در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.
تا کنون دو فصل از این روایت ها را خوانده اید: "مهری و مازیار" و "دردسرهای مستانه".
امروز فصل دوم را ارائه توضیحات روان شناسانه و آموزنده ای از روان شناس و نویسنده این روایت ها، به پایان می رسد و در روزهای آینده، فصلی دیگر از "مسیر زندگی" را با هم خواهیم پیمود.
داستان دردسرهای مستانه به سرآمد و لازم دیدم چند نکته ای را درباره ی این داستان با هم صحبت کنیم.
مهم ترین نکته ای که درباره ی داستان های واقعی زندگی آدم ها وجود دارد این است که باید به گونه ای در زمان و مکان تغییر ایجاد کنیم که خدای نکرده کسی متوجه نشود که زندگی کدام شخص است. چون به هر حال حتی خود فرد هم اگر متوجه شود داستانی مستقیما و شفاف زندگی او را روایت می کند، رضایت نمی دهد.
بنابراین ایجاد تغییرات زمانی و مکانی در زندگی واقعی آدم ها کار سختی است. در داستان های تخیلی می شود هر شخصیتی را در ذهن ساخت. اما بنای ما در این داستان ها، ارائه ی روایت های اصلی زندگی است. واقعا زمان و مکان و شهر خیلی مورد توجه نبوده است. البته باید این ریزبینی ها هم مورد توجه قرار گیرد که مثلا آن تاریخی که داریم روایت می کنیم، واتس اپ بود یا نه؟ ماشین پورشه بود یا نه؟ اما تا اینجا توجه من بیشتر به اصل اتفاق و روایتی است که یک زوج و گاهی فرزندان و دوستان و اطرافیان آنها داشته اند.
نکته ی دیگر درباره ی سریع تر شدن داستان در انتهای ماجراست که واقعا به دلیل مسائلی که از نظر اخلاقی وجود دارد و محدودیت هایی که رسانه در انتشار مطالب اینگونه دارد و تابویی که در جامعه ی ما در پرداختن به بحران های واقعی زیر پوست جامعه وجود دارد، نمی شود مفصل و جزئی به آن ها پرداخته شود.
نکته ی مهم دیگر، میزان شیوع یک واقعیت است. برخی ممکن است بگویند مگر چند مرد هستند که می توانند بنز به همسرشان رشوه بدهند؟ بله، حتما تعداد زیادی نمی توانند ماشین گران قیمت رشوه بدهند، اما تعداد افرادی که رشوه می دهند و می گیرند در زندگی ها و روابط بالاست.
رشوه دادن در زندگی زناشویی یعنی کاری که یکی از زوجین وظیفه دارد انجام دهد، اما فقط در شرایط خاص و برای جلب رضایت طرف مقابل و دریافت یک امتیاز دیگر انجام می دهد. حتی زنی که همبستر شدن را زمانی انجام می دهد که بخواهد رضایت شوهرش را برای گرفتن یک امتیاز دیگر کسب کند، اسمش می شود رشوه دادن.
یا مردی که هر بار همسرش می گوید فامیل هایم را یک شب دعوت کنیم، می گوید: نه، پول ندارم، شرایط سخت است، نمی شود و ... اما چون می خواهد، کاری انجام دهد که همسرش راضی نیست، خودش پیشنهاد می دهد که: می خوای آخر هفته فامیل هاتو دعوت کنیم؟
بنابراین رشوه دادن در زندگی زناشویی شیوع دارد ولی هر کس بنا به توان مالی و شرایط زندگی خودش این کار را انجام می دهد. مهم این است که زنان و مردان در روابط خود به این مهم توجه کنند که اگر امروز با خریدن یک انگشتر، با یک مهمانی، با یک سفر، با یک هم خوابی یا ... از آنچه که درست می پنداشتند و بر سرش بحث و نزاع کرده بودند بگذرند، طرف مقابل را این طور آموزش می دهند که هر بار خطایی کرد، با یک رشوه ی کوچک یا بزرگ، صدای اعتراض را خاموش کند.
اتفاقا این کار اسمش صلح نیست، چون در صلح هم کسی که اشتباهی کرده باید غرامتش را بپردازد. اسم این کار خاموش کردن موقتی آتش و درست کردن آتش زیر خاکستر است که هر آن می تواند دوباره شعله بگیرد و زندگی مشترک را نابود کند.
به اعتقاد من هر کس در زندگی مشترک باید به اندازه ی اشتباهش تاوان بدهد و گذشت در همه ی موارد و همه جا کار درستی نیست.
تکرار یک اشتباه و گذشت کردن تکراری طرف مقابل و بی هزینه بودن رفتارهای اشتباه یک فرد، سبب اعتیاد آن فرد به اشتباهش می شود و شاید بعدا نشود مشکل را جمع کرد.
برخی به من می گویند من از خودم گذشتم تا یک انسان معتاد را نجات دهم. باشد! اگر از خودتان گذشتید تا همسر معتادتان را ترک دهید، پس الآن گله و شکایت شما چیست؟ هدف شما از اینکه پیش روانشناس آمده اید چیست؟ اگر می خواهید همسرتان را ترک دهید، بسیار خوب، خود همسرتان کجاست الآن؟ شما اینجا در کلنیک من هستید و او در خانه پای بساطش. چطور می توانم ترکش دهم؟ می گویند پس چه کار کنم؟ می گویم باید خودت را درمان کنی. این تویی که در زندگی با یک فرد معتاد مانده ای و هر بار تلاش کرده ای و شکست خورده ای و امروز از ترس توهم او، درِ اتاقت را قفل می کنی که مبادا تو و فرزندت را بکشد؛ باید درمان شوی!
مساله ی مستانه ی داستان ما هم همین است که او در همان آغاز و در اولین سفر تکلیف زندگی اش را روشن نکرد. زندگی مشترک بین انسان ها و داشتن قلب یک انسان دیگر، با داشتن ماشین و ملک متفاوت است.
شاید شما بگویید من هم می خواهم خانه ای که در آن نشسته ام را حفظ کنم و در عین حال خانه ی جدیدی بخرم. اما درباره ی انسان ها نمی شود گفت: من هم می خواهم همسر فعلی ام را حفظ کنم هم یک رابطه ی جدید شکل دهم.
مستانه هم می خواست منصور و پولش و موقعیت دانشجویی اش و زندگی با خانواده در وطنش را حفظ کند، هم روابط جدیدی شکل بدهد که نیازهای عاطفی و جنسی اش را تامین کند. پول را از یکی بگیرد، عاطفه را از کسی دیگر! این شدنی نیست. بنابراین کسی که باید درمان شود خود مستانه است. منصور که تکلیفش با زندگی اش روشن است، خوب یا بد، او این طور زندگی می کند و دوست دارد.
دوستان من! خانواده های عزیز! مخاطبان عزیز عصرایران! زندگی ترازو نیست که همه چیز متوازن باشد. زندگی ترازو نیست که یک کفه اش اگر نیم کیلو هست کفه ی دیگرش هم نیم کیلو باشد. زندگی مانند الاکلنگ است. هر طرف که سنگین است می آید پایین و طرف دیگر می رود بالا. ما در زندگی نقطه های عطفی داریم که نقطه ی انتخاب ما هستند. ما از صبح تا شب در نقطه ی عطف و مشغول انتخابیم. اتفاقا در این انتخاب ها طرف سنگین را انتخاب می کنیم.
مثلا از صبح که هنوز خوابیم، انتخاب می کنیم که هنوز بخوابیم یا بیدار شویم؟ صبحانه بخوریم یا نخوریم؟ نان تازه بخریم یا نخریم؟ مسواک بزنیم یا نزینم؟ دوش بگیریم یا نگیریم؟ لباس دیروزی را بپوشیم یا لباس جدید؟ سر کار برویم یا نرویم؟ با ماشین شخصی برویم یا با مترو؟ بنابراین نمی شود ما انتخاب کنیم که هم بخوابیم و هم بیدار شویم. یکی را باید برگزینیم. اگر می خواهیم بیدار شویم دیگر باید بدانیم، خواب نیستیم.
مستانه ی داستان ما در موقعیتی قرار گرفته بود که باید بین جدایی از منصور و ادامه ی زندگی با او یکی را انتخاب می کرد. همان طور که نمی شود انتخاب کرد از خواب بیدار شویم ولی در عین حال خواب باشیم، مستانه هم نمی توانست انتخاب کند با منصور زندگی کند و جدا نشود، اما فرض کند که جدا شده است و مثلا بگوید شناسنامه یک تکه کاغذ است.
بله شناسنامه یک تکه کاغذ است، اما قلب تو چه؟ مغز و ذهن تو چه؟ انتخابت چیست؟
زندگی با منصور؟ جواب یک کلمه است، بله یا خیر. نمی شود هم بله باشد، هم خیر.
بنابراین ممکن است هر کدام از مردم در مقطعی از زندگی و در ازدواج خود اشتباه کنند، طبیعی است. آدم ها در کل زندگی صدها اشتباه می کنند. آدم ها، ممکن است درباره ی شخصیت طرف زندگی شان هم اشتباه کرد باشند. ممکن است پدر، مادر، دوست و اطرافیان اشتباه کنند و نظرات اشتباه بدهند. اما پس از آنکه متوجه شدیم اشتباه کردیم چه رفتاری می کنیم؟ مستانه ی داستان ما وقتی متوجه شد پدرش اشتباه کرده، چه رفتاری کرد؟ در برخورد با الاکلنگ تصمیم گیری برای جدایی یا ادامه ی زندگی با منصور چه کرد؟
این چیزی است که نیاز به توجه و دقت بیشتری دارد. ما در زندگی یک چیزهایی داریم به نام "ارزش های زندگی" که قطب نمای زندگی است و یک مفهومی داریم به نام "هدف". هدف ها نقطه هایی هستند در مسیر ارزش ها. به هدف ها می رسیم که از آنها عبور کنیم. هیچ وقت به ارزش ها نمی رسیم. چون نقطه نیستند، بلکه جهت هستند. اما هدف ها را می توانیم برسیم و همیشه برای حرکت در مسیر ارزش ها هزاران هدف است.
مثلا سلامتی یک ارزش است، پس جهت نمای زندگی است. این طور نیست که وقتی به سلامتی دست پیدا کردیم بگوییم، کافی است دیگر نمی خواهم سالم باشم. نه! می خواهیم همیشه سالم باشیم. اما در مسیر سلامتی ممکن است یکی کوهپیمایی برود، یکی دوچرخه سواری، یک در خانه پیاده روی کند، یکی در پارک، یکی .... پس هزاران هدف ممکن است در مسیر سلامتی داشته باشیم.
اما نکته ی مهم این است که اگر در مسیر سلامتی، هدفی را انتخاب کردیم که درست نبود، باید دور بزنیم. باید هدف دیگری را انتخاب کنیم. هدفی که دوستش داشته باشیم. احساس رضایت کنیم. مثلا من اگر برای سلامتی بخواهم بروم کوه پیمایی و اصلا علاقه ای ندارم که شش صبح بلند شوم بروم کوه، حتما اشتباه است. نباید این را انتخاب کنم، باید ببینم چه چیز دیگری هست که من می توانم انتخاب کنم؟ مثلا می توانم انتخاب کنم ساعت ده شب بروم پارک تنیس بازی کنم.
همسرداری و فرزند پروری برای خیلی از آدم ها یک ارزش است. آن آدمی که با او ازدواج کرده ایم ارزش نیست، هدف است. منصور در زندگی مستانه یک هدف است نه یک ارزش. او دوست دارد که یک زندگی مشترک و گرم خانوادگی داشته باشد، خیلی خوب، با منصور نمی شود. تمام. دوست دارد همسرش کنارش باشد و پولدار هم باشد، بسیار خوب. پس باز هم منصور گزینه ی مناسبی نیست، چون نیست و حضور ندارد.
حالا یکی می گوید من پولدار بودن را بیشتر از حضور همسرم دوست دارم، این هم یک انتخاب است. پس اگر این را می خواهی و می دانی که همسرت پولدار است اما گاهی نیست، باید دردش را بکشی.
ببینید دوستان من! ما هر کاری در زندگی کنیم و هر حرکتی در مسیر ارزش هایمان داشته باشیم بالاخره یک دردی دارد.
"درد" بخش جدایی ناپذیر حرکت در مسیر ارزش هاست. حتی شما بخواهید سر کار هم بروید، باید درد پرداخت کرایه را بکشید. درد انتخاب ما نیست، برای خود زندگی است. اما اگر نخواهیم درد بکشیم و از درد اجتناب کنیم، در تله ی "رنج" گرفتار می شویم. اگر درد را به آغوش نکشیم و با اشتیاق بغلش نکنیم، متحمل رنج می شویم. مثل آدمی که درد سربازی رفتن را به آغوش نمی کشد و یک عمر رنج سرباز فراری بودن را باید تحمل کند.
آدمی که درد اضطراب خواستگاری رفتن را به آغوش نمی کشد، یک عمر رنج ازدواج دختر مورد علاقه اش با یک نفر دیگر را می کشد.
مستانه حالا که فهمیده شوهرش پولدار است، اما کم حضور دارد، باید انتخاب کند. اگر برایش ثروت مهم تر است، پس باید درد دوری از منصور را به آغوش بکشد، اگر حضور همسر برایش مهم تر است، پس باید درد نداشتن پول خیلی زیاد را به آغوش بکشد. اما وقتی از هر دردی فرار می کند و نمی خواهد دردی را به آغوش بکشد، نتیجه اش می شود رنجی که الآن دارد تحمل کند.
افسردگی نتیجه ی زندگی آدم هایی است که از درد فراری بوده اند و اکنون متحمل رنج شده اند. این را خود آدم ها باید انتخاب کنند که چه ارزش هایی برایشان اولویت دارد و در مسیر آن ارزش ها دردش را به آغوش بکشند.
روانشناس نمی تواند به مستانه بگوید از منصور جدا شو و با مهیار ازدواج کن یا از مهیار جدا شو و با منصور زندگی کن.این مستانه است که باید انتخاب کند. روانشناس می تواند به او یاد بدهد که هر دو با هم ممکن نیست. اصلا برخی نمی آیند نزد روانشناس تا زندگی شان را بهبود ببخشند، بلکه می آیند تایید بگیرند. مستانه نزد روانشناس آمده تا بگوید: آفرین کاری که داری می کنی درست است. بعد برای یک مدتی خودش را گول بزند و بگوید روانشناس هم تایید کرد تصمیمات من درست بوده است.
اما روانشناس باید سیلی واقعیت را به صورت امثال مستانه بزند. روانشناس می گوید: نه عزیزم! مسیری که تو می روی، به باتلاق می رسد و غرق می شود. همین الآن هم داری غرق می شوی. تصمیمت را بگیر و دردش را بکش. بله وقتی سه سال با مهیار بوده ای جدا شدن از او سخت است، درد دارد. اما اگر زندگی با منصور و آرامش خودت را می خواهی، درد جدایی از مهیار را به آغوش بکش. اگر زندگی با منصور را می خواهی درد ترک تحصیل را هم بکش، اگر زندگی با منصور را می خواهی درد کلاس زبان آلمانی رفتن را هم بکش تا بتوانی آنجا درس بخوانی. نمی شود هیچ دردی را به آغوش نکشی اما خوشحال باشی. نمی شود هم بخواهی درد دوری از خانواده ات که در ایران هستند را به آغوش نکشی، هم کلاس زبان نروی، هم ترک تحصیل نکنی، هم منصور را داشته باشی. حالا که نمی توانی، پس درد خیلی پولدار نبودن را بکش، منصور را رها کن و بیا زندگی جدیدی برای خودت بساز.
دوستان من! بویژه جوانان عزیز! کسانی که در ابتدای کار و تحصیل و زندگی هستید! زندگی درد دارد. زندگی بدون درد نداریم. درد بکشید تا رنج تحمل نکنید. درد را به آغوش بکشید تا لذت ببرید. درد صبح زود بیدار شدن را به آغوش بکشید تا بتوانید به موقع به سر کارتان برسید، درد ورزش کردن را به آغوش بکشید تا بتوانید سلامتی داشته باشید، دردها را بغل کنید، با لبخند، با لذت، با امید تا مانند مستانه دچار تحمل رنج و افسردگی نشوید. از درد فرار نکنید، از درد فرار نکنید، از درد فرار نکنید.
دو مقاله مرتبط و خواندنی:
*دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا
*دردسرهای مستانه (2): عطر فرانسوی منصور، درست بعد از کنکور
*دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!*دردسرهای مستانه (4): غیبت ناگهانی منصور
*دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته
*دردسرهای مستانه (6): ناگهان بیماری...
*دردسرهای مستانه (7): غیبت سه ماهه منصور*دردسرهای مستانه (8): آمد اما ...
*دردسرهای مستانه (9): خشم انباشه و ناگهان سیلی ...
*دردسرهای مستانه (10): مذاکره بعد از 7 ماه
*دردسرهای مستانه (11): زندگی مشترک یا معامله اقتصادی؟!*دردسرهای مستانه (12): خیانت بدعاقبت
* همه قسمت های مهری و مازیار
مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت
مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز***
از همین نویسنده:نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
بهتر است برای افزایش کیفیت از یک نویسنده حرفه ای در طراحی هدی داستان های خود استفاده کنند. مانند همین کار رو یکی از برنامه های رادیویی سلامت انجام می دهد و بعد از روایت داستان به صورت نمایش، کارشناس نظر و راه حل خودش رو بیان می کند.البته نقص اون برنامه همین عدم ورود به مباحثی هست که در رادیو تابوست. به هر حال سپاس
در ادبیات درد و رنج خیلی به جای هم استفاده می شوند. بهتر بود درد و رنج را جناب پازوکی در کنار هم و عذاب را به جای رنج استفاده می کردند همانطور که در مصرع بالا همینطور است. یعنی باید درد و رنجی تحمل کرد تا از عذاب مدام نکشیدن آن درد و رنج مصون بود.
بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
با سلام آقای دکتر بدون ذکر جزییات روابط میشد فرجام داستان را برای تاثیر گذاری بیشتر یبان کرد
یه سوال داشتم از قسمت قبل که فکر میکردم تو این قسمت بهش پرداخته میشه
سوالم اینه، در مواجهه با فردی که میگه اگه فلان کار رو کردی خودمو میکشم، چیکار باید کرد؟ چه راهکاری دارین واسه پاسخ و رفتار با این افراد؟ مخصوصا اگه سابقه صدمه زدن به خودشو داشته باشه
ممنونم
البته ماهم می دونیم این جور داستان ها بیشتر مخاطبان را جذب میکند ولی اگر هدف آموزش زندگی باشد موضوعات دیگر کاربردی تر اند
ونکته دیگر اینکه اگر ما میخواهیم از این داستان بالاتر از یک داستان ساده استفاده روانشناسی ببریم نیاز به وضوح توضیح روابط مستانه ونقل آن نیست و خواننده خودش ماجرا را میفهمد وتوجیح رسانه ای و... لازم نیست
فقط می خواهم بگویم هر چند از دور که به داستان مستانه نگاه می کنیم، راحت او را محکوم می کنیم ولی مطمئنا اگر جای او باشیم، شرایط بسبار سخت خواهد بود. هر چند به راحتی می توان پی برد که مستانه، شخصیتی ضعیف و متزلل دارد که تکلیفش با خودش مشخص نیست.
بازم از جناب پازوکی ممنونم
نکته دیگه تو رو خدا حداقل در مورد وضعیت نهایی زندگی مستانه و منصور چیزی بنویسید آیا منصور فهمید آیا خانواده مستانه فهمیدن طلاق گرفتن چی شد؟؟
ممنون از عصر ایران بابت انتشار این مطالب ارزشمند
چند خط آخر رو باید با آب طلا نوشت و در همه جا آویزان کرد
دو سال دیگه دوستم با مردی ازدواج کرد که دوسش داشت و الان دو تا بچه داره و زندگی شادی داره درسته که شوهر وضع آنچنانی مالی نداره اما عوضش زندگی گرم و خوبی برای خانوادش فراهم کرده.
خیلی خوبه که آدم تکلیفشو با زندگیش روشن کنه...
به نظرم متاسفانه این گونه جریانات و اتفاقات در زیر پوست زندگی ایرانیان به وفور یافت می شود و نیاز به آسیب شناسی علمی و دقیق و همچنین درمان واقعی را می طلبد اما صد افسوس که تمام ارکان جامعه ایران دچار یک نوع سیاست زدگی شده است .
انتظار است رسانه ها به شکل درست و علمی به مباحث ورود کنند.
ضمن تشکر مجدد از عصرایران ، منتظر داستان عبرت آموز دیگر با تجزیه و تحلیل های روانشناسی هستیم
بازم منتظر داستانهای زیباتون هستیم.
پایان باز خوب نیست مخصوصا تو ماجراهای واقعی
ولی از تحلیل تون خیلی میشه استفاده کرد واسه اصلاح عملکردهامون. ممنونم
آقای پازوکی عزیز چرا خسته شدید و به یکباره داستان را جمع کردید. بقول گفتنی بدجوری ما رو گذاشتین تو آمپاس آخه آخر داستان چی شد مستانه بالخره چه تصمیی گرفت
لطفا پاسخ دهید. ممنون از مطالب بسیار قشنگ و آموزنده عصر ایران
خدمت جناب پازوکی عزیز
امیدوارم در سلامت کامل باشید
من همه داستان های شما در عصر ایران را خواندم و لذت بردم و یاد گرفتم.
سپاس از شما که تجربیات ارزشمندتون رو در اختیار کاربران عصرایران قرار دادید تا بتوانیم زندگی ارزشمندتری را بیافرینیم.
به نظر من منصور مقصر اصلی این ماجراست و باید به مستانه میگفت که حضور اون قراره تو زندگی کم رنگ باشه و به مستانه و خانوادش اجازه انتخاب میداد.
اما ظاهرا همه کاسه کوزه ها سر مستانه شکست و بیمار داستان ما مستانه بود فقط!
به نظر من منصور اصلا مرد نبود یا اگه بود و مردانگیشو جای دیگه خرج میکرد و تامین میکرد!
اما این داستان یه سیر داستانی داشت و ما منتظر فرجامش بودیم اما ظاهرا فرجامی نداشته یا شما خودتون حذفش کردید!؟ اینکه آیا منصور فهمید خیانت زنشو، اینکه آیا منصور واقعا اون ور آب فقط کار میکرده!؟ اینکه مستانه بالاخره تکلیف خودشو و زندگیشو مشخص کرد!؟؟
اینکه فقط باید مستانه به راه راست هدایت میشد و منصور نباید کاری برای این زندگی انجام میداد؟؟!
ظاهرا همه کاسه کوزه ها سر مستانه شکست!!!
از نظر داستانی متأسفانه برعکس داستان قبلی ، این ماجرا کاملاً آشفته و با اغراق بود و پر از تناقض
مثلاً مستانه میتونست همونطور که با منصور رفت دوبی، چندتا سفر بره آلمان پیش شوهرش، اصلاً اونکه اینقدر پول دار بود خب می تونست ماهی یکبار بره اونجا و یکی دوشب پیش همسرش نیازهاشو برطرف کنه.
از نظر روانشناسی هم خیلی آشفته و متناقض هست داستان.
مستانه چکارکرد؟؟
الان دردسرهای مستانه تمام شده و ادامه پیدا نمیکنه؟
مطلب مفید و کاربردی بود که بنده به نوبه خودم در زندگی رعايت میکردم و توجیه علمی اون رو نمیدونستم.
برای همین خيلی برام دلچسب بود.
در ضمن رویکرد خیلی خوبی بود ارائه این داستان و ادامه اون رو آرزو میکنم.
فقط یک نقد که مطمئنا عللی داشته حتما
ولی محسوس بود و اون اینکه خیلی کشدار شد و طولانی که البته قسمتی از اون هم به بیماری آقای دکتر مربوط میشد.
سپاسگزارم
تشکر از عصر ایران