عصر ایران؛ مهرداد خدیر- واکنش شاه به خبر درگذشت محبوبترین و پرآوازهترین نخستوزیر دوران سلطنت خود قاعدتا باید توأم با احترام و همراه با پیام تسلیت یا حضور در آیین تشییع و ترحیم و تدفین او باشد اما اگر نام آن نخستوزیر عصر پهلوی دوم، دکتر محمد مصدق باشد داستان به کلی تفاوت دارد چرا که او را پارلمان برکنار نکرد و با همراهی لاتهای تهران با تأیید نیروهایی در داخل (با تلقی حفظ تنها حکومت شیعه در مقابل احتمال روی کارآمدن کمونیستها و البته مداخله غیر قابل انکار خارجی) ساقط شد و پس از آن سه سال در حبس بود و باقی عمر را هم در حصر گذراند تا جایی که به پزشک خود گفته بود کاش بیماری من سرطان باشد و از این وضع خلاص شوم و سرانجام در 14 اسفند 1345 خورشیدی (56 سال قبل) درگذشت و با این که وصیت کرده بود در کنار شهدای 30 تیر دفن شود اما پیکر او به امانت به خاک قلعۀ احمدآباد سپرده شد.
تنها یک سال قبل از آن شاه به روزنامهنگار فرانسوی گفته بود: "مصدق بابت امنیت خودش در مِلکی که دارد حبس است چون اگر برگردد به خانه اش در تهران، مردم توی خیابان دارش خواهند زد. او همان جایی که هست، راضی و خوشحال است. خوب میخورد و در هشتادوشش سالگی به ورزش مورد علاقهاش میپردازد: خرسواری! دیگر چی میتواند بخواهد؟ " - [ کریستوفر دوبلگ در " تراژدی تنهایی"]
شاه این تعابیر را دربارۀ کسی به کار میبُرد که به سلطنت مشروطه وفادار بود و میگفت "شاه باید سلطنت کند نه حکومت" و البته بعد از 28 مرداد 1332 به کابوس او بدل شد. کم نیستند کسانی که بر این باورند که شاه ۲۵ سال بعد، تاوان رفتارهای خود با مصدق را پرداخت چرا که نیروهای ملی از گرداگرد او پراکنده شده بودند و به همان سرنوشتی دچار آمد که پدرش پیشتر و البته زنده بود و شنید که کمتر از یک ماه بعد از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی یک میلیون نفر در مزار مصدق حاضر شدند در حالی که شاه نخستوزیر 13 ساله خود را به زندان انداخته و رفته بود و ماه بعدتر خبر اعدام او - هویدا - را هم شنید. او که از زندان شاه به زندان انقلابیون افتاده بود.
شاه البته در ماههای آخر به خطای خود در حذف نیروهای ملی و تصور همراهی تکنوکراتها در عین نفی مصدق پی برده و به یاران او رو آورد ولی دیر شده بود. چندان که سرانجام به نخستوزیری شاپور بختیار تن داد که به مصدقی بودن میبالید و نخستوزیر شاه شد. دست او را هم نبوسید و در دیدار اعضای دولت با شاه وقتی او داشت حرف میزد بختیار به سقف کاخ نگاه میکرد و انگار تنها لحظه شماری میکرد که از آن دیدار خلاص شود و شاه هم از ایران برود. شاید چون میخواست در کشاکش سلطنت و نیروهای انقلابی و مذهبی و با یاری ارتش اعلام جمهوری کند ولی این هم دیگر دیر شده بود.
یگانه روایت صریح از واکنش شخص شاه به خبر درگذشت دکتر محمد مصدق آن هم تنها ساعاتی بعد از انتشار خبر در 14 اسفند 1345 اما از زبان سید ضیاءالدین طباطبایی عامل اصلی کودتای سوم اسفند 1299 نقل شده همان کودتایی که به تشکیل دولت ۱۰۰ روزه به ریاست او و بعد قدرت گرفتن شریک او در کودتا- رضاخان - و در نهایت به سلطنت پهلوی انجامید.
روایت سید ضیا البته قدری عجیب است ولی به هر حال خود او گفته است و در کتاب صدرالدین الهی آمده که نامی بسیار معتبر در روزنامهنگاری به حساب میآید. با این همه باور این که در میانۀ سلسله مصاحبههای او با سید ضیا ناگهان عصر 14 اسفند 45 به محض اطلاع از خبر درگذشت دکتر مصدق جلسه را ترک کرده و یک ساعت بعد برگشته و گفته باشد یکراست نزد شاه رفته بوده تا درباره نحوه مواجهه با خبر درگذشت مصدق صحبت کنند دشوار است. در صحت نقل دکتر الهی شکی نیست ولی باور داستانی که سید ضیا نقل می کند دشوار است اما گفته و در صفحات ۲۸۷ و ۲۸۸ کتاب «سید ضیا عامل کودتا» هم آمده کما این که در جای دیگری هم ادعا میکند باز در یک لحظه تاریخی دیگر نیز نزد شاه بوده آن هم زمانی که خبر ترور رزم آرا نخستوزیر وقت را آوردند. آن یکی در 16 اسفند 1329 و این هم در 14 اسفند 1345 در دو کاخ.
در کتاب «سید ضیا عامل کودتا« دکتر الهی چنین آورده است:
« ... معمولا یک نگاه سطحی به تیتر روزنامه میانداخت و بعد روزنامه را تا میکرد و دنبالۀ صحبت را میگرفت. در بعد از ظهر 14 اسفند 1345 با بوی خوش عید و شاخههای آبستن شکوفه اما این طور نشد. سید چند لحظه روی صفحه اول تأمل کرد. بعد روزنامه را تا کرد و روی میز جلوی دستش گذاشت و گفت: لا اله الا الله. انالله و انا الیه راجعون. بعد از جا برخاست و گقت شما تشریف داشته باشید تا من برگردم. و رفت. من و زنم به هم خیره شدیم. رفتاری کاملا غیرعادی بود. وقتی رفت به روزنامه نگاه کردم. پایین صفحۀ اول در قسمت خبرهای معمولی یک تیتر کوتاه بود: دکتر مصدق درگذشت. خبری که از مرگ رقیب دیرینۀ پارلمانی سید حکایت میکرد. یک ساعت بعد سید برگشت . چند دقیقه به حال تفکر و تأمل بود و ناگهان از جا برخاست و گفت: نه، نه، این مملکت درست نمیشه.....
در ادامه گفت: رفته بودم پیش شاه. سرزده و بیوقت قبلی. (میدانستیم دروغ نمیگوید چون اجازه داشت بی وقت قبلی شرفیاب شود). گفتم: خبر را شنیدهاید؟ پرسید: کدام خبر؟ جواب دادم: فوت مرحوم دکتر مصدق را. گفت: بله، خوب؟ و من گفتم برای همین شرفیاب شدم. شاه ابرو بالا کشید و گفت: چه چیز فورییی در این کار هست؟ گفتم دکتر مصدق نخستوزیر این مملکت بوده و حالا فوت کرده. شاه گفت: خوب فوت کرده به ما چه؟ باز گفتم: اعلیحضرت میدانند که من هرگز از هواداران و دوستان او نبودم و نیستم ولی از جهت احترام مرسوم که در حق همۀ نخستوزیران جاری میشود وقت آن است که دولت اعلامیه رسمی بدهد و مجلس ترحیم در مسجد سپهسالار منعقد کند و شخص اعلیحضرت هم یکی از اخوان را مأمور فرمایند تا مجلس ترحیم را بچینند.
شاه در چشم راست من نگاه کرد و وقتی حرف من تمام شد خیلی ساده و بیتوجه از من پرسید: آقا فقط برای این موضوع با این عجله آمدید اینجا؟
دیدم اگر یک لحظه بیشتر بایستم یا حرف ناشایستی می زنم یا ایشان پشت به من میکند و میرود. این جا بود که به سرعت تعظیم کردم و از در اتاق بیرون آمدم.»