رکنا نوشت: چشم به بخشش مادرشوهرش دوخته است، اما نمیداند سرنوشتش چه میشود. در «پشت صحنه یک جنایت» این هفته با این زن که به اتهام شوهرکشی بازداشت شده گفتگو کردیم که میخوانید.
براساس اوراق پرونده، شامگاه هفدهم شهریور امسال ساکنان ساختمانی حوالی خیابان مجیدیه صدای کمکخواهی زنی ۲۸ ساله را شنیدند که فریاد میزد شوهرم را اشتباهی با چاقو زدم، کمکم کنید. همسایهها شوهر زخمیاش را به بیمارستان بردند، اما او بهدلیل شدت خونریزی فوت کرد. حالا او به اتهام شوهرکشی در بازداشت بهسر میبرد و در برابر مجازات قصاص قرار گرفته است.
شیوا روی صندلی کنار مامور بدرقه نشسته است. چشمانش را از آدمهایی که در سالن دادسرا در رفت و آمد هستند میدزدید. چادر را روی دستبندش میکشد تا کسی نفهمد او متهم است. زیر لب میگفت نمیخواستم شوهرم را بکشم. نمیخواستم قاتل شوم.ای کاش زمان به عقب بازمیگشت و الان اینجا نبودم. قبل انتقال او به زندان گفتوگویی با زن جوان داشتیم که در ادامه میخوانید.
*با شوهرت اختلاف داشتی؟
چندسال پیش وقتی در مغازهای کار میکرد، در رفت و آمد به آنجا با وی آشنا شده و ازدواج کردم، اما پسری داشت که فرزندخواندهاش بود. او و همسر اولش بچهدار نمیشدند و این بچه را از پرورشگاه آورده بودند. میخواست او را برای همیشه نزد خودش بیاورد. من مخالف بودم و میخواستم نزد مادرخواندهاش بماند، اما همسرم قبول نمیکرد و میخواست بچه پیش خودش باشد.
*خودت هم پیش از این ازدواج کرده بودی؟
در میان دختران فامیل، تنها دختری بودم که ازدواج نکرده و مدام از اطرافیان و اقوام سرکوفت و زخم زبان میشنیدم. شرایط روحی بدی داشتم و برای خلاصی از این موضوع با مردی که به من ابراز علاقهمندی کرد و ۲۲ سال ازمن بزرگتر بود ازدواج کردم. فکر میکردم خوشبخت شوم که نشد و بعد از یکسال جدا شدیم. شرایط زندگی و روحیام خوب نبود و همین باعث شد در مدت زمان کوتاهی که از طلاقم گذشته بود با مقتول آشنا شده و ازدواج کنم.
*رفتارت با پسرخوانده شوهرت چطور بود؟
پسرکوچولو خیلی شیطان و بازیگوش بود، اما بهخاطر شوهرم با او کنار میآمدم. خودم فرزند نداشتم که تجربه و احساس مادری را لمس کرده باشم. همین باعث شده بود که از شوهرم بخواهم آن پسر نزد ما نیاید، اما شوهرم میگفت زن سابقش روحیه درستی ندارد و موافق نبود بچه نزد آن زن بماند.
*از شب قتل بگو!
آن شب همه چیز عادی بود. در آشپزخانه نشسته بودم و مشغول کار بودم، شوهرم آمد و دوباره گفت میخواهم پسرم را به این خانه بیاورم. سر این حرف دعوایمان شد و سیلی محکمی به صورتم زد که من هم عصبانی شدم و نفهمیدم در یک لحظه کارد آشپزخانه که دستم بود را چطور سمتش پرت کردم که به او اصابت کرد و زخمی شد. او کف آشپزخانه افتاد. شوکه شده و پاهایم قدرت حرکت نداشت. همسایهها را خبر کردم، آمدند و با اورژانس او را به بیمارستان بردیم که فوت شد.
*چرا فرار نکردی؟
شوهرم را دوست داشتم و ناخواسته او را کشتم. عذاب وجدان داشتم و نمیتوانستم به همان حال رهایش کنم.
*دلت برای چه کسی تنگ شده؟
خانوادهام. وقتی آنها شنیدند که شوهرم مرده و قاتل او شدهام خیلی ناراحت شدند و باورشان نمیشود.ای کاش به حرفهای خانوادهام گوش میدادم و بعد از جدایی، دوباره ازدواج نمیکردم.
*فکر میکنی قصاص شوی؟
فقط امیدوارم مادرشوهرم مرا ببخشد و بداند که من قصد نداشتم او را داغدار پسرش کنم.
*حرف آخر؟
پشیمانم.