عصر ایران؛ مهرداد خدیر- بهانۀ این نوشته چهل و سومین سالگرد خروج محمد رضا شاه پهلوی از کشور در 26 دی 1357 است.
اهمیت این روز چنان است که شاید بهتر آن باشد همین روز را به عنوان نقطۀ پایان سلطنت 37 سالۀ او تلقی کنیم و نه 26 روز بعد و 22 بهمن 1357 را. چرا که اولی پایان سلطنت شخص محمد رضا شاه است و دومی پایان رژیم سلطنتی در ایران.
این نوشته دربارۀ کارنامۀ حکومت بعد از انقلاب نیست تا تحت تأثیر تبلیغات شبکههایی چون «منوتو» برخی گمان کنند شاه میتوانست دست به کشتار بزند و چون فرمان کشتار عمومی نداد ناچار شد ایران را ترک کند.
چرا که «نه» گویان به سلطنت فردی شاه یک یا دو صنف و طبقه نبودند. شامل طیف متنوعی از همۀ صنوف و خاصه طبقۀ تحصیل کرده می شد که اتفاقا در عصر پهلوی بالیده بودند و با فوران درآمدهای نفتی و افزایش سطح رفاهی و تغییر سبک زندگی دیگر نمیتوانستند به حکومت فردی تن دهند.
مدعای این این نوشته آن است که نشان دهد راهی جز خروج و ترک ایران برای شخص شاه باقی نمانده بود چرا که به تعبیر مهندس بازرگان، «رهبر منفی انقلاب، شخص اعلیحضرت بود»!
اصلا خود شاه بود که برای جنبش دموکراسی خواهی و ضد سلطنتی مردم ایران، اول بار تعبیر «انقلاب» را به کار برد. یک بار در مهر ماه 57 به تلویح و نوبت دوم در پیام مشهور 14 آبان که رضا قطبی رییس رادیو تلویزیون و پسر دایی فرح و شاید با مشورت سید حسین نصر نوشته بودند به تصریح: «من نیز صدای انقلاب شما را شنیدم و متعهد میشوم خطاهای گذشته از هر جهت، جبران شود».
این در حالی است که تا قبل از آن شخص آیتالله خمینی هم از لفظ «نهضت» و «جنبش» استفاده میکرد نه «انقلاب» چون «انقلاب»اصطلاحی اسلامی و قرآنی نیست و برگرفته از انقلاب فرانسه است. با این که واژۀ «انقلاب»، عربی است اما خود اعراب به معنی مصطلح در فارسی از آن استفاده نمیکنند بلکه «الثوره» را به کار میبرند.
امام خمینی در حکم خود به مهندس بازرگان برای نخستوزیری دولت موقت نیز همچنان از تعبیر «جنبش» استفاده میکند با این که «شورای انقلاب» را تشکیل داده بود اما ذهن او با واژگان «جنبش» و «نهضت» مأنوستر بود.
شاه که 15 سال تمام از «انقلاب سفید» گفته و خود را رهبر آن میدانست حالا آن انقلاب ادعایی را زمین میگذاشت و در برابر دیدگان ایرانیان و جهانیان انقلاب دیگری را به رسمیت میشناخت تا آب رفته را به جوی بازگرداند حال آن که در این مواقع جنبش اعتراضی با لفظ انقلاب ستوده نمیشود. همین حمل بر ضعف شد و هادی خرسندی که بعدتر علیه جمهوری اسلامی شعر میسرود هم این هجویه را در دهان مردم انداخت: "به پشت رادیو گفتم به تأکید/ که .... خوردم، غلط کردم ببخشید"...
شگفتا که شخص شاه با صدای بلند از انقلاب سخن گفت و اذعان به خطاها کرد و حال، کسانی اصالت آن انقلاب را زیر سؤال میبرند و میگویند میتوانست بکُشد و نکُشت. شگفتی بیشتر این که چرا همزمان با ان پیام دولت را به نظامیان سپرد؟ شاید چون مراد او از شنیدن صدای مردم این بود که با خاطیان برخورد میکند و هویدا، همایون و نصیری را هم به عنوان سه خاطی به زندان فرستاد.
در این که شمار تلفات انقلاب ایران به خاطر پیروزی سریع آن بسیار کمتر از نمونههای مشابه بوده البته تردیدی نیست؛ عدد 60 هزار شهید که در مقدمۀ قانون اساسی آمده هم قطعا نادرست است و کافی است در کوی و برزن که نام شهیدان بر آنها نشسته نگاه کنید که در جریانات انقلاب جان خود را از دست دادهاند یا در جنگ هشت ساله و با بررسی های دقیق و حتی با احتساب قربانیان سینما رکس آبادان هم شمار شهیدان نزدیک به 2500 نفر است نه 60 هزار و شخص امام خمینی نیز در مهر 58 در دیدار با اعضای دولت موقت تعبیر «کم تلفات» را برای انقلاب اسلامی به کار میبرد.
این گزاره که شاه میتوانست بکشد و نکشت اما نادرست است. چون اولا نمیتوانست آنچه را که اتفاق افتاده بود باور کند و می پنداشت مردم او را دوست دارند و فقط کمونیستها یا مارکسیستهای اسلامی (اصطلاحی که برای مجاهدین خلق به کار می برد و در جمهوری اسلامی نیز تأیید شد) با او مخالفاند و حتی مخالفت روحانیون را نیز نمیتوانست باور کند.
ثانیا به لحاظ روحی و شخصی خود را باخته بود و به تعبیر محمد قائد و تحت تأثیر داروهایی که برای درمان سرطان مصرف میکرد "گیج و منگ شده بود". ثالثا مثل 15 خرداد 1342 اسدالله عَلَم را هم در کنار نداشت تا به او اعتماد به نفس بدهد و وقتی میرفت نخست وزیر و وزیر دربار و رییس ساواک خود را به زندان انداخته بود و دیگران برای چه باید خود را به آب و آتش می زدند؟
چهارم این که چون ریشۀ اتفاقات را دسیسه خارجی میدانست امید داشت با هماهنگی آنها و بیمشان از درغلتیدن ایران به اغوش شوروی دخالت و حل کند ولی سفیران آمریکا و انگلیس موافق کشتار عمومی نبودند. چون اساساً دغدغۀ آنها بقای سلطنت یک شاه بیمار نبود. دو موضوع بود: یک: ایران به دست روسها نیفتد. دو: جریان قطع نفت قطع نشود. آنها امام خمینی را رهبری چون مهاتما گاندی تصور میکردند که به خاطر سن بالا و جایگاه مرجعیت شیعه و حلقه ای از مشاوران غرب دبده و ضد مارکسیست مانند بنیصدر و قطب زاده و یزدی و بهشتی هرگز به جانب اتحاد شوروی متمایل نمیشود و مثل گاندی در هند کارها را به یکی مثل جواهر لعل نهرو میسپارد و وقتی مهندس بازرگان بازرگان نخستوزیر شد این تصور پررنگتر شد؛ هم او که نویسندۀ کتاب «نهضت آزادی هند» بود.
مهمترین مانع کشتار عمومی اما این بود که انقلاب ایران، جنبش طبقۀ متوسط بود. همانها که افزایش درآمد و بهبود سبک زندگی را به حساب درآمدهای سرشار نفتی میگذاشتند و کاستیها و استبداد شخصی را به حساب شخص شاه. پای مردم به اروپا باز شده بود و با 5 هزار تومان-حقوق متوسط ماهانۀ یک کارمند در سال 55 - میشد در سفری 10 روزه لندن و رم و پاریس را از نزدیک دید! رفتند و دیدند و به جای مقایسه ایران با اوضاع افغانستان، با فرانسه و انگلیس قیاس می کردند و آزادی بیان در هاید پارک لندن را مثال میزدند.
شورش طبقات فقیر و تهیدست و بی رهبر و بی ایدیولوژی را میتوان سرکوب کرد و از آنها بیشتر میتوان کشت تا از جمعیتی متشکل از انواع صنوف و طبقات که در دو راه پیمایی تاسوعا و عاشورای 57 به وضوح خود را نشان داده بود و هر چهار گفتمان اسلام انقلابی با نماد شریعتی، اسلام سنتی با نماد مراجع شیعه، ملی گرایی با نماد مصدق و چپ مارکسیستی با نمادهایی چون خسرو گلسرخی در آن شرکت داشتند و هنر رهبر انقلاب این بود که گفتمان های دیگر را کنار نزد بلکه از توان همه برای برانداختن شاه بهره برد. به یاد آوریم که مرجعی چون آیتالله مرعشی نجفی، دکتر شریعتی را تکفیر کرده بود اما امام خمینی اگرچه در تأیید او نگفت اما در سرزنش آرای او هم سخنی نگفت.
در 5 دی 1357 استاد جوانی که برای پیگیری وضعیت استخدام خود به ساختمان وزارت علوم در خیابان ویلای تهران رفته بود با جمعیت متحصن استادان و دانشگاهیان در طبقۀ همکف رو به رو شد. او در طبقۀ دوم بود که صدای تظاهرات را شنید و روی بالکن بود که تیر هوایی سربازی گلوی او را درید و امیدهای مادری را که پسر را با هزار آرزو به مدارج بالا رسانده بود نقش بر آب کرد. وقتی قتل ناخواستۀ «کامران نجاتاللهی» خشم مردم را برانگیخت و در تشییع جنازه شعارهای تند سر داده شد و این بار به عمد دو سه تظاهر کننده را کشتند و هر جنازه انگیزۀ تازه و سند حقانیت میشد چگونه می توانستند حمام خون به راه اندازند؟ با کدام فرماندهی؟
در واقع شاه، روز 26 دی رها کرد و رفت. مثل تیمی که زمین مسابقه را ترک میکند. در حالی که در نظام سلطنتی اگر پادشاه خارج از کشور باشد ولیعهد باید در داخل بماند و سفر پادشاه و ملکه در حالی که ولیعهد هم در کشور نیست جز فرار چه معنی می تواند داشته باشد؟ خاصه این که 25 سال قبل هم این اتفاق افتاده بود. منتها در آن زمان جوانی 34 ساله بود و اینجا پادشاهی 59 ساله و با تجربه که به خاطر بیماری سن او بیشتر هم به نظر می رسید.
در آن نوبت نیز همراه با ملکه و البته دومین همسر (ثریا اسفندیاری بختیاری) و هنوز ولیعهدی به دنیا نیامده بود. تکرار آن رفتار جز این معنی داشت که امیدوار است با دخالت ارتش بازگردد؟ اما دخالت ارتش و سرکوب مردم هم به سود بختیار تمام میشد نه شاه ضمن این که بختیار، فضلالله زاهدی نبود که دنبال بازگرداندن شاه باشد.
او می خواست از فرصت رفتن شاه و خواست مردم استفاده کند برای برقراری حکومتی که نه پادشاهی باشد نه جمهوری اسلامی و به همین خاطر عکس شاه را از بالای سر خود برداشت و تصویر دکتر مصدق را گذاشت اما دیگر خیلی دیر شده بود و چون از شاه حکم گرفته بود دولت او ادامۀ سلطنت تلقی میشد. برای رفع این انگاره اما یادآور میشد «من از همان کسی حکم گرفتم که مصدق گرفت» اما شاهِ قبل 28 مرداد و حتی قبل 9 اسفند 1331 با شاِهِ پس از آن بسیار تفاوت داشت.
جدای اینها اگر قرار بود با دخالت ارتش و کودتا حکومت تثبیت شود با دولت نظامی ازهاری می شد هر چند روایت هایی در دست است که قرار بوده تیمسار اویسی نخست وزیر شود و این اتفاق نمیافتد. هم او که 17 شهریور 57 را سرکوب کرد.
شاه رفت چون ماشین قدرت به سوخت گفتمانی نیاز دارد و سوخت گفتمان باستانگرایی و تجدد خواهی آمرانه تمام شده بود.
رفت و از ارتش هم کاری برنیامد چون ارتش گوش به فرمان یک نفر بود در حالی که در مصر حسنی مبارک ماند و ارتش یک نهاد بود که در مبارک متوقف نبود و بعد از محمد مُرسی نقش آفرینی کرد و سیسی را به قدرت رساند.
نوار مکالمۀ شاه با علی امینی در دی ماه 57 و گله از کریم سنجابی نشان می دهد شاه هنوز نمیدانست که قدرت واقعی در اختیار امام خمینی است و از سنجابی کاری برنمیآید و مشخص نیست که چرا آن قدر روی او حساسیت داشت؟
باور شاه این بود که برای ادامۀ حکومت یا به حمایت مردم نیاز دارد یا پشتیبانی خارجی و وقتی هر دو را از دست داده باید برود و از شهریور تصمیم به خروج گرفته بود و در این باور دستور کشتار مشکلی را حل نمیکرد. همچنان که پرویز ثابتی مدیر امنیت داخلی و رییس ساواک تهران در گفت و گو با عرفان قانعیفرد در کتاب "دامگه حادثه" میگوید:
«در مورد خروج از کشور او تصمیم خود را گرفته بود و گزارشهای ما هم نمیتوانست اثری داشته باشد. او 4 ماه قبل از خروج از کشور در هفته آخر نخستوزیری شریفامامی در یک جلسه با حضور بسیاری از مقامات سیاسی و نظامی گفته بود:"ما برای ادامه خدمت به مملکت به پشیبانی مردم و حمایت دوستان خارجی خود نیاز داریم. مردم ظاهرا از ما روی برگرداندهاند و دوستان خارجی نیز ما را رها کرده و به حمایت از مخالفین پرداختهاند، به چه نیرویی میتوانیم متکی و امیدوار باشیم؟" باهری، وزیر دادگستری البته در جلسه، سعی میکند به شاه بقبولاند مردم هنوز از او حمایت میکنند، لیكن شاه آن را باور نداشته است.»
جدای اینها نگاه شاه به مردم البته مثل دیکتاتورهای دیگر نبود. انگار مدیر عامل شرکتی است که حاصل کار را بعدا سهامداران خواهند دید اما از عهدۀ توضیح برنمیآمد و رقبا را نمیشناخت.
از سوی دیگر همین که در غیاب خود شورای سلطنت تعیین کرد یعنی کار را به آنان واگذار کرده اما چرا همین را به صراحت اعلام نکرد و گفت برای استراحت میرود؟
رییس همان شورای سلطنت – سید جلالالدین تهرانی (طهرانی) – اما به پاریس رفت تا با رهبر انقلاب ملاقات کند و امام پذیرش او را مشروط به استعفا از شورای سلطنت کرد چون هم نهاد سلطنت و هم آن شورا را غیر قانونی میدانست و تهرانی هم استعفانامهای نوشت که به خاطر نقطه نداشتن کلمات متن آن تاریخی و متفاوت شده است.
بدین ترتیب میتوان گفت سلطنت دودمان پهلوی نه یک بار که سه بار تمام شد. بار نخست با خروج شاه، نوبت دوم با استعفای رییس شورای سلطنت و مرتبۀ آخر 22 بهمن 1357 با سقوط کامل.
آنچه شاه درنیافت و زمینۀ سقوط او را فراهم ساخت این بود که تأمین امنیت و رفاه مانع مطالبۀ آزادی و عدالت نیست. این گونه بود که برخورداران دو مقولۀ اول اتفاقا مشارکت بیشتری داشتند چون در پی دو مؤلفۀ بعدی بودند.
در انقلاب مشروطه هم این اتفاق افتاد. با ورود ابزارهای مدرن و اندکی رفاه و برقراری امنیت مردم به دنبال آزادی و عدالت برخاستند. پس از جنگ اول جهانی و تبعات آن در ایران نه امنیتی بود نه رفاهی و تا یکی مانند رضاشاه قد برکشید استقبال شد چون رفاه و امنیت لازم است و اولویت دارد اما کافی نیست و رؤیای آزادی و عدالت همواره شیرین است.