روزنامه اعتماد در ادامه نوشت: «او که سنش زمان مرگ به ۳۰ سال هم نمیرسید یکی از چهرههای بحثبرانگیز و تا حدی اسطورهای تاریخ معاصر ماست. معلمی سختکوش و دلسوز بود و دغدغههای خاصی برای رشد و پرورش دانشآموزان، بهویژه بچههای خانوادههای فقیر داشت. اما نوشتن از افکار و باورهایش چندان آسان نیست و عمده روایتهای مرتبط با او، حتی نوشتههای سالهای اخیر هنوز و همچنان آلوده به غرضهای شخصی است. به نظر میرسد که از طبقه متوسط و از همه آنهایی که در رفاه نسبی به دور از حواشی و هیاهو زندگی میکردند نفرت داشت.
زمانی که جامعه ایران یک دوره دیگر از حرکت شتابان به سوی شهرنشینی را تجربه میکرد و تقابل و ناسازگاری زندگی شهری و روستایی به یکی از مسائل مهم کشور ما تبدیل میشد، او به نوعی با لحن خاص خودش به دفاع از آن چه اصالت روستایی خوانده میشد (و میشود) برخاست و داستانهایی نوشت در نکوهش سبک زندگی طبقات میانی جامعه که بهزعم او مصداق زیست در پوچی و فقدان کرامت انسانی بود. البته مثل بسیاری دیگر از روشنفکران زمانه به مارکسیسم گرایش داشت اما جنس تندخویی و بیزاریاش از نظم حاکم، فراتر از هر اندیشه و ایدئولوژی، مسالهای شخصی بود. میدانست ریشه و منشا خشونتهای اجتماعی را باید در بیعدالتی حاکم و در ستمها و تبعیضهای تنیده شده در بافت جامعه جستوجو کرد و اعتقاد داشت تا زمانی که دارایی و ثروت، اعضای جامعه را به طبقات مختلف تقسیم و از هم مجزا میکند، خشونت هم اجتنابناپذیر و طبیعی و هم «مشروع» است.
در دانشسرای مقدماتی تبریز که آن زمان موسسهای معتبر برای تربیت معلمان آینده شناخته میشد درس خوانده و بعد از آن هم ادامه تحصیل داده بود، اما آن چه را میدانست از تجربیات شخصی و مکتب زندگی آموخته بود. این خودآموختگی و تکیه به تجربیات شخصی، بیشتر از هر جای دیگری در کتابی که او درباره نظام آموزشی کشور نوشت مجال بروز یافت (کتاب با عنوان «کندوکاوی در مسائل تربیتی ایران» منتشر شد). مثلا از تنبیه بدنی دانشآموزان که آن زمان بحث ممنوعیتش داغ شده بود، دفاع کرد و آن را به شرطی که «شاگرد بداند چرا کتک میخورد» مجاز و لازم شمرد.
بهرنگی نوشتن را اواخر دهه ۱۳۳۰ شروع کرد اما اهمیت او به داستانهایی برمیگردد که از ۱۳۴۲ به بعد نوشت. در میان این داستانها، چنانکه میدانیم ماهی سیاه کوچولو - با همه نقایص و عیب و ایرادهایی که به آن نسبت میدهند - از داستانهای دیگرش مهمتر و مشهورتر است. در آن به مضامینی مثل آگاهی اجتماعی و فداکاری پرداخت و قهرمانی را عرضه کرد که برای نجات دیگران، یا به عبارت دقیقتر برای «رهایی خلق» از مواجهه با مرگ نمیهراسد و آگاهانه و شجاعانه آن را میپذیرد. در آغاز گفتم که داوری درباره صمد بهرنگی اصلا کار آسانی نیست و تحریفهای عمدی و غیر عمدی دیگران از زندگی و مرگ او هم کار را دشوارتر میکند. با مهدی یزدانیخرم موافقم که تابستان پنج سال پیش در مجله مهرنامه (شماره ۴۲) نوشت: «صمد بهرنگی بدون تردید یکی از محبوبترین شخصیتهای ادبی و نمادین کل ادبیات صد سال اخیر ایران است» اما نمیدانم واقعا «تلفیقی از یک چهگوارای بدون اسلحه ... با استالینی که میخواهد به جاده بزند و جهان را دگرگون کند و در راه هدفش بمیرد» بود یا نه.»