حدود ده سال پیش، از همهجا ناامید شده بودم و نمیتوانستم زندگیام را جمع کنم. دوره دانشگاه را تازه تمام کرده بودم و کار پیدا نمیکردم. پدرم بیمار بود. وضعیت اقتصادی به شدت دشواری داشتیم و صاحبخانه مهلتی را تعیین کرده بود تا خانه را تخلیه کنیم. هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم.
روزی از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند: «کتابی که امانت بردهای را باید برگردانی!» رفتم کتاب را تحویل دهم. در راه کتابخانه، توجهم به مکالمهی یکی از اساتید با شخصی دیگر جلب شد. از مکالمه فهمیدم که آن شخص، صاحب کارخانهای است که با رشتهی تحصیلی من مرتبط بود.
آرام پشت سرشان حرکت کردم. بلافاصله که از هم خداحافظی کردند، به سمت آن شخص رفتم. بیمقدمه به او گفتم: «لطفا کمکم کنید!» با آرامش در چشمانم خیره شد. تعجب نکرده بود. ظاهرا این نگاه برایش آشنا بود. با حوصله به حرفهایم گوش داد و در نهایت گفت: «از فردا بیا سر کار!»
فردای آن روز رفتم و در کارخانه مشغول به کار شدم. مشخص بود که به نیرویی احتیاج نداشت و صرفا به خاطر کمک به من، راضی شد سر کار بروم. مرا دید و گفت: «این فرصت در اختیار تو! امیدوارم بتوانی از آن استفاده کنی!» من از همان روز، بیوقفه کار کردم. چندبرابر بیشتر از آنچه از من انتظار داشتند، کار میکردم. آنچنان تلاش کردم که پس از ده سال، کارخانهی خودم را احداث کردم و اکنون با آن مرد بزرگ، پروژههای مشترک زیادی داریم.
دیروز پس از پایان یک جلسه به او گفتم: «بعید میدانم لطفی که به من کردید را هرگز بتوانم جبران کنم!» گفت: «می توانی جبران کنی!» گفتم: «هر کاری که باشد حاضرم برای شما انجام دهم!» در پاسخ گفت: «برای من نیازی نیست کاری بکنی! برای جبران، دست هرکسی که شجاعانه از تو کمک خواست را بگیر!» این را گفت و رفت. در حالی که من عمیقا در حال لذت بردن از این پاسخ و فکر کردن به آن، میخکوب شده بودم، برگشت و گفت: «البته فراموش نکن که او نیز شایستهی این کمک باشد» پرسیدم: «چه کسی شایستهی کمک هست؟» گفت: «کسی که چندین برابر کمکی که تو به او میکنی، خودش به خودش کمک میکند»
سه درس مهمی که من از داستان زندگی خودم گرفتم:
درس اول: هر وقت که زمین خوردیم، کمک بخواهیم. در کتاب «پسرک، موش کور، روباه و اسب»، پسرک از اسب میپرسد: «شجاعانهترین حرفی که تا حالا زدی چه بوده است؟» اسب پاسخ میدهد: «کمک!»
درس دوم: وقتی از زمین بلند شدیم و شرایط بحرانی را پشت سر گذاشتیم، نقش ما تغییر میکند. این بار ما هستیم که باید به کسی که زمین خورده است کمک کنیم.
درس سوم (و شاید مهمترین درس): وقتی کمک گرفتیم، با تمام وجود برای بهبود وضع خودمان تلاش کنیم. یادمان باشد که اگر زمین خوردیم و کسی دستمان را گرفت، خود را روی شانهی او نیندازیم. ما هم تمام تلاشمان را بکنیم تا از زمین بلند شویم. آن کسی که به ما کمک میکند، خودش ممکن است در شرایط ایدهآلی قرار نداشته باشد. پس باید حواسمان باشد که به او آسیب نزنیم. برخی از ما وقتی کسی به کمک میآید، خود را کنار میکشیم، تمام مسئولیت زندگی خود را به او تحمیل میکنیم و او را از پا در میآوریم. درست است که ما انسانها نباید همدیگر را تنها بگذاریم، اما این را هم نباید فراموش کنیم که در هر شرایطی هم که باشیم، «هیچکس مسئول زندگی ما نیست!»
در فیلم بینظیرِ «نجات سرباز رایان»، افراد زیادی به خاطر «سرباز رایان» کشته میشوند تا او را نجات دهند. در پایان فیلم، فرمانده به «سرباز رایان» میگوید: «یادت باشه همیشه طوری زندگی کنی که ارزش کاری که برات انجام شد را داشته باشی!»
منبع: کانال مدرسه توسعه