش‌هایش کشیده و لبه‌ی کلاهش را تا نزدیک ‌بینی روی صورتش کشانده از در سبز حیاط وارد عمارت شد.


   چشمان آقای رفعتی جوری روی پنجره ماسیده بود که برای لحظه‌ای فکرکردم دارد همان چیزی را می‌بیند که من سال‌ها پیش دیده بودم.


   -برای زنی مثل پوراندخت اینجور لگدشدن از سوی خاندان حشمتی و بعدش آواره‌شدن، قابل تحمل نیست. اگر از آن جاه‌وجلالش در این سال‌های خانه‌نشینی چیزی مانده باشد، حکما خودش را می‌کشد. این‌را که گفت گوشه‌ی لبش لرزید و چشم‌هایش را آشکارا تنگ کرد. چندروز بعدش یک‌روز صبح که بیدار شدیم مخبر را دیدیم که به گل‌میخ درِ باز هشتی تکیه داده است. 
                                                                                         **************
   هوا سرد بود و سوز خشکی داشت که تا مغز استخوان آدم را می‌سوزاند. همه‌ی اهالی مات و مبهوتِ خانه و بی‌رنگی صاحب‌خانه شده بودند. هیچ‌کس نفهمید از آن درِ سبزرنگ بزرگ حیاط مردی خارج شد که یقه‌ی بارانی‌اش را تا نزدیک گردن بالا آورده بود و لبه‌ی کلاهش را تا روی بینی کشیده بود. رنگ موهای سر و سبیلش دیگر سیاه نبود و از این بی‌رنگی بی‌نصیب نمانده بود.

 

* عکس نمایه ها تزیینی است (خانه دبیر‌الملک فراهانی)

ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۱۲:۰۲ - ۱۴۰۲/۰۹/۰۴
داستان سنگینی بود
تعداد کاراکترهای مجاز:1200