صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۷۴۳۶۴۱
تعداد نظرات: ۲۸ نظر
تاریخ انتشار: ۰۰:۳۱ - ۰۲ شهريور ۱۳۹۹ - 23 August 2020
در مسیر زندگی/ به قلم روان شناس

دردسرهای مستانه (11): زندگی مشترک یا معامله اقتصادی؟!

منصور: مگه من تا حالا بهت خیانتی کردم؟/ مستانه: یعنی تو تمام 24 ساعت تمام روزهای هفته فقط کار می کنی؟ چرا فکر می کنی من خنگ و بی عقلم؟

در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.

لازم به ذکر است که این داستان ها واقعی و برگرفته از روایت های مراجعین این روانشناس از زندگی پر فراز و فرودشان است و البته برای برخورداری از جذابیت های داستانی، جزئیاتی از سوی نویسنده به آنها اضافه شده است تا شکل داستان به خود بگیرد.


منصور در راه منزل، به پیشنهاد دوستش مهدی فکر می کرد. خرید یک خانه ی ویلایی در شهرک غرب و سرگرم کردن مستانه به تکمیل کردن خانه و دیزاین و بقیه ی کارها، می توانست حسابی حواس مستانه را پرت و سرش را گرم کند.

در این چند روزی که منصور برگشته بود، اصلا روابط گرمی میان او و همسرش شکل نگرفته بود. منصور صبح ها از منزل می زد بیرون و دنبال خانه می گشت، وقتی هم که بر می گشت، مستانه یک سلام سردی می کرد و می رفت به کار خودش سرگرم می شد. مستانه هم می دانست که بالاخره چند روز دیگر منصور باید برود و این رفتن، تمام ذهنش را مشغول کرده بود.

بالاخره بعد از چند روز جست و جو، منصور خانه ی مورد علاقه اش را پیدا و معامله کرد. غروب وقتی به خانه برگشت با یک جعبه شیرینی و دسته گل به خانه آمد. همان که وارد خانه شد، به سمت اتاق مستانه رفت و دسته گل را به او داد. او را در آغوش کشید و بعد از نوازش موهایش به او گفت: می دونی که خیلی دوستت دارم. می دونم این چند وقت اذیت شدی. اما برات جبران می کنم.

مستانه اما خیلی سرد خودش را از آغوش منصور بیرون کشید و روی تختش نشست و گفت: واقعا فکر می کنی مشکل من و تو با خرید یک دسته گل حل می شه؟ مناسبت این شیرینی چیه؟ حتما گفتی با دسته گل مشکل رو حل می کنم و بعدم می شینیم شیرینی آشتی مون رو می خوریم؟!

منصور: اینقدر گوشت تلخ نباش، اینقدر تیکه ننداز.

مستانه: منصور! من واقعا این طوری نمی تونم به این زندگی ادامه بدم. تو برای خودت سرگرمی های خودتو داری و اصلا فکر نمی کنی زن و بچه ی من در این تهران بزرگ و بی سرو ته دارن چه کار می کنن. امیدوارم بعدا جای گله ای نمونه.

منصور: خوب بیایید یه مدت بریم آلمان.

مستانه: اصلا. از اولشم می دونستی که شرط من تحصیل بوده و من نمی تونم درس و دانشگاهم رو رها کنم و بیام اونجا زندگی کنم.

منصور: خوب تو که داری درستو می خونی، منم دارم کارمو می کنم. مشکل چیه؟

مستانه: مشکل اینه که ما فقط تو شناسنامه زن و شوهریم. شناسنامه هم فقط یک تکه کاغذه. چرا فکر می کنی ما واقعا زن و شوهریم؟

منصور: یعنی چی؟ اون تکه کاغذ، سنده. سند تعهد ما به هم.

مستانه: به نظر من که هیچ ارزشی نداره. اصل، تعهد قلبی و زندگی زناشویی هست. وقتی که زندگی مشترکی وجود نداره، اون شناسنامه فقط سند فریب ما و مردم هست. یه سند دروغین. یه سند جعلی که الکی الکی می خواد بگه ما زن و شوهریم. اما نیستیم. هیچ نسبتی با هم نداریم. هر کدوممون یک جای دنیا داریم زندگی می کنم.

منصور: حرف های جدید می زنی. مگه من تا حالا بهت خیانتی کردم که می گی شناسنامه تعهد قلبی نیست؟

مستانه: من اونجام؟ من می دونم؟ یعنی تو تمام 24 ساعت تمام روزهای هفته فقط داری کار می کنی؟ چرا فکر می کنی من خنگ و بی عقلم؟

منصور: اما من تا امروز دست از پا خطا نکردم. من آلمان زندگی می کنم به خاطر کارم و شرکتم و درگیری های کاری و مشغله ی ذهنی که دارم.

مستانه: چرا ما باید زن و شوهر باشیم؟ خوب وقتی نمی تونیم با هم زندگی کنیم، چرا باید اسممون تو یک شناسنامه باشه؟ خوب این اسما رو هم از شناسنامه هامون پاک کنیم، مسخره بازیه این کار ما.

منصور: اصلا توقع نداشتم یه روزی این جوری حرف بزنی. من برای همین زندگی و برای تو و دخترمون دارم کار می کنم، بعد تو حرف های عجیب و جدید می زنی.

مستانه: حرف هام جدید نیست، خیلی وقته دارم بهش فکر می کنم. من واقعا نمی دونم تو داری آلمان چه کار می کنی.

منصور: خوب معلومه، دارم شرکتم رو اداره می کنم.

مستانه: به جز اداره ی شرکت دیگه چه کار می کنی؟

منصور: نمی فهمم منظورت رو. تو از چی ناراحتی.

مستانه: من گفتم ناراحتم؟ فقط گفتم بچه نیستم و خنگ هم نیستم. بالاخره محاله که چیزی نباشه.

مساله ی جدایی از منصور و زندگی مستقل برای مستانه هنوز تبدیل به یک تصمیم نشده بود، چون او بین ادامه ی زندگی فعلی با منصور و در عین حال بهره مندی از ثروت او و نیز زندگی مستقل و نداشتن چنین ثروتی، همچنان ترجیح می داد که از ثروت منصور استفاده کند. بنابراین هیچ وقت نمی توانست تصمیم بگیرد. فقط دغدغه های ذهنی و آرزوهایش را بلند می گفت. بدون اینکه قدمی برایش بردارد. او می خواست هم ثروت منصور را داشته باشد و هم نیازی های عاطفی و جنسی اش را تامین کند. اما چطور؟!

منصور که مطمئن شد، مستانه هیچ تصمیم جدی ندارد و فقط سوالات ذهنی اش را بلند بلند مطرح می کند، صدایش را صاف کرد و با خنده گفت: حالا بی خیال این سوالات. برات یه خبر دارم.

مستانه اما در برابر رفتار منصور باز هم هیچ واکنشی نشان نداد و خودش را به سوهان زدن ناخنش مشغول کرد. منصور دوباره گفت: نمی خوای بدونی این خبر مهم من چیه؟

مستانه با بی تفاوتی گفت: چیه؟

منصور: من خیلی فکر کردم و دیدم این خونه واقعا به درد تو و  نیلوفر نمی خوره. خونه ی به روزی نیست و امکاناتش قدیمی شده.

مستانه: خوبه حداقل به خونه فکر می کنی.

منصور: گوشت تلخ! من به خونه فکر نکردم، به راحتی تو و نیلوفر فکر کردم.

مستانه: خب حالا!

منصور: یه خونه مدرن و عالی خریدم تو شهرک غرب. امروز معاملش رو انجام دادم. یه جای عالی برای یه خونواده ی عالی

مستانه: جداً؟ خونه خریدی؟

منصور: آره.

مستانه: خوب ما نباید می دیدیم؟ نظر می دادیم؟ چه شکلیه، چی به چیه؟

منصور: اتفاقا خونه کامل نیست. خیلی از کاراش مونده، منم همین فکرو کردم، گفتم تکمیل و دیزاینش دست خودتو می بوسه. طبق سلیقه ی خودت کارا رو انجام بده.

هر چند مستانه به ظاهر استقبال نکرده بود، اما ته دلش خوشحال بود. این را منصور هم متوجه شد و احساس کرد نقشه اش گرفته و مستانه را حالا حالاها دارد!

فردای آن روز منصور، مستانه و نیلوفر به خانه ی جدید رفتند. یک خانه ی بزرگ با یک حیاط مشجر زیبا و استخر نیمه کاره. هنوز گچ و سیمان کف حیاط ریخته بود. دیوارها حتی گچ کاری هم نشده بودند. پله ها و سنگ کف کار گذاشته نشده بودند و خلاصه هنوز خیلی کار داشت تا خانه شود.

مستانه با دین این وضعیت گفت: اینو خریدی؟ این که یه سال کاره!

منصور: درسته، منتها تو باید بالا سرش وایستی یه خونه ی توپ بسازی. یه خونه ای که همه چیش طبق سلیقه ی تو باشه

مستانه: مگه من بلدم؟ من چه می دونم چه کارایی باید کرد. تجربه ای ندارم.

منصور: یکی می ذارم کنارت تو کارها بهت کمک کنه و راهنماییت کنه، اسمش مجیده از بچه های مورد اعتماد و کار درسته. اون راهنمایی می کنه فاز به فاز کارا چیه، تو هم طبق سلیقت انجام می دی.

ظاهرا نقشه ی صلح منصور گرفته بود و دوباره لبخند بر لبان مستانه نقش بسته بود. کم کم روابط منصور و مستانه گرم می شد و با اینکه مستانه می دانست که همسرش چند روزی بیشتر مهمانش نیست، اما دلخوری هایش را کنار گذاشته بود. تصمیم گرفتند چند روز باقی مانده را به اتفاق سری به تفرش و خانواده هایشان بزنند. منصور اما موقع برگشتن، جوری با خانواده اش خداحافظی کرد که انگار قرار نیست به این زودی، آنها را ببیند. این چیزی بود که باعث نگرانی مستانه می شد. کلی با خودش فکر و خیال کرد و سرانجام در راه برگشت به منصور گفت: یه جوری با خونوادت خداحافظی کردی منصور!

منصور: یعنی چی؟ چه جوری؟

مستانه: نمی دونم، یه جوری با مادرت حرف زدی، یه جوری بوسیدی، یه جوری نگاش می کردی. حسم اینجوری می گه فرق داشت.

منصور: خوب منم آدمم، دلم تنگ می شه.

مستانه: خوب مگه این بار چند وقت قراره بمونی؟

منصور: نمی دونم.

مستانه: نمی دونی؟ یعنی چی؟

منصور: خوب واقعا نمی دونم.

مستانه: تو دفعه های قبلی که می گفتی یه ماه میشد سه ماه، می گفتی سه ماه می شد هفت ماه. حالا این بار می گی نمی دونم؟

منصور چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد گفت: پروژه هایی که برداشتم کارای بزرگی هست. جوری نیست بتونم کارو رها کنم. باید بالا سر کارام باشم.

مستانه: مثلا چقدر؟

منصور: نمی دونم واقعا چقدر.

مستانه: مگه میشه ندونی؟ بالاخره یه تایمی بده.

منصور: شاید یه سال.

مستانه: یه سال؟ خدای من. پس داری میری که چند سال بعد بیای؟

منصور: نه تو میای، من میام. کارمو می گم طول می کشه.

این بار اما مستانه به اندازه ی دفعه های قبل ناراحت نشد. حتی ظاهرش هم خیلی ناراحت نبود و انگار پذیرفته که شوهرش جوری کار می کند که مدتی نباشد. خیلی سریع پذیرفت و بحث کردن را خاتمه داد. حتی خود منصور هم تعجب کرد که چرا مستانه اینقدر سریع پذیرفت و بحث و جدلی نداشت. اما گذاشت به حساب اینکه حتما از خرید خانه ی جدید خوشحال است.

دو سه روز بعد منصور با بدرقه ی مستانه از تهران رفت. این بار مستانه تا فرودگاه به بدرقه ی همسرش رفت و خیلی راحت با او خداحافظی کرد. روز خداحافظی هم بهترین لباس هایش را پوشید و عطر زد و کاملا مثل روزهای عادی و حتی خوش حال تر از روزهایی که منصور به ایران آمده بود.

بعد از رساندن منصور به فرودگاه، مستانه گوشی را برداشت و پیامک فرستاد: سلام. منصور رفت. تو کجایی؟

ادامه دارد...

قسمت های قبلی "دردسرهای مستانه":

*دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا

*دردسرهای مستانه (2): عطر فرانسوی منصور، درست بعد از کنکور
*دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!

*دردسرهای مستانه (4): غیبت ناگهانی منصور
*دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته
*دردسرهای مستانه (6): ناگهان بیماری...
*دردسرهای مستانه (7): غیبت سه ماهه منصور

*دردسرهای مستانه (8): آمد اما ...

*دردسرهای مستانه (9): خشم انباشه و ناگهان سیلی ...
*دردسرهای مستانه (10): مذاکره بعد از 7 ماه

* همه قسمت های مهری و مازیار

مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت

مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز

***
از همین نویسنده:

نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی

ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۲۸
در انتظار بررسی: ۱۶
غیر قابل انتشار: ۰
علی
۲۲:۵۰ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
سلام
اول داستان از دهه 60 شروع شد الانم اگه حساب کنیم 5 سال از ازدواج شون گذشته باشه اواخر دهه شصت و اوایا دهه 70 میشه که اون موقع پیامک نبود.
آقای پازوکی پس از وقفه ای که ایجاد شد داستان را کمی به سمت اکشن هدایت کرده فکر کنم ایشان هم توی بورس ضرر کروه کمی عصبانیه.
ناشناس
۲۱:۱۸ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
مطالب هر قسمت خیلی کمه.لطفا بیشتر باشه و زود زود بزارین
ناشناس
۱۹:۱۷ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
مستانه بی لیاقت
بهار
۱۷:۵۲ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
ته داستان اینجوری نشون داد که مستانه فکر خیانت تو سر داره اما کنار همدیگه نبودن دلیلی بر خیانت نیست جوونه خوشگله اما با یه بچه کوچیک این کثیف ترین کاریه که یه زن میتونه در حق شوهر و فرزندش بکنه
چه بسا زن هایی بوده که از طرف شوهراشون نه تامین مالی نه محبت نه عاطفه نه رابطه زناشویی نمیبینن اما بخاطر بچه هاشون این زندگی رو تحمل کردن
این چیزا همه به اصالت یه زن برمیگرده وگرنه هیچکس نیست که از همه جهات تامین باشه
پاسخ ها
ناشناس
| |
۲۲:۴۵ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
فعلا که در داستان مشخص نیست، شما قصاص قبل از جنایت انجام می دهید. صبر کنید ببینید به کی و چرا زنگ زده، بعد حکم صادر کنید.
زیبا
۱۷:۳۷ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
در ماجراهای مربوط به خیانت چه از طرف مرد چه از طرف زن، فقط تلخی مطلق دیده میشه، ای کاش زوج ها وقتی میبینن نمیتونن باهم ادامه بدن بجای خیانت مسیر زندگیشونو از هم جدا کنن
ناشناس
۱۶:۳۸ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
حتما به کسی پول داده منصور رو تعقیب کنه
ناشناس
۱۶:۱۰ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
به نظرم اصلا مستانه فکر خیانت نیست...فکر اینه که سر دربیاره از کار منصور
محمد
۱۴:۴۲ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
باسلام ؛ مستانه اهل خیانت نیست اوانسان خانواده دار واصیلی است بعید میدانم بااین وجود بخوادبه همسرش خیانت کنه
ناشناس
۱۴:۱۶ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
منصور داره به مستانه میگه بیا آلمان یه چند وقت ولی مستانه میگه درس دارم... چرا تنظیم نمیکنه و نمیگه باشه بین ۲ ترم میام و یا موقع تعطیلات آخر ترم میام؟ اینجور هم میتونه بفهمه منصور اونجا چکار میکنه و هم باهم سفر میرن. اون اوایل رفتن دبی و مستانه فکر میکرد دارن میرن آلمان و وقتی فهمید فقط دبی هست و سفر آلمان در کار نیست ناراحت شد. چرا الان علاقه ای به سفر به آلمان نداره حتی کوتاه مدت؟
ناشناس
۱۲:۲۷ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
معمولا اینطور میشه. مردهایی شبیه منصور فکر می کنند خیلی زرنگ تشریف دارند اما دیر یا زود همسرانشان هم راه خود را پیدا می کنند. حالا یا با زندگی مستقل و تحصیل یا با خیانت
امید
۱۲:۲۶ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
واقعا جالبه
یه جورایی حس آمیزی خوبی به داستان داده شده. البته نه خیلی قوی
و اینکه خیلی فاصله انداختین بین چند قسمت آخر
مثل سریال‌های حرفه ای مخاطبین رو چشم انتظار نگه ندارین
ناشناس
۱۲:۱۱ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
هر دوطرف اشتباه کردن نباید یه طرفه به قاضی رفت، خیلی مشکلات با حرف زدن ها و صداقت و جسارت حل میشه اما ماها یاد گرفتیم بیشتر تو ذهن خودمون درگیر مشکلات باشیم تا تو حقیقت عینی زندگی،
رضا
۱۱:۳۵ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
ترسناک شد ...
Poorya261
۱۱:۰۲ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم
علی
۱۰:۵۷ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
یا خدا ... سلام کجایی... سلام بیداری !!؟
سارا
۱۰:۲۵ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
یا علی،آقای پازوکی من تحمل خیانت رو ندارم،خدا کنه اونی نباشه که فکر می کنم،بابا این که اصلا نمی خواست ازدواج کنه برای درس،چی شد الان اینقدر رابطه طلب شد،من بودم می چسبیدم به درسم.رفتار منصور رو تایید نمی کنم،ولی خوب اگه مستانه نمی خواست درس بخونه می ت نست همسرش رو همه جا همراهی کنه،و اینکه خودش از اول از شرایط کار همسرش نپرسیده،اون که خلف وعده ای نکرده،خیلی از زندگی ها الان به این شکله
ناشناس
۱۰:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
آغاز گرفتن دوست اجتماعی توسط یک متاهل و زدن کلید خیانت
احمد
۰۹:۳۸ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
زن ها هم مثل مردها می توانند خیانتکار باشند بل بیشتر.....
زهرا
۰۹:۳۵ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
اقا زود زود بنویسید
ناشناس
۰۸:۱۶ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
به نظرم اگه از همون اول طرفین و خانواده ها دقیقا همه چیزو میگفتن در مورد کار منصور و علاقه مستانه به درس و اصرارش و ... کار به اینجا نمیکشید. عدم شناخت کافی طرفین از هم و عدم تحقیق خانواده دختر و تصمیم گیری با منطق و چشم باز و ... اینجا چیزایی بود که خیلی راحت خانواده مستانه و البته منصور نادیده گرفتن و به قول مستانه فقط اسم اینا رفت تو شناسنامه هم و پول هم که این وسط بود و چشم خانواده مستانه و خودشو بست... چقد راحت زندگی دو تا انسان خراب میشه واقعا چقد راحت ...
ناشناس
۰۸:۱۲ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
این داستان شبیه زندگی یکی از دکترهای سرشناس شهر ما هستش ، طرف متخصص بود صبح تاشب تو مطب و بیمارستان بود، همین دکتر به خاطر پولش رفته بود یه دختر 20 سال کوچیکتر از خودش گرفته بود، خب دختره هم خیلی جوون بود و نیاز عاطفی و جنسی داشت، و اونم شاکی از این که شوهر اکثر اوقات نیست! آخرم بهش خیانت کرد و دکتره هم طلاقش داد و یه دختر کوچیک هم موند رو دستش، حالا این دکتره جدیدا کارش تو مطب رو کم کرده و ... الان سرش خورده به سنگ اما چه فایده ... زندگیش پاشید رفت
حامد کاویانی
۰۵:۳۸ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
واقعیت اینه که این قسمتش را به جز چند سط اولش اصلا نخوندم. خیلی خیلی ماورایی هست نوشته های آقای پازوکی. واسه نیم درصد جامعه زندگی اینطور پیش میره.شهرک غرب و آلمان و... الان زمینه بیشتر مشکلات خانواده های ایرانی مالی هست. که توی داستانهای ایشون اصلا مشاهده نمیشه. مشتری های ایشون ظاهرا خیلی خاص هستن. شایدم باشن. من این مشکلات و این راه حلها به ذهنم خیلی قریب نیست. دیگه ادامه داستان را نخواهم خوند.
ناشناس
۰۳:۲۴ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
سلام ممنون از مطالب خوبتون بسیار اموزنده میباشد فقط اگر امکان دارد هر شب یک قسمت بگذارید به نظر من اینطوری تا ثیر بهتری دارد و دراین شرایط که بدلیل بیماری کرونا مجبوریم بیشتر درمنزل باشیم خیلی کمک خوبی به پرکردن اوقات فراغت میکند درضمن جنبه اموزشی بسیار خوبی هم دارد
نازنین
۰۱:۰۳ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
مساله عوض شد که. داره یه جور دیگه پیش میره
پاسخ ها
ناشناس
| |
۰۹:۳۴ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
از اولش معلوم بود اینجوری میشه. هم خدا و هم خرما.
ناشناس
| |
۱۰:۴۰ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
آره دقیقا همونجوری شدکه در واقعیت هم هست.
امید
| |
۱۲:۲۷ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
در کل تا اینجا مقدمات بود انگار
اصل جهت گیری داستان داره شروع میشه تازه
تعداد کاراکترهای مجاز:1200