مایک تایسون در دوران نوجوانی، بهکلّی سرکش و مهارناپذیر بود. آن قدر نحس بود که مادرش هم به کلّی از او ناامید شده از خانه بیرونش کرد.
به گزارش مجله ره آورد مدیریت، در آن سنِّ حساس ۱۲ سالگی، درکوچه و خیابان زندگی میکرد و همنشینِ مجرمین سازمانیافته بود؛ اما در این پلشتیِ تیره و تار سر و کلّهی مردی سفیدپوست پیدا شد که او را برهاند.
کاس داماتو، تایسون را زیر پروبال خود گرفت و از منجلاب جرم و خلاف به دامانِ ورزش بوکس هدایت کرد؛ اما او چهگونه توانست تایسون را رام و سربهراه کند؟ بهسادگی! او به تایسون گفت که «فوقالعاده» است.
آنطور که خود در شرح حالش مینویسد: «تا آن زمان کسی حتی یک کلام سخن زیبا در مورد من نگفته بود؛ خوش داشتم که یکسره دوروبَرِ این پیرمرد بپلکم؛ چون حسی را در من زنده کرد که دوست داشتم.
کافیاست به مردی ضعیف، مثقالی قدرت بچشانید؛ معتادش میشود.» هیچکس نمیتواند یافتن یک «رهبر» را شیواتر از این وصف کند. رهبری، یک پیمان عاطفی و قرارداد احساسی است. رهبر نیازهای احساسی پیروان را برآورده میکند و در عوض از حمایت و پشتیبانی آنها برخوردار میشود.