صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۸۶۴۵۶۱
تعداد نظرات: ۲۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱:۴۲ - ۱۲ آبان ۱۴۰۱ - 03 November 2022
که بود و چه کرد؟

ژان پل سارتر؛ از بی بند و باری جنسی تا نظریه پردازی فلسفی!

سارتر به دوستان خود دربارۀ هیتلر گفت: «من حالت ذهنی آلمانی‌ها را می‌شناسم. هیتلر حتی در خواب نیز نمی‌تواند به شروع جنگ فکر کند. او فقط بلوف می‌زند.» یک روز بعد از این پیش‌بینی سارتر، هیتلر به لهستان حمله کرد!

عصر ایران ؛ احمد فرتاش - ژان پل سارتر در روز 21 ژوئن 1905 در پاریس به دنیا آمد. او و برتراند راسل احتمالا مشهورترین فیلسوفان قرن بیستم بودند. اما سارتر در زمان خودش محبوب‌ترین فیلسوف دنیا هم بود.

محبوبیت سارتر البته ربطی به قوت یا درستی افکارش نداشت. او محبوب بود، چراکه در زمان و مکانی مناسب ظهور کرده بود. یعنی در اروپایی که طعم اسارت و بدبختی را در جنگ جهانی دوم به‌تمامی چشیده بود. فلسفۀ سارتر درمانی برای آزادیخواهان اروپا در دوران پس از جنگ جهانی دوم بود.

دلیل دوم محبوبیت فراگیر سارتر، موضع‌گیری‌های سیاسی او بود. سارتر در زمانه‌ای می‌زیست که تب انقلاب و مارکسیسم جهان را فرا گرفته بود و چه‌گوارا و دانشجویان انقلابی محبوبیت و احترام زیادی در اروپا و دیگر نقاط جهان داشتند. موضع‌گیری‌ها، مقالات و سخنرانی‌های انقلابی سارتر، که همگی در نفی بورژوازی و "فرهنگ بورژوایی" بودند، محبوبیت چشمگیر در سراسر جهان نصیب او کرده بود.

اما ابتدا نگاهی بیندازیم به زندگی شخصی سارتر: وقتی سارتر یک ساله بود، پدرش در اثر بیماری درگذشت. سارتر مرگ زودهنگام پدرش را واقعه‌ای مثبت در زندگی‌اش می‌دانست. او می‌گفت: «اگر پدرم زنده می‌بود بر من مسلط می‌بود و مرا تحت فشار قرار می‌داد.»

در واقع از نظر سارتر مرگ پدرش نوعی نیکبختی بود که موجب شد خودش بدون تجربۀ "فرمانبرداری فرزندوارانه" بزرگ شود. سارتر ضد قدرت بود. یعنی علاقه‌ای به اعمال قدرت نداشت؛ چه از جانب دیگران نسبت به خودش، چه از جانب خودش نسبت به دیگران. بنابراین عجیب نبود که از مرگ زودهنگام پدرش راضی باشد! چرا که پدر یکی از مظاهر اصلی قدرت در زندگی هر انسانی است.

ژان پل سارتر در نوجوانی

مادر سارتر بعد از مرگ همسرش به خانۀ پدرش برگشت. پدربزرگِ مادری سارتر، کارل شوایتزر نام داشت که عموی دکتر آلبرت شوایتزر پزشک و انساندوست مشهور بود.

سارتر و پسرعموی مادرش، یعنی آلبرت شوایتزر، هر دو برندۀ جایزۀ نوبل شدند. دکتر شوایتزر در 1952 برندۀ جایزۀ صلح نوبل شد و آن را دریافت کرد، سارتر هم در 1964 برندۀ نوبل ادبیات شد ولی از دریافت آن سر باز زد.

اعراض از دریافت جایزۀ نوبل، مصداقی بارز از روحیۀ چپگرایانۀ ژان پل سارتر بود؛ روحیه‌ای که بسیاری از روشنفکران دوستدار او بویژه در جهان سوم، آن را تحسین می‌کردند. در ایران نیز روشنفکران ادبیِ متاثر از سارتر، همواره در تخفیف جایزۀ نوبل ادبیات سخن می‌گفتند. روشنفکران و نویسندگانی چون احمد شاملو و اکبر رادی و ... .

باری، ژان پل سارتر نزد عموی آلبرت شوایتزر (یا پدربزرگ خودش) بزرگ شد. او که بعدها از فوت زودهنگام پدرش راضی بود، نزد پدربزرگی بزرگ شد که یک پدرسالار تمام‌عیار بود.

سارتر در اتوبیوگرافی‌اش با نام "کلمات"، کتابی که منجر به بردن نوبل ادبیات شد، در توصیف پدربزرگش نوشته است: «چنان رفتاری داشت که انگار خدای متعال است.»

احتمالا این "خدای متعال" هم که "ریش سفید آویزانی داشت" و "همیشه منتظر فرصتی برای خودنمایی بود"، در تقویت آزادی‌خواهیِ سارتر نقش موثری داشت؛ چراکه او منشأ اقتدار و مظهر تحکم بود، ولی سارتر ترجیح می‌داد در پناه مادرش باشد؛ مادری که پدربزرگ با او "مثل یک بچه" رفتار می‌کرد و به همین دلیل سارتر به مادرش (آن ماری) بیشتر به چشم یک خواهر بزرگ‌تر نگاه می‌کرد تا یک مادر.

این سیما و نقش خواهر-مادری، اهمیتی اساسی در زندگی ژان پل سارتر پیدا کرد و همین یکی از دلایل تداوم رابطۀ عاطفی او با سیمون دوبوار بود؛ رابطه‌ای که البته از قید "وفاداری" آزاد بود.

در واقع دوبوار صرفا مشعوقۀ سارتر نبود بلکه به نوعی مادر و خواهر سارتر هم بود. مادرانه از او مراقبت می‌کرد و خواهرانه به درد دل‌های عشقی و عاطفی سارتر گوش می‌کرد و دربارۀ روابط سارتر با زنان دیگر به سارتر مشورت می‌داد!

سیمون دوبووار

یک مرد نرمال معمولا با همسر یا معشوقۀ خودش دربارۀ رابطه‌ای که با زنی تازه پیدا کرده، حرف نمی‌زند. او ممکن است با مادر یا خواهر یا دوست خودش در این زمینه درد دل یا مشورت کند. اما دوبوار توامان معشوقه و مادر و خواهر و دوست سارتر بود و فیلسوف متفاوت در کنار چنین زنی، احساس آزادی کامل داشت و مجبور نبود مدام کنه ضمیر و علائقش را مخفی و سانسور کند!

ژان پل سارتر جزو آدم‌های خوش‌شانس این دنیا بود؛ چراکه از کودکی تحت تعالیم ویژه‌ای قرار گرفت و همین امر یکی از علل پیشرفت او بود. پدربزرگ سارتر معلم زبان آلمانی بود. سارتر کوچک زیر نظر پدربزرگ و چند معلم خصوصی دیگر، به سرعت آموزش دید و بسی چیزها یاد گرفت و از کودکان همسن خودش پیش افتاد.

او در خردسالی خواندن و نوشتن به زبان فرانسوی و آلمانی را آموخت. یک دانش‌آموز فرانسوی معمولا تا پایان دبیرستان هم خواندن و نوشتن به زبان آلمانی را یاد نمی‌گرفت اما سارتر در فضایی ویژه تربیت شد و نه تنها تسلط ادبی عمیقی به زبان فرانسوی پیدا کرد، بلکه آلمانی را نیز به خوبی آموخت.

اما بدشانسی سارتر کوچک این بود که در همان سنین ده دوازده سالگی، دچار سرماخوردگی خاصی شد و نهایتا به لوکوما (لکۀ سفید) در چشم راستش مبتلا شد که منجر شد به لوچی و از دست دادن بینایی‌اش.

او اکنون نوجوانی کور بود با لوچیِ عجیب و چهره‌ای شبیه قورباغه؛ ولی باهوش و بامعلومات، و به همین دلیل دچار حس نابغه بودن.

سارتر دو جنگ جهانی را پشت سر گذاشت. وقتی جنگ جهانی اول تمام شد، او سیزده ساله بود. این جنگ برای او مصیبت‌بار نبود؛ فقط گاهی از همکلاسی‌هایش کتک می‌خورد چراکه پدران آن‌ها در جنگ بودند و حوصلۀ چندانی نداشتند.

اما سارتر در جنگ جهانی دوم شرکت کرد و اسیر آلمانی‌ها شد و "تجربۀ جنگ" دستمایۀ تأملات فلسفی‌اش شد. شهرت عالمگیر او در واقع پس از جنگ جهانی دوم شروع شد که در ادامه به آن می‌پردازیم.

سارتر در دوران دبیرستان رمان‌نویسی را شروع کرد ولی چیزهایی که نوشت، سیاه‌مشق‌های یک نوجوان شیفتۀ ادبیات بود. معجونی از مطالعات ادبی و فلسفی در رمان‌های آن دورانش سرریز کرد و او به تدریج از همان زمان آموخت که چطور درونمایه‌ای فلسفی به آثار ادبی‌اش بدهد.

اگرچه هر اثر ادبی حاوی نوعی یا حدی از تفکر است، ولی تفکر یک نویسنده لزوما تفکر فلسفی نیست. بسیاری از رمان‌های سارتر اما حاوی تفکرات فلسفی او بودند. بعدها که از طریق مارکسیسم بیشتر جذب سیاست روز شد، آثار ادبی‌اش رنگ و بوی سیاسی گرفت. با این حال سارتر سیاست‌شناس خبره‌ای نبود. اگرچه دربارۀ سیاست زیاد اظهار نظر می‌کرد.

سارتر در هفده سالگی موفق شد از یک مدرسۀ شبانه‌روزی در پاریس دیپلم بگیرد. در نوزده سالگی (1924) در دانشسرای عالی پاریس در رشتۀ آموزگاری قبول شد. در کل کشور 35 نفر می‌توانستند جذب این دانشسرا شوند و سارتر نفر هفتم آزمون شد.

سارتر در دانشگاه با دانشجویان نخبه‌ای چون ریمون آرون و موریس مرلوپونتی آشنا شد. آرون بعدها جامعه‌شناس برجسته‌ای شد و مرلوپونتی، فیلسوفی مهم. اما مهم‌ترین هم‌دانشگاهی سارتر، سیمون دوبوار بود که بعدها نویسنده وفمینیستی بسیار برجسته شد.

امروزه تقریبا اتفاق نظر وجود دارد که دوبووار به عنوان نویسنده، مقامی بالاتر از سارتر دارد ولی در طول زندگی این دو نفر، علیرغم اهمیت و درخشش دوبوار، او همواره تا حدی زیر سایۀ سارتر قرار داشت. وضعیتی که ناشی از بقای مردسالاری در اروپای آن دوران بود. فیلسوف و نویسندۀ مرد برای رسانه‌ها به هر حال جذاب‌تر از فیلسوف و نویسندۀ زن بود. چنین وضعیتی در رابطۀ جلال آل احمد و سیمین دانشور هم برقرار بود.

سارتر با اینکه به دلیل وضعیت چشمش، در مجموع جوانی زشت‌رو بود، ولی دوستانش در دانشگاه بعدها درباره‌اش گفتند «درست لحظه‌ای که شروع به حرف زدن می‌کرد، زشتی چهره‌اش ناپدید می‌شد.»

سارتر با خوشوقتی متوجه شد که زنان جوانی که مبهوت نبوغ او می‌شدند قادر بودند زشتی‌های او را نیز جذاب ببینند. زن و آبجو علائق مهم سارتر در دوران دانشجویی بودند، ولی مهم‌ترین علاقه‌اش مطالعه و تفکر بود.

او دائما کتاب می‌خواند ولی علاقه‌ای به مطالعۀ کتاب‌های درسی‌اش نداشت. همین باعث شد که در امتحانات فارغ‌التحصیلی در درس فلسفه مردود شود و رفقایش را با این ناکامی شگفت‌زده کرد. اما یکسال بعد، رتبۀ اول را در امتحان فلسفه کسب کرد و دوبوار نیز رتبۀ دوم را.

سارتر معتقد بود فلسفه فهمیدنی است نه حفظ کردنی. در نتیجه علاقۀ چندانی به حفظ کردن آرای سایر فیلسوفان برای قبولی در امتحان نداشت. اگرچه نهایتا به این کار تن داد.

نخستین دیدار سارتر و دوبووار در یکی از کافه‌های دانشجویی ناحیۀ لاتین پاریس بود. سارتر با رفقایش در این کافه‌ها می‌نشستند به بحث فلسفی و مباحثات روشنفکرانه. یکبار در میانۀ بحث، دختری 21 ساله و بلندبالا و بسیار جدی، وارد جمع سارتر و رفقایش شد و نشان داد که علاقۀ زیادی به فلسفه دارد. او سیمون دوبوار بود؛ زنی که بعدها با قلم و سلوکش الهام‌بخش بسیاری از زنان فمینیست و رهایی‌طلب در بسیاری از کشورهای دنیا شد.

 دوبووار هم مثل سارتر از خانواده‌ای بورژوایی برخاسته بود ولی هر دو علیه "عادات بورژوایی" قیام کرده بودند. نفرت سارتر و دوبوار از بورژوازی، یعنی نفرت از خاستگاه طبقاتی‌شان، عاملی بود که هر دوی آن‌ها را به تحسین اتحاد جماهیر شوروی سوق داد؛ نوعی بی‌شعوری سیاسی، در عین ادعاهای روشنفکرانه.

سارتر و دوبووار دهه‌ها پس از اینکه برتراند راسل دربارۀ وقوع فاجعه‌ای به نام کمونیسم‌ در شوروی هشدار داده بود، از اتحاد جماهیر شوروی تجلیل کردند. چرا این دو روشنفکر برجسته به چنین ورطه‌ای درافتادند؟ احتمالا چون از بورژوازی بیزار بودند و در شوروی اثری از بورژوازی و عادات بورژوایی نمی‌دیدند. اما راسل که بورژوا بود و عادات بورژوایی هم داشت، گرفتار خطای فاحش سارتر و دوبوار نشد.

سارتر در همان دوران دانشجویی، عادت به حمام کردن را هم به عنوان "عادتی بورژوایی" کنار گذاشت. او و دوبوار ازدواج را هم "رسمی بورژوایی" می‌دانستند و جزو نخستین کسانی بودند که نه تنها ازدواج سفید کردند، بلکه "وفاداری" را هم خصلتی بورژوایی می‌دانستند! در واقع سارتر و دوبووار به نهاد خانواده اعتقادی نداشتند. با هم زندگی می‌کردند ولی ازدواج نکردند و بچه‌دار هم نشدند. مدافع آزادی جنسی و لیبرالیسم اخلاقی بودند ولی بسیاری از جنبه‌های فرهنگی جوامع لیبرال را خوش نداشتند و ضمنا لیبرالیسم را بیشتر در آینۀ "اقتصاد سرمایه‌داری" می‌دیدند و به علاوه "انقلابی" بودند و به همین دلایل با لیبرالیسم و لیبرال‌دموکراسی ضدیت داشتند و به نفع مارکسیسم‌لنینیسم حاکم بر شوروی موضع‌گیری کردند و به دیدار چه‌گوارایی رفتند که امروزه آشکار شده است که آدم‌کشی سنگدل بود و با اینکه در زندان تحت ریاستش در کوبا اختیار عفو یا تخفیف مجازات مقامات ریز و درشت حکومت باتیستا را داشت، هیچ یک از درخواست‌های تخفیف مجازات را نپذیرفت و همۀ زندانیان محکوم به اعدام را اعدام کرد؛ زندانیانی که در دادگاه‌هایی مضحک یا در واقع در بیدادگاه‌های رژیم فیدل کاسترو حکم اعدام نصیبشان شده بود.

اینکه سارتر و دوبوار که مقتدای بسیاری از روشنفکران و آزادیخواهان جهان بودند، به عادات بورژوایی بیش از جنایات عصر استالینیسم حساسیت داشتند، ناشی از همان چیزی بود که مارکس آن را "فریب دوران" نامیده است. عصر، عصر مارکسیسم بود و افرادی که مجذوب و مفتون این ایدئولوژی بودند، چه باسواد چه بی‌سواد، زشتی‌هایش را نمی‌دیدند. نوعی کوررنگی ایدئولوژیک.

به هر حال این دو روشنفکر چپگرای مشهور، وقتی که سارتر 24 ساله بود و دوبوار 21 ساله، در یکی از کافه‌های دلدادۀ هم شدند و تا آخر عمر به نحوی خاص با هم زیستند. آن‌ها توافق کردند که دو سال با یکدیگر زندگی کنند و پس از آن بین دو تا سه سال از هم جدا باشند؛ اگرچه همچنان دوست هم محسوب می‌شدند و دوستی‌شان نباید قطع می‌شد.

طبق این توافق، گاهی زن دومی هم می‌توانست وارد این رابطه شود. دلیل موافقت دوبوار با امکان ورود زنی دیگر به رابطه‌شان، دوجنسگرا بودن دوبووار بود. در واقع سیمون دوبووار همجنسگرا هم بود و بعدها نیز که معلم شد، گاهی با شاگردانش رابطه داشت!

مثلا دوبووار یکبار یکی از شاگردانش را که یک دختر هفده‌سالۀ آنارشیست نیمه‌روس بود، به سارتر معرفی کرد. این آنارشیست جوان ابتدا معشوقۀ خود دوبووار بود و سپس معشوقۀ سارتر شد!

رابطه با دختری که هنوز هجده سالش نشده، در غرب کنونی جرم محسوب می‌شود ولی در پاریس دهۀ 1930 از این خبرها نبود. مطابق ملاک‌های امروز جوامع غربی، سارتر و دوبووار هر دو باید بابت رابطۀ جنسی با این آنارشیست 17 سالۀ روسی، راهی زندان می‌شدند.

کیفیت زندگی جنسی سارتر و دوبووار در پاریس آن زمان، اگرچه مجرمانه نبود ولی وقیحانه محسوب می‌شد. اگرچه این موضوع نیاز به تحقیق دارد، ولی به نظر می‌رسد بی بند و باری جنسی در غرب، تا حد زیادی محصول چپگرایان مخالف سرمایه‌داری بوده است. بسیاری از کمونیست‌ها، کمونیسم را به حوزۀ زندگی جنسی نیز تسری می‌دادند و از روابط جنسی اشتراکی دفاع می‌کردند. سارتر و دوبووار هم کم‌وبیش چنین می‌زیستند.

میشل فوکو هم که یکی از مشهورترین چپگرایانِ پست‌مدرنِ منتقد مدرنیته بود، همجنسگرایی بود قائل به کمونیسم جنسی؛ و معمولا ترجیح می‌داد که با چند مرد به بستر برود! اگر لیبرال‌های قرن نوزدهم از قبر برمی‌خاستند و کیفیت زندگی جنسی سارتر و فوکو را می‌دیدند، دست به کمر و انگشت به دهان می‌ماندند.

میشل فوکو

اما چرا؟ شاید چون لیبرالیسم با مسیحیت نسبتی دارد و "اخلاقیات بورژوایی" تا حد زیادی همان "اخلاقیات مسیحی" است؛ ولی مارکسیست‌ها و نئومارکسیست‌ها و پست‌مدرنیست‌ها مطلقا ماتریالیست‌اند و نظراً در دورترین نقطۀ ممکن از اخلاقیات مسیحی. بنابراین به نظر می‌رسد که چپگرایانِ مخالف سرمایه‌داری، معمولا بیشتر اهل سنت‌شکنی اروتیک بوده‌اند؛ اما رویکردهای جنسی آن‌ها به نام سرمایه‌داری لیبرال ثبت شده است!

سارتر پس از دانشگاه راهی خدمت سربازی شد و پس از اتمام دورۀ سربازی، در دانشگاه لوهاور مشغول تدریس شد. او سریعا بین دانشجویانش محبوب گشت اما وضع مالی‌اش چنگی به دل نمی‌زد.

سارتر معتقد بود فلسفه نتوانسته به زندگی واقعی نزدیک شود. اما ریمون آرون چشم‌اندازی جدید پیش روی او قرار داد. یک روز که سارتر و آرون و دوبووار در یکی از کافه‌های پاریس کوکتل زردآلو می‌نوشیدند، آرون سارتر را با ادموند هوسِرل فیلسوف آلمانی و بنیانگذار پدیدارشناسی آشنا کرد و گفت: «اگر تو پدیدارشناس باشی، می‌توانی در مورد این نوشیدنی ساعت‌ها صحبت کنی و همین فلسفه است.»

ریمون آرون

سارتر احساس کرد چیزی را که دنبالش بود، پیدا کرده است: فلسفۀ فرد و درگیری‌های او با دنیای اطراف. در نتیجه او یک فرصت مطالعاتی یکساله از دانشگاه لوهاور گرفت برای مطالعۀ فلسفۀ هوسرل (1938-1859) و در سال 1933 راهی برلین شد.

این فرصت مطالعاتی، سرآغاز اگزیستانسیالیست شدن سارتر بود. سارتر با آرای هوسرل و سورن کی‌یرکه‌گور فیلسوف دانمارکی قرن نوزدهم آشنا شد.

سارتر تأملات فلسفی‌اش را، پس از آشنایی با نظرات و نظریات کی‌یرکه‌گور و هوسرل، در رمان "تهوع" سر و شکلی ادبی و هنری داد. این رمان یکی از مشهورترین رمان‌های اگزیستانسیالیستی است. پس از "تهوع"، سارتر مجموعه داستان "دیوار" را منتشر کرد که این داستان‌ها نیز حال و هوایی اگزیستانسیالیستی دارند.

"تهوع" و "دیوار" در  1938 منتشر شدند و ستایش منتقدین ادبی و هنری را در پی داشتند. سارتر در 1939 کتاب "طرحی برای نظریۀ عواطف" را منتشر کرد که تأملات فلسفی‌اش را در بر می‌گرفت.

در 1939، تنها کمی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم، سارتر به دوستان خود دربارۀ هیتلر گفت: «من حالت ذهنی آلمانی‌ها را می‌شناسم. هیتلر حتی در خواب نیز نمی‌تواند به شروع جنگ فکر کند. او فقط بلوف می‌زند.» یک روز بعد از این پیش‌بینی سارتر، هیتلر به لهستان حمله کرد!

ظرف 24 ساعت اروپا در جنگ فرو رفت و سارتر لباس نظامی پوشید. بعدها نوشت: جنگ زندگی مرا به دو نیمه تقسیم کرد.

سارتر در جنگ جهانی دوم

او در یک واحد هواشناسی حضور داشت؛ جایی که مشرف به درۀ راین بود ولی در دسترس ارتش آلمان نبود. در این دوران سارتر مشغول نوشتن رمان بعدی خود شد و ضمنا آثار مارتین هایدگر فیلسوف آلمانی را مطالعه می‌کرد.

زمانی که فرانسه تسلیم آلمان شد، سارتر نیز اسیر شد. او در یک اردوگاه جنگی برنامه مطالعاتی‌اش را ادامه داد و کتاب مهم هایدگر - "هستی و زمان" – را مطالعه کرد. سارتر با هایدگر اگزیستانسیالیسم را بیشتر شناخت.

مارتین هایدگر

او در 1941 با جور کردن یک مدرک پزشکی تقلبی از اردوگاه اسرا خارج شد و به پاریس برگشت. در پاریس هم توانست دوباره استاد دانشگاه شود و شروع به نوشتن شاهکار فلسفی خود – "هستی و نیستی" – نمود.

این کتاب، سارتر را در فرانسه و اروپا مشهور کرد اما درک کتاب برای عامۀ مردم آسان نبود. بنابراین سارتر کتاب کوتاهی به زبان ساده دربارۀ اگزیستانسیالیسم نوشت با عنوان «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر». از اواسط دهۀ 1940 اگزیستانسیالیسم سارتر از فرانسه به دنیا صادر می‌شد و او دیگر فیلسوف مشهوری شده بود و ناچار شد به اقصی نقاط عالم سفر کند برای شرکت در سمینارها و کنفرانس‌های گوناگون برای تبیین عقاید اگزیستانسیالیستی خود.

او با "هستی و نیستی" قهرمان فرهنگی فرانسه شد و به نیازی عمیق در اروپای آن زمان پاسخ داد. اما سارتر در "هستی و نیستی" چه گفته است؟

گفتیم که سارتر در 1933 از طریق هوسرل و کی‌یرکه‌گور جذب اگزیستانسیالیسم شد. بنیانگذار اگزیستانسیالیسم، کی‌یرکه‌گور است. کی‌یرکه‌گور معتقد بود تنها پایۀ اصلی برای یک فلسفۀ معنادار "موجودیت فرد" است. از نظر او فلسفه به معنای تفکر دربارۀ جهان و تلاش عقلی برای کشف حقیقت، مستقل از "موقعیت فرد" نیست. او "حقیقت" و "تجربه" را در هم تنیده و انسان بودن را چیزی بیش از "اندیشیدن" می‌دانست.

کی‌یرکه‌گور تاکید می‌کرد انسان‌ها صرفا یا ابتدائاً "داننده" نیستند؛ بلکه آن‌ها "میل" دارند، "عمل" می‌کنند، "انتخاب" می‌کنند، "رنج" می‌برند و دامنۀ وسیعی از عواطف را "تجربه" می‌کنند. این "تجربیات" انسان بودن را تعریف می‌کنند. یعنی انسان فقط یک "ذهن" نیست که یک بدن به آن متصل شده باشد. انسان مجموعه‌ای از "تجارب" است و تجربه‌های او "وجودش" را شکل می‌دهند. بنابراین فلسفۀ واقعی باید "فلسفۀ وجود" باشد. اگزیستانسیالیسم یعنی اصالت وجود؛ این واژه را کی‌یرکه‌گور وضع کرد.

در واقع فلسفۀ کی‌یرکه‌گور بر عنصر غیرعقلانی وجود انسانی تاکید می‌کرد و از این رو کل فلسفۀ گذشته را واژگون می‌ساخت. از نظر او فلسفه نباید اعماق تاریک دنیا را روشن کند بلکه باید معطوف به پرده‌برداری و آشکار ساختن "وجود" باشد.

سارتر پس از غور در آرای کی‌یرکه‌گور و هوسرل و هایدگر به اگزیستانسیالیسم خاص خودش رسید. فلسفۀ او فلسفۀ "آزادی" و "شدن" و "مسئولیت" انسان است، در عین تاکید بر پوچی جهان.

مطابق آرای سارتر، وجود مقدم بر ماهیت است. او می‌نویسد: «بشر قبل از هر چیز وجود دارد، خود را تجربه می‌کند، بعد در جهان غوطه‌ور می‌گردد، و بعد از همۀ این‌ها خود را تعریف می‌کند... چیزی به اسم طبیعت {یا ماهیت} بشری وجود ندارد... انسان همان چیزی است که خود از خود می‌سازد و چیزی غیر از این نیست؛ او به همان اندازه که خود را تحقق بخشد وجود دارد. بنابراین او چیزی به جز مجموعۀ اعمال و رفتارش نیست. او چیزی به جز زندگی خود نیست.»

چنین فلسفه‌ای از یکسو ضد فلسفه‌های جبرگرایانه است، از سوی دیگر ضد جبرگرایی موجود در علومی مثل زیست‌شناسی و بیولوژی و روانپزشکی و علوم اعصاب و ... است.

اما سارتر بر "شدن" تاکید ویژه‌ای دارد و این یعنی دایرۀ آزادی انسان وسیع‌تر از چیزی است که فیلسوفان قائل به اصالت ماهیت و دانشمندان علوم جدید به آن باور دارند.

از سوی دیگر سارتر تاکید می‌کند که ما مسئول انتخاب‌های خودمان هستیم و نباید خودمان را فریب دهیم. یعنی وقتی که می‌کوشیم با تحمیل معنا بر وجود انسانی آن را توجیه کنیم و معقول بنماییم، مشغول خودفریبی هستیم. سارتر تاکید می‌کند که این خودفریبی می‌تواند به وسیلۀ دین و یا حتی علم انجام شود.

از نظر سارتر، زندگی معنا و قاعدۀ عامی ندارد و عمل ما وقتی توام با سوءنیت است که از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنیم و مسئولیت انسانیت خودمان را به گردن خداوند یا طبیعت بیندازیم. مسئولیت انسانیت ما با ماست و این انسانیت سیال است و ماهیت مشخص و محتومی ندارد.

همچنین مسئولیت انتخاب‌های ما نیز با خودمان است نه با خداوند یا عللی خارج از اختیار ما. اما مسئله این است که انتخاب‌های ما به یک معنا فرق چندانی با یکدیگر ندارند چراکه جهان پوچ و بی‌معنا است.

سارتر می‌گوید ما در انتخاب کاری که انجام می‌دهیم باید از عمل خود آگاه باشیم و مسئولیت آن را بپذیریم. هدف ما باید این باشد که آگاهی خود را نسبت به شخص خود و سرنوشت خود افزون کنیم و به همان اندازه مسئولیت‌پذیری خود را نیز نسبت به سرنوشت خود، اعمال خود و شخصی که در نتیجۀ این اعمال و آگاهی‌ها بوجود می‌آید افزایش دهیم.

هر شخصی نسبت به خودش و سرنوشتش مسئول است ولو که جهان پوچ و بی‌معنا و بی‌هدف باشد و ما موجوداتی موقت و فانی باشیم. ما آزادیم در جهانی بی‌معنا به زندگی خودمان معنا دهیم و خودمان را خلق کنیم و بسازیم و تعریف کنیم.

چنین فلسفه‌ای در واقع بر "آزادی فرد در دنیایی پوچ" مهر تایید می‌زند. مطابق فلسفۀ سارتر، رنجی که فردی مثل استیون هاوکینگ از ناتوانی جسمی‌اش می‌برد، هیچ معنایی ندارد ولی او آزاد است که زندگی خود را تغییر دهد.

این آزادی تنها حصّۀ هاوکینگ یا بیمارانی چون اوست. این افراد می‌توانند با قبول واقعیت‌ها و کمبودهایی که در زندگی‌شان وجود دارد، از مابقی آزادی و توانایی خود استفاده کنند و خودِ جدیدی برای خودشان خلق کنند. آن‌ها به این معنا مسئولیت زندگی خود را دارند.

نیز کسی که در اردوگاه نازی‌ها اسیر است و یا با دریافت مجازات حبس ابد در فلان زندان محبوس است، می‌تواند از آزادی مختصر خود استفاده کند و "شدن" و "دگرگونی" و "اعتلا" را (چنانکه خودش می‌فهمد) "تجربه" کند.

از نظر سارتر، "دیگری" یعنی "مرگ امکان‌های من"؛ و ما نباید مقهور حضور و عمل "دیگری" شویم. حتی‌المقدور باید آزادی خودمان را در برابر "دیگری" حفظ کنیم و مسئولیت این کار بر عهدۀ ماست. هر چقدر که دایرۀ این "آزادی" به دست "دیگری" محدود شده باشد. و هر چقدر که کل زندگی و کل جهان هستی بی‌معنا باشد.

تاکید بر "آزادی فرد در دنیایی پوچ" از این حیث در اروپای پس از جنگ جهانی دوم اهمیت داشت که مردم می‌دیدند اروپا به یک خرابه تبدیل شده است و 50 میلیون نفر در اثر جنگی ابلهانه جان خودشان را از دست داده‌اند. پوچی و بیهودگی چنین موقعیتی بر کسی پوشیده نبود.

اگزیستانسیالیسم سارتر در آن زمان از این واقعیات یأس‌انگیز سخن می‌گفت و تاکید می‌کرد در جهان عدالتی در کار نیست و هیچ کس نمی‌تواند کاری برای آن میلیون‌ها انسان نابود شده در جنگ جهانی بکند. حتی اگر هیتلر زنده مانده بود و اسیر متفقین می‌شد، هزار بار اعدام او نیز دردی از آن چند ده میلیون کشتۀ جنگ جهانی و چند صد میلیون نفری که بستگان آن‌ها بودند، دوا نمی‌کرد.

اما با این حال کسانی که از جنگ جان سالم به در برده‌اند، از آزادی تغییر و حرکت به سمت زندگی دلخواه برخوردارند. پوچی توام با اسارت به کلی ناامیدکننده است اما فلسفۀ سارتر پوچی توام با آزادی را پیش روی بشریت ترسیم می‌کرد و این به مذاق انسان مدرنی که مصائب دو جنگ جهانی و انبوهی از قحطی‌ها و اعدام‌ها را تجربه کرده بود (یا تجربه می‌کرد)، خوشایند و مقبول بود. همین مقبولیت و خوشایندی، سارتر را در دهه‌های 1940 و 1950 و 1960 محبوب‌ترین فیلسوف جهان کرده بود.

برخی از منتقدین سارتر، مثل هربرت مارکوزه، افکار او را متناقض دانسته‌اند و به نظر می‌رسد این نقد وارد است. سارتر همیشه ادعا می‌کرد که «من مارکسیست نیستم» ولی در سال 1952، یعنی در 47 سالگی، مارکسیست شد. اگزیستانسیالیسم او کم‌کم به سمت "تعهد اجتماعی" متمایل شده بود. نفرتش از بورژوازی هم مزید بر علت بود.

او در توضیح این تحولش نوشت: «مارکسیسم انسان را در ایده جذب می‌کند در حالی که اگزیستانسیالیسم انسان را هر کجا که هست دنبال می‌کند. در کارش، در زندگی‌اش و در خیابان.» سارتر حتی نوشت: «اگزیستانسیالیسم یک دستگاه انگلی است که در کنارۀ دنیای دانش زندگی می‌کند و در ابتدا با آن مخالف بود ولی امروزه در به دنبال تلفیق با آن است.»

آزادی اگزیستانسیالیستی سمت و سوی سیاسی مشخصی نداشت. انسان اگزیستانسیالیست می‌توانست لیبرال شود یا مارکسیست یا حتی فاشیست؛ چراکه سارترِ اگزیستانسیالیست، می‌گفت: «تمام رفتارهای انسانی برابر هستند... بنابراین فردی که مست می‌کند با شخصی که رییس یک ملت است فرقی نمی‌کند.»

اما سارتر به تدریج از تاکید بر "مسئولیت انسان در قبال خودش و سرنوشتش" به ایدۀ "مسئولیت اجتماعی" رسیده بود. ضمنا او به تدریج از ضدیت با "دیگری" دست کشیده بود و پذیرفته بود که دیگران نقش متمایزی در سرنوشت ما بازی می‌کنند.

سارتر نوشت: «انسان با انتخاب برای خود، برای بشریت انتخاب می‌کند.» و این یعنی نزدیک شدن او به آن چیزی که هستۀ اخلاقیات تمدن غرب را شکل می‌داد. اخلاقیاتی که بسیار پیشتر از سارتر در این جملات کانت متجلی شده بودند: «صلح و آرامش برای تمامی افراد خیرخواه.»/ «فقط طبق قاعده‌ای عمل کن که بتوانی در همان حال بخواهی که این قاعده عام باشد.»

در واقع سارتر با قبول چنین اخلاقیاتی، از ادعای سابقش که "تمام رفتارهای انسانی برابر هستند" دست کشیده بود. او از یکسو به مفهوم "تکلیف الزامی کانت" نزدیک شده بود و از سوی دیگر "مسئولیت اجتماعی" را، چنانکه در مارکسیسم مطرح است، پسندیده و پذیرفته بود.

اخلاقیات سارتر بکر و ابداعی نبود. حتی اگزیستانسیالیستی هم نبود. به عبارت دیگر، سارتر بی سر و صدا از بخشی از بنیادهای اگزیستانسیالیسم خودش دست شسته بود؛ اگرچه خود او مدعی بود سخنان جدیدش همچنان اگزیستانسیالیستی است.

او همچنین سعی کرد مارکسیسم را با اگزیستانسیالیسم در هم آمیزد تا یک "اگزیستانسیالیست مستعفی" به نظر نیاید. ولی واقعیت این بود که آزادی در فلسفۀ اگزیستانسیالیستی سارتر هیچ ربطی به "جبر تاریخ" و زیربنا بودن اقتصاد"، که آن همه مورد تاکید مارکسیسم بودند، نداشت.

احتمالا سارتر مشغول حقه‌بازی نبود. یعنی خودش هم به خوبی واقف نبود که آرای جدیدش در دهه‌های 1950 و 1960 چندان با مبانی اگزیستانسیالیستی کتاب "هستی و نیستی" جور درنمی‌آید.

هر چه بود، سارتر به مارکسیسم گروید ولی چون همچنان یک فردگرا بود، عضو هیچ حزبی نشد. او که پیشتر یک انقلابی در عرصۀ فلسفه محسوب می‌شد، حالا یک فیلسوف در عرصۀ انقلاب شده بود و می‌گفت: «من معتقدم که مارکسیسم واقعی را کمونیست‌ها کاملا از مسیر اصلی خود منحرف و تحریف کرده‌اند.»

با این حال معلوم نیست چرا سارتر به دیدار کاسترو و چه‌گوارا رفت. اگر مارکسیسم واقعی را کمونیست‌ها منحرف کرده بودند، چه دلیلی داشت سارتر با سیمون دوبووار به ملاقات کاسترو و چه‌گوارا بروند و اعتبار خودشان را خرج کمونیست‌های کوبایی کنند؟ کمونیست‌هایی که دست‌به‌اعدامشان حرف نداشت!

سارتر و دوبووار در دیدار با چه‌گوارا و کاسترو

سارتر هر تناقضی که داشت، از آزادیخواهی‌اش روگردان نشد. او از انقلاب الجزایر دفاع کرد و با این انتخاب، الجزایر را به فرانسه ترجیح داد و ثابت کرد که عدالت را به ناسیونالیسم ترجیح می‌دهد؛ ناسیونالیسمی که به قول اینشتین "بیماری عصر ما" و "سرخک بشریت" است و موجب وقوع دو جنگ جهانی شده بود.

آخرین اثر شبه فلسفی سارتر "نقد عقل دیالکتیکی" بود که در سال 1960 منتشر شد. سارتر در این کتاب 750 صفحه‌ای، کوشید که رابطۀ خود را با مارکسیسم تبیین نماید. او انتقاداتی هم به مارکس داشت ولی انتقاداتش رادیکال نبودند و یا چندان عمیق نبودند که در تاریخ مارکسیسم موثر واقع شوند.

سارتر در دو دهۀ پایانی عمرش، متفکری بازنشسته بود اما دربارۀ مسائل سیاسی روز مقاله می‌نوشت و حتی اعتراضات و اعتصابات خیابانی را رهبری می‌کرد. او منتقد سرمایه‌داری لیبرال بود و شاید چون در غربِ لیبرال‌دموکراتیک زندگی می‌کرد، هیچ وقت نتوانست عمق فاجعۀ رخ داده در کشورهای کمونیستی را درک کند و از مارکسیسم هم عبور کند.

سارتر در 1964 جایزۀ نوبل را نپذیرفت و در نامه‌ای که به آکادمی نوبل نوشت توضیح داد که نمی‌تواند جایزه را بپذیرد و نمی‌خواهد که هرگز نامش در فهرست دریافت‌کنندگان آن جایزه قرار گیرد. او معتقد بود یک نویسنده نباید اجازه دهد نهادها او را متحول کنند.

سارتر در طول عمر فکری‌اش عادت داشت به مصرف مواد روانگردان؛ موادی که باعث می‌شدند او به شدت پرکار باشد. در میان روشنفکران ایرانی به احمد شاملو این عادت او را به ارث برده بود. مواد روانگردان همچنین در آفرینش هنری سارتر نیز موثر بودند. در نوشتن نمایشنامه‌ها و داستان‌هایش.

"دورخ"، "دست‌های آلوده"، "مرده‌های بی کفن و دفن"، "گوشه‌نشینان آلتونا" و "شیطان و خدا" از برخی از نمایشنامه‌های مشهور او هستند. "جنگ شکر در کوبا"، سفرنامۀ بسیار مشهور او و تنها سفرنامۀ اوست. کتابی هم دارد با عنوان "زنده باد چه‌گوارا". اثر مهم فلسفی‌اش هم "هستی و نیستی" است. کتاب "ادبیات چیست؟" هم رساله‌ای ادبی-فلسفی از اوست که برای منتقدین ادبی چپگرا در دهه‌های قبلی اهمیت داشت.

صادق هدایت با ترجمۀ مجموعه داستان "دیوار"، ژان پل سارتر را به ایرانیان معرفی کرد.

سارتر در سال 1979 از آوارگان جنگ ویتنام و از انقلاب مردم ایران علیه رژیم شاه و نیز مبارزۀ مردم شیلی علیه ژنرال پینوشه حمایت کرد.  

ژان پل سارتر در 15 آوریل 1980 در سن 75 سالگی، در بیمارستانی در پاریس درگذشت. در مراسم خاکسپاری‌اش 50 هزار نفر شرکت کردند در حالی که دهۀ 1970 دهۀ افول سارتر بود و چهره‌هایی چون دریدا و میشل فوکو فیلسوفانی در مرکز توجه مردم فرانسه بودند.

شرکت‌کنندگان در مراسم خاکسپاری سارتر، در پی پیکر بی‌جان این فیلسوف محبوب، از مقابل کافه‌هایی که پاتوق او بودند، گذشتند؛ کافه‌هایی که سارتر در آن‌ها فکر کرده بود، قلم زده بود و بهترین نوشته‌هایش را نوشته بود، و البته دل باخته بود و عشق ورزیده بود. تشییع جنازۀ او مثل تشییع جنازۀ ولتر بسیار باشکوه بود. در تاریخ فلسفه، مراسم تشییع جنازۀ هیچ فیلسوفی چنین شلوغ و پرجمعیت نبوده است. کافی است به یاد آوریم که در مراسم تشییع جنازۀ مارکس، تنها سیزده نفر حضور داشتند.

خاکستر سارتر در گورستان مونپارناسِ پاریس به خاک سپرده شد، شش سال بعد سیمون دوبووار هم در کنار سارتر به خواب ابدی فرو رفت.

مزار سارتر و دوبووار

علیرغم محبوبیت گستردۀ سارتر، باید گفت که او نه فیلسوف چندان برجسته‌ای بود نه ادیب برجسته‌ای. آثار فلسفی سارتر سارتر و نیز نمایشنامه‌هایش در تاریخ فلسفه و ادبیات در بهترین حالت آثاری درجه‌دوم به حساب می‌آیند. شاید فقط رمان "تهوع" او اثری ممتاز و درجه‌یک باشد.

پس چرا سارتر چنان برجسته شد؟ دکتر علی شریعتی در یکی از آثارش نوشته است که سارتر مشهورترین فیلسوف اگزیستانسیالیست است اما بزرگترین فیلسوف اگزیستانسیالیست، مارتین هایدگر بود. او در توضیح چرایی شهرت سارتر و گمنامی هایدگر در قیاس با او، می‌گوید هایدگر برخلاف سارتر "مرد عکس و تفصیلات نبود!"

اما دلیل مهم‌تر احتمالا ظهور به موقع اگزیستانسیالیسم سارتر بود. یعنی همان حال و هوای اروپا در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم. و البته مارکسیست شدن سارتر و موضع‌گیری‌ها و آکسیون‌های سیاسی‌اش در سه دهۀ پایانی زندگی.

سارتر اگرچه در تاریخ فلسفه و ادبیات چهرۀ طراز اولی نبود، ولی در تاریخ روشنفکری، قطعا روشنفکری طراز اول و الهام‌بخش بود. کوتاهی او در نقد مارکسیسم و محکوم کردن جنایات حکومت‌های مارکسیستی، اگرچه عیبی بزرگ بر دامن روشنفکری اوست، ولی روشنفکران دنیا در فاصلۀ 1920 تا 1990 میلادی، اکثرا به این نقصان بزرگ مبتلا بودند.

چنین نقصانی، شاید دلیلی موجه باشد برای عبور مردم دنیا از پدیده‌ای به نام روشنفکر. امروزه نه فقط در غرب، بلکه در ایران نیز روشنفکران فاقد منزلت و اتوریتۀ سابق‌اند و به نظر می‌رسد که ضرورت وجودیِ طبقه یا قشری به نام "روشنفکران" در جوامع مدرن کنونی در حال منتفی شدن است.  

ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۲۱
در انتظار بررسی: ۲۶
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۲۲:۴۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
واقعا عصر ایران نویسندگان با مهارت و توانایی دارد قلم جناب فرتاش بسیار گیرا و نشاندهنده دانش وسیع ادبی ایشان هست به دلیل رشته تحصیلی ادبیات انگلیسی با نقد های مجلات خارجی آشنایی دارم مقاله های عصر ایران بر مبنای ساختار حرفه ای و عقلانی و واقع گرایانه است با سپاس
یک روحانی از قم
۲۲:۲۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
چقدر این آقای فرتاش خوب می‌نویسه. بهش خوب دستمزد بدید یه دور فلسفه غرب رو همین طور کار کنه. دمت گرم احمد آقا.
ناشناس
۱۸:۵۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
سارتر از وقایع زندگی اش کوچکتر بود .کتاب هستی و نیستی او ملهم از هستی و زمان هایدگر است و اثر مهمی نیست
ناشناس
۱۸:۳۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
چندین سال پیش تو یک کافه در پاریس با خانمی که کنار میز ما نشسته بود صحبت میکردیم سارتر تازه فوت کرده بود. خانمه گفت که منشی سارتر بوده با هیجان ازش پرسیدم خیلی خوشحال یا افتخار میکنی که سارتر رو میشناسی؟ با تعجب پرسید نه ، چرا ؟؟؟ بعد از سالها زندگی در پاریس فهمیدم که حتی زندگی با ملکه انگلیس هم افتخاری نداره چه برسه به امثال سارتر...
ناشناس
۱۶:۲۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
بسیار لذت و بهره بردم دست مریزاد
محمد
۱۵:۵۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
عالی بود
ناشناس
۱۵:۰۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
جالب و خواندنی بود
محمد
۱۴:۲۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
خوبه
جواد
۱۴:۲۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
ممنون. نوشته مفیدی بود.
ناشناس
۱۲:۲۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
بسيار عالي بود
ناشناس
۱۱:۲۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
علی شریعتی یک ایدیولوژیست بود و با فکر محدود و بسته ای که داشت نمی‌توانست نظرش در مورد سارتر صحیح باشد .
ناشناس
۱۱:۲۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
عالی بود
نا شناس...
۱۱:۱۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
دیگه فیلسوف تو دنیا نبود تا از این تعریف کنی؟؟
علی
۱۰:۵۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
در مورد ژان پل سارتر و نقشش در عصر روشنفکری مابعد جنگ دوم در این نوشته همه چیز گفته شده به جز دو‌نکته کلیدی:
۱- در ایران و جوامع در حال توسعه سارتر بعنوان سخنگوی فلسفه و نظرگاه اگزیستانسیالیزم مشهور شد، تا جایی که حتی دسته ای از روشنفکران او را بنیانگذار اگزیستانسیالیزم شناختند! در حالی که اگزیستانسیالیزم از منشأ دارای خاستگاهی مذهبی بود و کیرکی گارد دانمارکی (بنیانگذار اگزیستانسیالیزم) اشراف زاده ای مذهبی بود که اساسا در مدارس دینی درس خواند؛ مهم ترین اثرش «اضطراب» Anguish ایده های او را ترسیم می کند. اما در بیشتر جوامع در حال توسعه از جمله ایران هیچکس کی گارد را نمی شناخت و هنوز هم نمی شناسد، حتی آثارش بجز تلخیصی از آن در دانشگاه به زبان فارسی ترجمه نشده اند! مهم ترین دلیلش این بود که سارتر بعنوان شاگرد ناخلف کی گارد از اگزیستانسیالیزم مذهب زدایی کرد و‌در دوران پساجنگ که غرب به سمت این روند عمومی دین زدا در حرکت بود قویا به آن نیاز داشت …
۲- ژان پل سارتر یهودی بود، در مقابل کیرکی گارد مسیحی، و لذا از حمایت آشکار و‌ پنهان‌‌ دستگاه تبلیغاتی، مالی و فکرساز گسترده یهود برای شیوع افسارگسیختگی فردی در غرب و جهان پساجنگ‌ بهره می برد … عصر، عصر هرزگی و افسارگسیختگی فردی بود و قرائت اگزیستانسیالیستی سارتر با این روند کاملا همخوانی و تطابق داشت …
مهدی
۱۰:۴۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
جامع و درجه یک
واقعا لذت بردم
ناشناس
۱۰:۴۰ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
تمایل سارتر به رابطه داشتن با دختران کم سن و سال خودش از علاقه به اعمال قدرت جنسی حکایت داره...
فلسفه وجود گرایی بیشتر یک طریقت فکری و معنوی فردی برای ارتقای روانی و فکری انسان است تا یک فلسفه جدی که بتوان با آن جهان را توضیح داد و بزرگ شدنش به قول شما ناشی از شرایط اروپا بود...
هایدگر علاوه بر تمایلش به نازیسم، در پایان عمر معتقد شده بود راه نهایی شناخت از شعر می گذرد نه فلسفه و این شناخت و تجربه شاعرانه است که باعث نجات روحی انسان می شود!!!!

امثال جان لاک، راسل و پوپر از نظر استحکام دستگاه فلسفی و درست اندیشی که خیر عمومی بشری را در پی دارد فیلسوفانی بسیار مهمتر از امثال نیچه، سارتر، هایدگر و فوکو هستند گرچه انتقادات گروه دوم مخصوصن نبچه و فوکو بسیاری از کژ اندیشهای فکر بشری را آشکار می کند...
ناشناس
۰۹:۰۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
متشکرم
لذت بردم
مطالب را قشنگ کنار هم گذاشته بودید
ناشناس
۰۸:۱۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
احمد فرتاش عزیز ممنون بابت این نوشتار ارزشمند
آخرین نفس
۰۸:۱۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
چقدر تلخ!
"زندانیانی که در دادگاه‌هایی مضحک یا در واقع در بیدادگاه‌های رژیم فیدل کاسترو حکم اعدام نصیبشان شده بود..."
آخرین نفس
۰۸:۰۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
"نوعی بی‌شعوری سیاسی، در عین ادعاهای روشنفکر"
چقدر این جمله این روزها کاربرد داره.
احسنت.
باشد تا رستگار شویم.
مصطفی
۰۶:۲۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
ماشالله به نویسنده که مقدار معتنابهی مطلب نوشته است اما سر تا ته نوشته یک جمله تحلیلی ندارد! همه‌اش فحش و تمسخر. مشخص است نویسنده تخصصی در مبحث نوشته شده ندارد، وگرنه نقد به درد بخور از سارتر و اندیشه اش کم نیست. با شوق شروع بع خواندن کردم و هرچه پیش رفتم بیشتر ناامید شدم. نوشته ای بود به معنای دقیق کلمه «زرد»، فارغ از گرایش سیاسی نویسنده. از «عصر ایران» بعید بود. لطفا دقت بیشتری در انتخاب مطالب در حوزه اندیشه داشته باشید. با تشکر
تعداد کاراکترهای مجاز:1200