صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۸۳۳۴۰۵
تعداد نظرات: ۲۷ نظر
تاریخ انتشار: ۱۳:۰۳ - ۱۵ فروردين ۱۴۰۱ - 04 April 2022
نکاتی به بهانۀ درگذشت نویسندۀ پرآوازه در تعطیلات نوروز و در کانادا

رضا براهنی؛ مختلف‌الاضلاع نقد، زبان، شعر و سیاست

رضا براهنی منتقد پاره‌ای سیاست‌های جمهوری اسلامی اما هوادار اصل انقلاب ضد سلطنتی 57 بود ... او یکی از اهداف قتل‌های زنجیره‌ای در دهۀ 70 بود.

    عصر ایران؛ مهرداد خدیر- درگذشت دکتر رضا براهنی- نویسنده، مترجم، شاعر و مهم‌ترین وجه اعتبار و اشتهار: پایه‌گذار نقد مدرن ادبی- در میانۀ تعطیلات نوروزی رخ داد اما همین تقارن، مجال نوشتن دربارۀ او را در ساعاتی پس از انتشارِ خبر، نداد.

به دو سبب: نخست این‌که در سفر امکان تمرکز لازم فراهم نبود و بیم آن بود حق مطلب ادا نشود چرا که داستان، فراتر از آن است که بگویی نویسنده و شاعری دور از وطن و در کهن‌سالی و در پی یک دورۀ سختِ ابتلا به فراموشی چشم از جهان بسته که رضا براهنی یک نام پرآوازه و یک مختلف‌الاضلاع بود و دوم از آن رو که قصد داشتم بخش‌هایی از نوشته‌های خود او و فرزند هنرمندش -اکتای- را نقل کنم در حالی که مجلات در تهران بود و خواندنی‌ترین و حسی‌ترین نوشته دربارۀ رضا براهنی بی‌گمان روایت اکتای براهنی است که چهار سال و چهار ماه پیش - دی 96- در ماهنامۀ «تجربه» به چاپ رسید.

همان شماره که جلد هم به تصویر رضا براهنی اختصاص دارد با طرحی زیبا از بزرگهمر حسین‌پور. (در مجلات نوروزی 1401 البته بزرگمهر حسین‌پور را چندان پرکار ندیدیم و امضای هادی حیدری بود پای طرح تصاویر فروغ فرخ‌زاد، ابوالحسن بنی‌صدر و حسین بشیریه در جلد اندیشۀ پویا، آگاهی‌نو و سیاست‌نامه):

   اکتای که خود به عنوان کارگردان و فیلم‌ساز شناخته شده است در پی سفر به ایران برای ساخت فیلم و بازگشت به کانادا  چنین روایت می‌کند:

«با مادر و برادرانم از فرودگاه به خانه می‌رویم. پدرم روی صندلی چرخ‌دار نشسته، من می‌روم جلوش و می‌ایستم. پدرم به من نگاه غریبانه‌ای می‌کند. من به او نگاه می‌کنم.

مادرم جلو می‌آید. باز هم شیطنت او ادامه دارد: " اگه گفتی کیه؟". پدرم می‌گوید: "می‌شناسم" و مادرم می‌گوید: بگو. پدرم می‌گوید: "فکر می‌کنم از همسایه‌های قدیم‌مون باشه". گریه را قورت می‌دهم و کلاه از سر برمی‌دارم. اشک به چشم دارم.

یک دفعه پدرم نگاهی سر از شوق می‌کند. انگار چیزی به یادش آمده. سعی می‌کند به یاد بیاورد و ناگهان به من اشاره می‌کند و جملۀ عجیبی می‌گوید: "آه، ساناز! این که رضا براهنی‌یه!" طوری این جمله را ادا می‌کند که انگار خودش هیچ‌کس نیست و یک طرفدار رضا براهنی است و حالا یک دفعه رضا براهنی به خانۀ او آمده است و ما ساکنِ گذشته‌ایم. او تنها مادرم را درست و دقیق می‌شناسد. این قدرت عشق است یا ایمان؟ معلوم نیست.

مادرم مثل کودکی با او برخورد می کند. نازش را می‌کشد. وقتی وارد اناق می‌شود سر به سرش می‌گذارد و پدرم را می‌بوسد و پدرم می‌گوید: "تو رو خدا یکی دیگه!" در آن لحظۀ بخصوص این مادر است که محکم می‌گوید: "بابا پسرته! اکتای. از ایران اومده کانادا تا تو رو ببینه. پسرت!". پدرم اشک می ریزد. من به پاهاش زیر ویلچر می‌افتم و گریه می‌کنم. مادرم گریه می‌کند. همه گریه می‌کنیم. حالا من رضا براهنی هستم و او پیرمردی روی ویلچر.»

نویسنده، منتقد، مترجم، شاعر و فعال سیاسی پیش از انقلاب که به زندان هم افتاد و اعتراف اجباری را با افشای شکنجه در زندان‌ها جبران کرد در سال‌های آخر عمر فراموشی گرفت و برخی اظهارنظرهای ویرایش نشده در این سال‌ها را باید به همین حساب منظور کرد اما در 1401 خورشیدی درگذشت در حالی که چه بسا 25 سالی قبل‌تر نسخۀ او را سعید امامی می‌پیچید هم او که خود در 1378 از دنیا رفت.

در روزهایی که رضا براهنی درگذشت علیِ رضاقلی نویسندۀ «جامعه‌شناسی نخبه‌کُشی» هم درگذشت و مردمان در قاب تلویزیون دیدند که علی دایی به عنوان نمایندۀ فوتبال ایران در قرعه‌کشی جام جهانی فوتبال شرکت می‌کند اما در کشور خود مجال فعالیت در فوتبال را ندارد. مجری جوان هم که نخواست یا نتوانست یا اجازه نداشت با او گفت‌و‌گو کند و تنها عبارت "علی دایی عزیز" را بر زبان می‌آورد به جای یک رانده شدۀ دیگر نشسته است.

ربط این اشارات برای آن است که بگویم وقتی علی دایی و عادل فردوسی‌پور غیر سیاسی از فوتبال و رسانه رانده شده‌اند رانده شدن رضا براهنی با کله‌ای که به واقع بوی قورمه سبزی می‌داد جای شگفتی نداشت هر چند که در کانادا رییس انجمن قلم این کشور شد.

رضا براهنی منتقد پاره‌ای سیاست‌های جمهوری اسلامی اما هوادار اصل انقلاب ضد سلطنتی 57 بود و با این که یکی از اهداف قتل‌های زنجیره‌ای در دهۀ 70 بود و ناچار از جلای وطن شد سلطنت طلبان و براندازان به او می‌تاختند چون ضد سلطنت بود و مجموعه شعر «ظل‌الله» و رمان «رازهای سرزمین من» را با همین نگاه سروده و نوشته است و خاصه مقدمۀ طولانی ظل‌الله.

شاید اگر در دهۀ 50 بازداشت نمی‌شد و برای واداشتن او به اعتراف آن‌قدر تحت فشار قرار نمی‌گرفت پس از مهاجرت تمام همت خود را صرف افشای نقض حقوق بشر در زندان های شاه نمی‌کرد.

او البته بعد از انقلاب هم به زندان افتاد اما شهرت او به خاطر نوشته‌های او در دورۀ زندان رژیم شاه است؛ آن قدر که جوایز متعدد روزنامه‌نگاری و حقوق بشر گرفت و شاه در گقت‌و‌گو با خبرنگاران خارجی به نام او حساسیت نشان می‌داد.

یک روشنفکر اهل قلم با تسلط به زبان انگلیسی و در حد استادی دانشگاه و تخصص در نقد ادبی که از بالاترین مهارت‌ها در جهان ادبیات است و در ایران تا قبل او به نام فرزانۀ یگانه‌ای چون عبدالحسین زرین‌کوب سند خورده بود، تبلیغات رژیم دربارۀ توسعه و پیشرفت را با اشارات حقوق بشری به سخره می‌گرفت و کار به جایی رسید که شاه در یکی از مصاحبه ها برای تخریب او گفت: اصلا آدم خودمان بود منتها چون رضایت او جلب نشد علیه ما صحبت می‌کند! -[ این جملۀ اخیر را قبلا نخوانده بودم و در سخنان دکتر سروش دربارۀ دکتر براهنی شنیدم.]

هر چند که اگر هم به فرض چنین بود - که نبود- از فضیلت او می‌کاست و برای دستگاه ساواک افتخاری به حساب نمی‌آمد.
رضا براهنی البته شاعر هم بود اما نه مثل شاملو که شعر مهم ترین وجه او باشد.

فرزام حسینی مهر پارسال در تخصصی ترین مجلۀ شعر (وزن دنیا) از دکتر براهنی به عنوان «مناقشه برانگیزترین چهرۀ شعر معاصر ایران در دهه 70 خورشیدی» یاد کرد و نوشت:

«‌در دهۀ 40 رضا براهنی 5 دفتر شعر منتنشر کرد اما آن قدر که نقدهای او بر شعر فارسی تأثر گذاشت شعر او خوانده نشد. زبان ضد شعر او در مجموعۀ «ظل الله» در دهۀ 50 و «اسماعیل» در دهۀ 60 جنجال برانگیخت اما «خطاب به پروانه‌ها» با مؤخرۀ «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم» در سال 74 از فصل متفاوت و تازه ای در شعر او خبر می داد و چند سال بعد هم کارگاهی ادبی در زیر زمین خانه‌اش دربارۀ شعر و قصه و نظریۀ ادبی برگزار می‌کرد.»

استاد رانده شده از دانشگاه در دهۀ 70 خورشیدی در زیر زمین خانه کارگاه ادبی برگزار می‌کند اما در خیابان می‌ترسیده که بلایی بر سر او بیاید و ترک وطن می‌کند و در قاره‌ای دیگر دوباره می‌شکوفد تا 20 سالی بعدتر که در نهایت به ورطۀ فراموشی بیفتد.

در این چند روز اما آن قدر که برخی رسانه‌های برانداز سعی در تخطئۀ او داشتند در داخل و اصول‌گرایان رادیکال کاری با او نداشتند و خبر درگذشت را با معرفی آثار مهم منتشر کردند.



   رضا براهنی در «خاطرات زندان» می‌نویسد:

  «‌مرا 20 شهریور 1352 از وسط خیابان ربودند و رفتیم به خانه‌ام. آن جا ظرف یک ساعت همه چیز را زیرو رو و تکه‌تکه کردند، بعد کشان‌کشان از پله ها بردندم پایین و جاگیر شدیم توی ماشینی. دو نفر جلو نشستند و دو نفر دیگر هر کدام یک طرفم. تقریبا نیم ساعتی توی ماشین بودیم . مسیرمان به سمت مرکز شهر بود. این را می‌توانم بگویم چون سرپایینی می‌رفتیم و با این که چشم‌بند به من زده بودند مشخص بود که داریم سرپایینی می‌رویم. بردند به زندانی که بعدا فهمیدم " کمیتۀ مشترک ضد خرابکاری" ساواک است و یکی از چند چند جایی که در تهران شکنجه‌گاه زندانیان بود. قصۀ دستگیری و شکنجۀ روز نخست را در مقدمۀ "ظل‌الله" آورده‌ام و اینجا خاطرات باقی روزها را می‌آورم»:

 
    -«از بازجو می‌پرسم می شه بفرمایید اسم شما چیه؟ می‌گوید: اینجا ما سؤال می‌کنیم جواب نمی‌دهیم... بعدتر اسم او را می‌فهمم. سربازجوست و مشهور به دکتر مصطفوی. همۀ بازجوها و شکنجه‌گرها به خودشان می‌گویند دکتر و گاهی هم مهندس. کاربلدهایی حرفه‌ای‌اند.»

    روایت او در «خاطرات زندان» به قدری تکان‌دهنده است که به رغم نثر روان و سرراست آن در پایان هر بند باید کمی درنگ کنی چون نفس‌گیر است.

   
  یک‌جا بازجو از براهنی می‌پرسد: در آمریکا چه می‌کردی و وقتی پاسخ می‌دهد ادبیات درس می‌دادم، بازجو سؤال می‌کند ادبیات فارسی را به آمریکایی‌ها درس می‌دادی؟ براهنی می‌گوید: ادبیات فارسی نه، دکتری من در ادبیات انگلیسی است و ادبیات انگلیسی درس می‌دادم و بازجو می‌گوید: دروغ می‌گویی. تو به آمریکایی‌های انگلیسی زبان، ادبیات انگلیسی درس می‌دادی؟!

   براهنی توضیح می‌دهد دانستن زبان به معنی آشنایی با ادبیات آن زبان نیست. همچنان که به فارسی‌زبان‌ها هم ادبیات فارسی درس می‌دهند و من در آمریکا ادبیات انگلیسی درس می‌دادم و شروع می کنند با انگلیسی دست و پا شکسته با او انگلیسی صحبت کردن تا ببینند بلد است یا نه!


     بازتاب مردمی بازداشت رضا براهنی قطعا مانند دکتر شریعتی نبود اما بر خلاف شریعتی که پس از خروج از ایران چندان سر و صدا نکرد براهنی برای آن که تمام شایعات مربوط به کوتاه آمدن و اعتراف اجباری را خنثی کند توجه جهان به زندان‌ها و وضع حقوق بشر در ایران را برانگیخت تا بعدها یکی از سران رژیم پهلوی در خاطرات خود بنویسد:

   "آن قدر سرگرم امثال شریعتی و براهنی روشنفکر بودیم که از روحانیون و مذهبی‌ها غفلت کردیم و هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم چه اصراری بود امثال گلسرخی و براهنی را بگیرند تا ثابت کنند مخالفان با کمونیست‌ها سر وسِر دارند."

  براهنی قلم بسیار تند و تیزی داشت و یکی از مقاله‌نویسان حرفه‌ای مطبوعات و روزنامه‌نگاری توانا هم به شمار می‌آمد چندان که تا نام او را می‌شنوم به یاد مقالۀ بسیار مشهور روزنامۀ کیهان در سال 58 با این تیتر می‌افتم: «‌آقای قطب‌زاده! عشق، عاشقان را جام‌جم شما را»...

                                                                        ***************
  با این همه بهترین راه برای آشنایی با نویسنده و مهارت‌ها و توصیفات او کلمات خود اوست. پس ببینید تبریز را چگونه روایت

می‌کند: 

    «آن‌هایی که مرا خوب نمی‌شناسند گمان می‌کنند که من یک نفرم، و به تبع آن فکر می‌کنند که تبریز من هم یک شهر است.

   آن اوایل نزدیک‌تر از آن بود که ببینمش. بخشی از خودم بود و نه هنوز به صورت تجزیه‌شده به دو بخش محیط و من. البته بادهای پائیزی‌اش بود که خاک را بی‌رحمانه توی چشم می‌پاشید و برف زمستان‌های سختش که وقتی درِ خانه را باز می‌کردی سینه به سینه‌ات ایستاده بود. یا تو خیلی کوتاه بودی یا برف، سرکش و بلند.

    و بعد یکی راه می‌افتاد با پارو و راهی باز می‌کرد تا تو از درِ خانه و کوچۀ باریک می‌رسیدی به بازارچه؛ و از مدرسه که برمی‌گشتی نور چشم نداشتی، که آفتاب روی برف نگاه تو را از تو ربوده بود. اما فاصله‌ای در کار نبود تا آدم بتواند فاصله بگیرد و ببیند و بگوید: این ارک علیشاه، این مسجد کبود، این باغ گلستان، این گجیل، این شنبه غازان، این سید حمزه، این صاحب الامر، این عون ابن علی (آینالی) و الی آخر.

   بعدها فهمیدم که چه ظلمی به شهر می‌کرده‌ام. فقط بوها بودند، و بعضی حرکت‌ها. مثلاً موقعی که ایستاده بودم بالای گود، صبح زود، جلو مغازۀ پسرخالۀ پدرم، علی اکبر، که هم رضایت‌نامه برای مدرسۀ ما می‌نوشت و هم کفن‌های مرده‌هایی را که روانۀ قبرستان «شاوا» بودند، تحویل صاحبان مرده می‌داد.

  خب! احساسی که من داشتم این بود که این‌ها یعنی همین. و یا مثلاً وقتی که کوچولوی کوچولو بودم، اندازۀ میخچۀ کف پای پدر، و همان‌قدر هم موذی، که از «قونقاباشی» تا «وازال» صبح زود با برادر بزرگم و پدرم می‌رفتم.

  پدر در «وازال» در کارخانۀ چای کار می‌کرد و از طرف مدیر کارخانه مأموریت بسیار مشمئزکننده‌ای هم داشت و به حالتی عذرخواه موقع تعطیلی کارخانه دم در می‌ایستاد و دست به جیب‌ کارگرها می‌زد تا مبادا آن‌ها چای دزدیده باشند. 

    از آنجا که بیرون می‌آمدیم دشت، گسترده بود که می‌رفت تا «لاله» و «راواسان»، که بعدها زیبایی همه‌شان، هم برکه‌ها و هم آن درخت‌های بادام و زردآلو و اَمرود و سیب رفتند توی شکمِ راهِ کمربندی و یا شکم قبرستانِ تازۀ «وادی رحمت» که حالا اگر از بالای قبر پدر زنم در همان وسط‌های ردیف چهارده قبرها نگاه کنید آن پایین، تقریباً بقایای همان کارخانۀ چای مخلوط‌کنی ۱۳۲۰ را می‌بینید و بعد ماشین‌سازی و تراکتورسازی و آن دورترها-خیلی دورتر- خانه‌های سازمانی و شاید حتی جادۀ  دوطرفه و سراسر «نصف راه» هم آن دوره و هم این دوره را...

   از همین راه بود که شخصیت‌های رازهای سرزمین من برای رساندن خود به پایان رمان، راه «کندوان» را در پیش گرفتند، برای رسیدن به سرخاک «تهمینۀ ناصری» اسفندیار و سهراب و ناصر از‌دست‌داده، که در پای آن کلبه‌های عمودی و خوف‌ناک و طبیعی که درست از سینۀ کوه روییده‌اند، در آخرین صفحات آن رمان خفته است.

   بعدها، همین چند سال پیش، شنیدم که مردم واقعاً برای زیارت تربت «تهمینه» ــ گمان کرده‌اند واقعیت داشته ــ به زیر پای آن مجسمه‌های معجزۀ کوه می‌روند؛ در حالی که انتقال تهمینۀ «سمنگان» شاهنامۀ هزار سال پیش، آن هم فقط بر روی کاغذ، صورت گرفته است.

   در اینجا هم انگار مردم، دنبال مخفی‌گاه‌های کهن می‌گردند. ولی «نصف راه» هست، از همان‌جا، و درست از بیخ گوش «لاله» و «راواسان» -دِهِ زادگاه مادرم-، حالا هم جادۀ بزرگ به طرف «اَسکو»ی «سردرود» کج می‌شود و ناگهان باغ‌های اطراف، آن پایین‌ها، و آن بالاها، همه رنگ طلا...این جاها پائیز زودتر می‌رسد.

  انگور را می‌چینند و پاییز می‌رسد، و گاهی هنوز نچیده‌اند که می‌رسد. حالا بادی که در میان شاخه‌های درخت‌ها می‌پیچد، انگار گوشواره‌های طلا را زیر هزاران گوش نامرئی تکان می‌دهد. دورتر، دریای لیره‌های طلاست. آسمان، آبی روشن...، تکه ابرها، بی‌شکل و بی‌قواره...»

ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۲۷
در انتظار بررسی: ۴۶
غیر قابل انتشار: ۰
رضا
۱۲:۱۹ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۶
مرحوم براهنی غول ادبیات بود و روشنفکری بزرگ از شهربزرگ تبریز ولی افسوس که تو کشور خودش ناشناخته هست
فردین خرازی
۱۱:۰۲ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۶
قلمت بسیار زیبا و ذوقت عالی است آقای مهرداد خدیر. همواره نوشته هایت را با علاقه میخوانم و لذت میبرم. و در اغلب موارد با شما اندیشه مشترک دارم. سرزنده و سربلند باشی.
ناشناس
۱۷:۰۶ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
کاش برخی از کامنت ها رو منتشر نکنید. آدم به حال درک فرهنگی جامعه متاسف میشه. طرف یه خط نخونده و تو عمرش یه صفحه ننوشته به خودش جرأت میده اینجوری نظر بده
عصر ایران

نظرات مخاطبان مادام که حاوی توهین و افترا نباشد و شخصی نباشند و دردسر حقوقی ایجاد نکنند و البته نیرو و فرصت داشته باشیم منتشر می شوند. ضمن احترام به حساسیت شما اما برای مطلبی که بازدید فراوان داشته نمی توان بر اساس چند کامنت گفت درک جامعه چنین است چون استقبال از یک متن جدی و تخصصی ولو با نقد نشان دهندۀ درک بالای جامعه است. متن بالای 2 هزار کلمه است و باید با دقت خواند و ویدیو نیست که در چند ثانبه دیده شود. به شما و مخاطبان دیگر و نظرات مختلف احترام می گذاریم و البته اگر واقعا نظر باشد نه برچسب یا ناسزا خیلی پسندیده تر است.

ناشناس
۱۷:۰۳ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
ذمت گرم خدیر تو چقدر چیز می دونی خصوصا که فازت هم می بره به دهه شصت و مجله آدینه و . . . . . آخ آخ آخ
عصر ایران درود و سپاس.
حامد
۱۶:۴۸ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
بزرگمردی از دیاری بزرگ بود
یاشاسین آذربایجان
ناشناس
۱۶:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
ممنون از قلم شجاعانه تون جناب خدیر. متاسفانه شستشوی مغزی نسل جدید در محاصره رسانه های محدود داخلی و مجعول خارجی مجالی به بررسی منصفانه امثال براهنی نمیده و شما حق مطلب رو با همه محدودیت ها بخوبی ادا کردید.
رضا
۱۶:۳۰ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
خدا بیامرزد دکتر براهنی را، تاثیر زیادی در ادبیات و بخصوص ادبیات داستانی گذاشت.همان زبان تند و تیز قلم براهنی که البته انگشت شمارند امثال ایشان در این عرصه، در بزنگاه خواب آلودگی ادبیات مملکت مثل آبی بود که بر صورت چروک خورده آن پاشیده می شد تا بیدار نگهدارد شاید.
ناشناس
۱۶:۲۸ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
فارغ از متن بسیار خوب و منصفانه ای که آقای خدیر نوشته اند
وقتی آدم نظرات بعضی از کابران رو می خونه متاسف میشه
چرا نمی تونیم یک نفر رو تو حوزه ای که داشته فعالیت می کرده منصفانه و علمی نقد کنیم ؟
علتش واضحه , وقتی نمیتونیم تخصصی نقدش کنیم برچسب می زنیم ایشون خائن بوده - وطن فروش بوده پان فلان بوده ...
بس کنیم دیگه ! چقدر کینه و نفرت ... چرا نمی تونیم همدیگه رو با عقاید مخالف تحمل کنیم با هم زندگی کنیم و همه مون باهم کشورمون رو بسازیم ...
به خدا خیلی کار سختی نیست اگر منیت ها رو ول کنیم
ناشناس
۱۶:۲۷ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
نوشته زیبایی بود .یک جوری غم انگیز بود درسوک روشنفکری بود
من فقط اسم براهنی را شنیدم .
رسول
۱۶:۰۹ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
درود بر بزرگ مردی که نگرش خودش نسبت جامعه رو با هیچ متاعی تعویض نکرد.
عباس حسني
۱۵:۴۷ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
كتاب قصه نويسي‌اش محشره.
ناشناس
۱۵:۱۷ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
کله خودت بوی قورمه سبزی می ده!
عصر ایران

این تعبیر منفی و توهین آمیز نیست .نویسنده قبل تر دربارۀ برخی دیگر مانند نجف دریاتبندری هم به کار برده بود. به جای این لحن درباره متن گفت و گو کنیم. شما که زحمت خواندن به دقت متن را متحمل شده اید.

ناشناس
۱۴:۳۵ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
عالی بود
ناشناس
۱۴:۳۱ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
رمان رازهای سرزمین من خیلی عالیه واقعا قلم فوق العاده ای دارد
ناشناس
۱۴:۲۳ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
نمی دانم چه اصراری هست که هرچه آدم خائن هست بعد از مرگ توسط عصر مثلا ایران تطهیر می شوند؟
پاسخ ها
ناشناس
| |
۱۵:۵۳ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
دقیقا
ناشناس
| |
۱۶:۲۴ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
میتونی تعریفت رو از خیانت بگی و بفرمایی مصداق خیانت ایشون چی بود ؟
آرزو
۱۳:۵۲ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
اون بخش های اشاره به آلزایمر اشکم رو درآورد. نه به خاطر آقای براهنی که فقط اسمش رو شنیده بودم و راستش از شعرهاش هم خیلی خوشم نمیومد بلکه چون منو یاد مادرم انداخت و وقتی منو نشناخت دلم میخواست زمین دهن باز کنه و نشستم گریه کردم.
احسان
۱۳:۳۲ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
عالی. تا خبر منتشر شد منتظر نوشته آقای خدیر بودم. آقای ری شهری و رضا قلی و حتی خانم آلبرایت هم هستند البته!
زمان از تهران
۱۳:۳۰ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
آدمی که در مقابل وحدت ملی ایران موضع بگیرد، باید خودش را به کمونیسم یا پان ترکیسم یا... بچسباند تا مطرح شود.
این آدم ها تشنه شهرت هستند. به هر قیمتی.
براهنی مثل هر کمونیست دیگری، تاریخ مصرف داشت. تمام شد.
پاسخ ها
جواد
| |
۱۵:۵۳ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
احسنت
محمد
| |
۱۶:۰۶ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
خود بزرگ بینی، توهم و فاشیزم انگاری چشمان شما روی حقیقت رو بسته تا کسی که بنده آزاد خدا هست و آزادانه بدون هیچ قید و بندی می اندیشد این چنین گستاخانه نظر یدی
ناشناس
| |
۱۶:۲۹ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
متاسفم برای نظر نادرستت
براهنی کی تشنه شهرت بود ؟
2 تا کتابش رو می خوندی لاقل بعد نظر میدادی استاد
سیاوش
۱۳:۲۹ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
همچون طبل غازی، بلند آواز و میان تهی بود
پاسخ ها
ناشناس
| |
۱۴:۵۰ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
چندتا کتابش رو خوندی که قضاوت میکنی ؟
ملت کوته فکر ناسپاسیم
حمید نوری جان،
۱۳:۲۲ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
شاهد خروس کی ه؟ دمبش ، " سروش" ،هه هه هه،
پاسخ ها
علي
| |
۱۳:۵۴ - ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
حالا شما چرا ناراحت شدي؟
تعداد کاراکترهای مجاز:1200