عصر ایران؛ شیرو کیانی - کالبدشکافی (dissection)، چنانکه میدانیم، یعنی برش دادن و جدا کردن بافتهای بدن برای مطالعه. این عمل بیشتر در سالنهای تشریح دانشگاهها برای آموزش یا در پزشکی قانونی برای بررسی علت مرگ انجام میشود.
کالبدشکافی پایه و اساس کالبدشناسی است. کالبدشناسی یا آناتومی شاخهای از علوم زیستی است که به بررسی ساختار و شیوۀ کار بدن جانداران میپردازد و به سه زیرشاخۀ انسانی، جانوری و گیاهی تقسیم میشود.
در واقع کالبدشناسی یعنی شناسایی بخشهای گوناگون بدن و ارتباط آنها با یکدیگر. برای ما آدمها طبیعتا کالبدشناسی انسانی مهمتر از کالبدشناسی جانوری و گیاهی است. کالبدشناسی انسانی چگونه پدید آمد؟
حدود صد سال پس از میلاد مسیح، جالینوس در برگامون یونان (برگامای کنونی در ترکیه) به دنیا آمد و در طول زندگی 87 سالهاش به بزرگترین پزشک یونان تبدیل شد. اینکه مولانا گفته است «ای دوای نخوت و ناموس ما/ ای تو افلاطون و جالینوس ما»، دلالت دارد بر جایگاه رفیع جالینوس در علم پزشکی؛ حتی نزد مسلمین.
جالینوس برای پیشرفت علم پزشکی، به کالبدشکافی یا تشریح بدن موجودات زنده اهتمام ویژهای داشت؛ ولی او در آن زمان اجازه نداشت که جسد خلقالله را تکهتکه کند برای پیشرفت طبابت.
جالینوس
در نتیجه، حکیمجالینوس این کار را با حیوانات انجام میداد. فرض او این بود که بدن میمون یا خوک بسیار شبیه بدن انسان است. فرض حکیم درست بود ولی تفاوتهای مهمی هم بین بدن انسان و حیوانات پستاندار وجود داشت.
آرای جالینوس در علم پزشکی دست کم هزار سال بر پزشکیِ اروپا چیره بود. پزشکان مسیحی و نیز مسلمان در این سوی جهان، در مجموع پیروان جالینوس بودند طی این هزار سال.
از قرن چهاردهم میلادی، یعنی از سال 1300 میلادی به بعد، تشریح بدن کمکم رایج شد. دلیلش هم این بود که دانشکدههای پزشکیِ در اروپا، کالبدشناسی را شروع کرده بودند.
در پرانتز باید گفت که میشل فوکو فیلسوف معروف فرانسوی در قرن بیستم، پزشکی را جزو علوم انسانی میدانست زیرا معتقد بود تنشناسی هم بخشی از انسانشناسی است.
در قرن چهاردهم میلادی البته چنین نگاهی وجود نداشت ولی به هر حال دانشگاههایی که اکثرا متعلق به کلیسا بودند، ضرورت تنشناسی و بدنشناسیِ بیشتر را دریافته بودند و اکتفا به شناخت بدن جانوران را برای کالبدشناسی انسان کافی نمیدانستند.
به هر حال در سالنهای تشریح دانشکدههای پزشکی آن زمان، به تدریج معلوم شد که بعضی از آموزههای جالینوس غلط بوده است؛ اما چون کسی جرأت تشکیک در آرای آن پزشک افسانهای را نداشت، کالبدشناسان با خود گفتند لابد بدن انسان طی این هزار سال تغییراتی کرده و بنابراین سخنان جالینوس غلط نیست.
اما تدقیق بیشتر کالبدشناسان موجب کشف تفاوتهای بیشتری بین واقعیت بدن انسان و آموزههای کتب جالینوس شد. کمکم همه مطمئن شدند بسی چیزها در بدن انسان هست که باید کشف شوند.
در قرن شانزدهم، کالبدشناس و جراحی در دنیای علم ظهور کرد به نام آندریاس وزالیوس (64-1514). وزالیوس در بروکسل به دنیا آمده بود و پدرش هم پزشک امپراتور آلمانی، شارل پنجم، بود.
وزالیوس
پدرش او را به دانشگاه لووان فرستاد تا هنر بخواند ولی او به پزشکی علاقهمند شد. وزالیوس از لووان به پاریس رفت تا نزد بهترین پزشکان عصر خودش تحصیل کند. آن پزشکان البته مقلد جالینوس بودند.
وزالیوس در پاریس تحصیل کرد و طی این مدت به تشریح بدن انسان علاقه پیدا کرد و کی بعد، این کار را در دانشگاه لووان و دانشگاه پادوا در ایتالیا رایج کرد.
پادوا در آن زمان بهترین دانشکدۀ پزشکی دنیا بود. وزالیوس به دلیل جنگ آلمان و فرانسه ناچار شده بود به پادوا بیاید. او در این دانشگاه با بالاترین نمرات فارغالتحصیل شد و چون در دورۀ دانشجوییاش همۀ استادانش را تحت تاثیر قرار داده بود، یک روز پس از فارغالتحصیلی، به عنوان استاد جراحی و کالبدشناسی در دانشگاه پادوا آغاز به کار کرد.
دانشجویانش نیز شیفتۀ او بودند چراکه علمی نو را عرضه میکرد. آناتومی به معنای دقیق کلمه با وزالیوس آغاز شد. وزالیوس به زودی مجموعهای از تصاویر کالبدشناختی منتشر کرد که محصول تشریحهای خودش بودند و پزشکان در کل اروپا از روی آن تصاویر نسخهبرداری کردند.
از آنجا که بدن پس از مرگ به سرعت بو میگیرد و در زمان وزالیوس هیچ راهی برای جلوگیری از فاسد شدن بدن مردگان وجود نداشت، تشریح باید سریع انجام میشد تا بوی بدن طاقتفرسا نشود.
اول شکم را تشریح میکردند چون روده اولین قسمتی بود که فاسد میشد. سپس سر و مغز، سپستر قلب، ریهها و سایر اندامهای حفرۀ سینه، نهایتا هم دستها و پاها تشریح میشدند. دست و پا دیرتر از قلب و ریه فاسد میشوند.
کل کار باید طی دو یا سه روز انجام میشد. فصل کالبدشکافی هم زمستان بود که هوای سرد ممدّ کار پزشکان بود.
در ابتدای قرن هجدهم (سدۀ 1700) راههایی برای حفظ جسد پیدا شد و در نتیجه زمان بیشتری به تشریح و معاینۀ کل بدن اختصاص مییافت. زمان بیشتر به معنای دقت بیشتر بود. امروزه به کمک مواد شیمیایی نگهدارنده، یک جسد را گاهی طی هشت تا ده ماه برای دانشجویان پزشکی تشریح میکنند.
وزالیوس کتابش را پنج سال پس از آغاز تدریس در پادوا منتشر کرد. یعنی در 1543 میلادی. عنوان کتابش "در باب ساختار بدن انسان" بود. وزالیوس برای نظارت بر چاپ متن و بویژه تصاویر کتابش به بازل سوئیس سفر کرد.
در آن زمان صنعت چاپ مدرن در دنیا هنوز صدساله نشده بود. یوهانس گوتنبرگ دستگاه چاپ را در سال 1456 اختراع کرده بود. بنابراین انتشار کتاب وزالیوس با آن همه تصویر از اندامهای داخلی بدن انسان، کار آسانی نبود.
با این حال تصاویر کتاب وزالیوس همه را مبهوت کرد؛ چراکه تا پیش از آن هیچگاه بدن انسان با چنان دقتی در جزئیات به تصویر کشیده نشده بود. حتی جلد کتاب هم خاص بود.
جلد کتاب تشریح یک زن را نشان میداد که صدها نفر مشغول تماشای تشریحش بودند. وزالیوس در بین آن جمعیت، بالای سر جسد زن، ایستاده بود و تنها کسی بود که خواننده را نگاه میکرد. مردم هم حیرتزده مشغول تماشای کالبدشکافی یا حرف زدن با یکدیگر بودند.
در سمت چپ تصویر یک میمون بود و در سمت راست یک سگ؛ یادآور اینکه جالینوس مجبور بود از حیوانات در کالبدشکافیهایش استفاده کند.
وزالیوس کالبدشکافی را سالها قبل از رسیدن به سیسالگی آغاز کرد. در آن روزگار چنین کار مهمی از یک جوان انتظار نمیرفت. تصور عمومی این بود که یک حکیم پیر خردمند باید بدن انسان را تشریح کند. ولی وزالیوس جدا از پیشبرد علم کالبدشناسی، پیرسالاری در عرصۀ علم را نیز عقب زد.
او در کالدشکافیهایش از جسد جنایتکاران هم استفاده میکرد. بدست آوردن چنین اجسادی راحتتر هم بود. یکبار با جنایتکاری مواجه شد از دار آویزان. پرندگان جسدش را تمام و کمال خورده بودند و فقط اسکلتش باقی مانده بود. وزالیوس استخوانها را یکییکی و یواشکی به اتاقش برد تا آنها را واکاوی کند.
اینکه چه کسی نقاشیها یا طرحهای کتاب وزالیوس را کشیده، بر مورخان علم نامعلوم است. اما هر که بوده، قطعا هنرمند ماهری بوده. در عصر وزالیوس علم و هنر دست در آغوش بودند و بسیاری از بزرگترین دانشمندان، اعظم هنرمندان هم بودند که در رأس همۀ آنها لئوناردو داوینچی (1519-1452) و میکلآنژ (1564-1475) قرار داشتند.
از تفاوتهای کالبدشناسی وزالیوس و جالینوس، یکی این بود که جالینوس کبد خوک را توصیف کرده که متشکل از پنج قسمت است ولی وزالیوس کبد انسان را توصیف کرده که چهار قسمت دارد و این چهار بخش چندان هم متمایز نیستند.
همچنین جالینوس عضلات دست و پای میمون را توصیف کرده اما شماری از عضلات دست و پای انسان متفاوت از عضلات میمون است. طبیعتا کار وزالیوس دقیقتر بود چراکه او دست و پای انسان را مطالعه کرده بود.
کتاب مهم وزالیوس متشکل از تصاویر و توضیحات بود. او در بخش توضیحات، از آرای گذشتگان و بویژه جالینوس هم استفاده کرده بود زیرا جسد فاقد "تنفس" و "هضم" و "حرکت" است. امروزه شناخت پزشکان از تنفس و بلع و هضم و حرکت و دفع و بسی امور دیگر در یک ارگانیسم زنده، از طریق انواع ابزارهای مطالعاتی جدید شکل گرفته است.
اما وزالیوس نمیتوانست داخل بدن یک انسان زنده را مثل داخل بدن یک مرده مشاهده و بررسی کند. در نتیجه توضیحات او دربارۀ کارکرد بدن، آمیخته به نقصانی بود که عبور از آن در آن زمانه میسر نبود. به همین دلیل تصاویر کتاب او بسیار مهمتر از توضیحاتش بود.
این تفاوت را پزشکان همان دوره هم متوجه شدند. در نتیجه آنها بیشتر از تصاویر کتاب وزالیوس استفاده کردند نه از توضیحاتش؛ چراکه وزالیوس در این قسمت دوم، حرف آنچنان مهم یا چندان جدیدی نداشت.
هر چه بود، تصاویر کتاب به سرعت نسخهبرداری و در سرتاسر اروپا پخش شدند. وزالیوس با این استنساخ به شهرت رسید ولی پول چندانی نصیبش نشد.
وزالیوس بیست سال دیگر هم عمر کرد ولی انتشار آن کتاب عظیم، که به دیفابریکا معروف است و چهل سانتیمتر طول و نزدیک به دو کیلوگرم وزن داشت، اوج کارش به عنوان یک کالبدشناس بود.
پس از انتشار دیفابریکا، وزالیوس پزشک دربار شد و بیشتر وقتش را صرف درمان اشراف میکرد. در واقع دیگر چندان درگیر کالبدشکافی و کالبدشناسی نبود.
او نابغهای بود که کالبدشناسی مدرن را پایهگذاری کرد. اما چرا نابغه؟ چون وزالیوس فقط 49 سال عمر کرد و در دو دهۀ پایانی عمرش نیز چندان مشغول کالبدشناسی نبود. بنابراین او کارهای مهمش را تا سی سالگی انجام داد. نوابغ زود شکوفا میشوند و تاریخ را پیش میبرند و معمولا هم زود خاموش میشوند.
دیفابریکا هنوز هم کتابی تحسینبرانگیز است. تلفیقی از کالبدشناسی، هنر و چاپ. وزالیوس با این کتاب سایر پزشکان را تشویق کرد تا بدنشناسی دقیق را ادامه دهند. کالبدشناسان بعدی قسمتهای دیگری از بدن انسان را، که وزالیوس تشریح نکرده بود، کشف یا اشتباهات او را تصحیح کردند.
ترکیب هنر و تشریح در کتاب وزالیوس، دیگران را نیز تشویق کرد به "نمایش" بدن انسان و نه صرفا "توصیف" آن. یعنی در علم کالبدشناسی "تصویر" مهمتر از "کلمه" شد. و این میراث ماندگار وزالیوس بوده است.
امروزه نسخههای بسیار کمی از کتاب فابریکا باقیمانده که یکی از اصلیترین نمونههای آن با جلدی از پوست آدم در کتابخانهٔ دانشگاه براون، یکی از قدیمیترین دانشگاههای آمریکا، قرار دارد.
پزشکی و آناتومی با تاریخ و ادبیات فرق دارند. پزشکی مثل زمینشناسی و جغرافیا، ربط عمیقی به دیدن و تماشا کردن دارد. ضرورت تماشا کردن دقیق بدن انسان، یادگار و آموزۀ وزالیوس برای پزشکان و کالبدشناسان پس از خودش بود.
اهمیت دیگر وزالیوس، قد علم کردنش در برابر جالینوس کبیر بود. او مودبانه به مردم و پزشکان روزگار خودش آموخت که انسانها میتوانند بیشتر از جالینوس بدانند. وزالیوس نشان داد که علم میتواند نسل به نسل رشد کند.
در واقع وزالیوس در میانۀ قرن شانزدهم بحثی را پیش کشید که دست کم صد سال موضوع تفکر بسیاری از پزشکان آن زمان بود: آیا ما میتوانیم بیشتر از قدما بدانیم؟ پاسخ این پرسش در هزار سال قبل از ظهور وزالیوس در دنیای علم "نه" بود؛ ولی پس ازوزالیوس پاسخ به تدریج "آری" شد.
فیلسوفان و مورخان علم گفتهاند هر علم یا مکتبی که به سؤالات جدید پاسخهای کهنه بدهد، محکوم به مرگ است؛ اما حالت بدتر این است که سؤالات جدید اصلا شکل نگیرند.
سؤالهای جدید وقتی شکل میگیرند که آدمیزاد طبع جستجوگرش را سرکوب نکند و به گوشه و کنار هر چیزی سرک بکشد و زوایای نادیدۀ هر پدیدهای را با دقت تماشا کند. فرقی نمیکند که آن پدیده علم باشد یا دین یا سیاست یا فلان واقعۀ تاریخی.
اگر همۀ حقایق در مشت قدما بوده است، پس دیگر تفکر و پژوهش ضرورتی ندارند. اما اگر دست قدما چندان هم لبریز از حقایق نبوده، پس بر آدمیزاد است که کنجکاو و فکور باشد. باشد که چیزی را بیابد که هیچ کس پیش از او نیافته بود. آندریاس وزالیوس چنین انسانی بود و با همین روحیه، کالبدشناسی مدرن را پیریزی کرد.