در مسیر زندگی روایتی است واقعی از عباس پازوکی نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای "عصرایران" بنویسد. روایت هایی که شاید بتوانند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کنند.
مازیار بعد از بلاک کردن همه ی راه های ارتباطی سارا انگار نفس راحتی کشید و پرونده ی سارا را برای همیشه بست.
از اینکه صبحانه را در خانه و در کنار خانواده اش خورده بود و پدر و مادر مهری به خاطر حضورش در خانه خوشحال بودند احساس رضایت بخشی داشت. او باز هم برنده شده بود!
مادر مهری پیشنهاد داد یک سفر دسته جمعی بروند و سعی کنند حال و هوای خودشان را عوض کنند. پدر مهری و مازیار هم استقبال کردند و البته مهری چندان تمایلی نداشت.
مهری که مدتی است از روی تخت خوابش هم به زور بلند می شد و هیچ کاری نمی کرد،احساس خستگی شدیدی می کرد. البته طبیعی است، چرا که احتمالا خستگی های روانی و حجم بالای مشکلات درون ذهنی خستگی بالاتری نسبت به خستگی جسمی ایجاد می کند. حتما همه ی ما آدم هایی را در اطرافمان دیده ایم که هیچ کار فیزیکی نکرده اند، اما حسابی خسته اند.
مادر مهری اما کوتاه نیامد و با اصرار همه را راضی به رفتن کرد. بعد هم با دختر کوچک ترش مهرناز تماس گرفت و از او هم خواست وسایلش را جمع کند تا سر راه او را هم بردارند و بروند سفر. مهرناز البته بر عکس خواهرش مهری خیلی خوشحال شد با شنیدن اسم سفر و خیلی استقبال کرد. مهرناز دختر مجردی است که مشکل خاصی در زندگی اش ندارد و طبیعتا خسته نیست، بلکه گاهی از روی بیکاری حوصله اش سر می رود.
مازیار هم طی تماسی با یکی از دوستانش هماهنگ کرد که به ویلای او در رامسر بروند. چند ساعت بعد همگی به سمت رامسر راه افتادند. پدر مهری جلو نشست و مهری و مادر و خواهرش هم عقب ماشین.
مادر مهری همان ابتدای جاده تقاضای یک موزیک شاد کرد و همراه با موزیک کلی دست زد و شادی کرد و مهرناز هم گاهی اوقات مادرش را همراهی می کرد.
مهری اما با اینکه در جاده ی سفر بود و اساسا این سفر برای رفع خستگی های فکری او و آرامش او تدارک دیده شده بود، خیلی راضی نبود و گاهی وسط شادی های مادر و خواهرش، چنان به فکر فرو می رفت که اصلا حواسش به هیچ چیز نبود.
تقریبا شب بود که به ویلای دوست مازیار در رامسر رسیدند و یک ساعت بعد هم مادر مهری با سیخ کشیدن جوجه ها، از مازیار و مهرناز خواست بروند حیاط و بساط ذغال و آتش را برپا کنند.
مازیار هم که خیلی زود دیشب و اتفاقاتش را فراموش کرده بود، از این کار استقبال کرد. او احساس می کرد حالا بعد از گذراندن روزهایی سخت نیازمند یک استراحت کامل و خوب است، تا خود را برای روزهای کاری آینده آماده کند.
مهری هم در حیاط ویلا و کنار شمشادهایی که با چراغ های رنگارنگ، شکل زیبایی به خود گرفته بودند، قدم می زد و نفس می کشید. مهرناز به او سفارش کرده بود که فکرش را مثبت کند تا انرژی مثبتی دریافت کند.
مهرناز اخیرا کتابی درباره ی اثرات انرژی مثبت مطالعه کرده و سعی می کند همه چیز را مثبت و خوب ببیند تا کائنات نیز به او انرژی مثبتی بدهد.
مهری اما نمی دانست چطور می شود از مشکلات زیاد رنج برد و مثبت فکر کرد. مهرناز هم که قدم زدن هایی تنهایی مهری را دید، با اشاره ی مادرش کنار مهری رفت و سعی کرد سر حرف را با او باز کند.
مهرناز: می دونی چیه مهری؟ به نظر من اگه مثبت فکر کنی کائنات هم بهت چیزای مثبت میده. مثلا بیا الان به چیزای خوب فکر کن. به اینکه سال دیگه این طور موقع بچه دار شدی و با بچه هات آمدی اینجا؟
مهری: بچه؟ با این مرد بی مسولیت و بی تعهد؟دلت خوشه مهرناز!
مهرناز: خوب مشکلت همینه دیگه. وقتی می گی بی تعهد و بی مسؤولیت، شوهرت هم همین می شه. اگر دائم بگی شوهر من متعهد و مسؤوله، کائنات شوهرت رو تبدیل به یک آدم مسؤول و متعهد می کنه!
مهری: پس بی مسؤولیتی های مازیار گردن منه؟ اصلا این حرفا رو قبول ندارم . چون من همه ی زورمو تو این زندگی زدم بتونم یه خونواده ی خوب و گرم داشته باشم اما نشد.
مهرناز: تو زورتو زدی اما فکرت همیشه منفی بوده. وقتی به شوهرت منفی فکر می کنی، اونم منفی میشه. وقتی که مثبت بشی اول خودت حالت خوب میشه بعد یه همچین زنی رو شوهرت می پرسته.
مهری: اصلا قبول ندارم این حرفا رو. اینا یه مشت چرت و پرته.
البته به نظر می رسد حرف مهرناز چندان دقیق نیست. ما در روانشناسی مفهوم مهمی داریم به نام درد. هر کاری در زندگی کنیم، درد دارد. هیچ کاری بدون درد وجود ندارد. حتی وقتی می خواهیم سر کار برویم باید درد کرایه تاکسی دادن را هم بکشیم. می خواهیم کنکور بدهیم باید درد تنهایی در اتاق نشستن و درس خواندن را بکشیم، می خواهیم غذا بخوریم یا باید درد پخت و پز را بکشیم یا درد پول دادن و خریدن.
نه تنها زندگی بدون درد نداریم، بلکه درد، بخش ناخوشایند و اجتناب ناپذیر زندگی است. اما کسانی که از درد فرار می کنند دچار رنج می شوند. مثلا کسی که از درد سربازی فرار می کند، یک عمر رنج نداشتن پایان خدمت را می کشد. کسی که درد پخت و پز را نمی کشد، رنج گرسنگی را می کشد. کسی که درد خارج شدن از یک رابطه ی اشتباه یا ازدواج غلط را نمی کشد، یک عمر رنج های دیگری را تحمل می کند. درد در اختیار انسان ها نیست، اما رنج ها ناشی از انتخاب غلط انسان هاست.
مثبت اندیشی بی مبنا نسبت به دردهای زندگی، یک جور فرار است. فرار قشنگی است و ظاهر زیبایی دارد. همه چیز را سر کائنات و چیزهای دیگر خراب می کند، اما تهش نتیجه ای جز رنج برای فرد ندارد. قبول کینم که در زندگی همه چیز مثبت نیست.
راه درست برای مهری این نیست که بیاید به همسرش که مطمئن است به او خیانت می کند و بارها قبلا خیانت کرده، نگاه مثبتی داشته باشد. بلکه دو تا درد در پیش روی دارد: یا درد رفتن پیش مشاور و فرصت مشخص دادن به مازیار برای اصلاح خودش، یا درد جدایی. وگرنه باید رنج زندگی با همسر خیانت کار را تحمل کند.
مهرناز که دید حرف هایش اثری روی مهری ندارد، گفت: من که خیلی هم دیدم نسبت به مازیار مثبته. خیلی هم پسر خوش تیپ و مودب و عاقلیه. تو هم برو قدم بزن و یه کم هوای تمیز اینجا رو بده ریه هات شاید عاقل شدی!
چند دقیقه بعد مهرناز هم رفت تا به مازیار کمک و جوجه کباب ها را آماده کند. به مازیار که رسید گفت: تو برو پیش مهری و یه کم قدم بزنید و استراحت کنید. من جوجه ها رو آماده می کنم.
مازیار اما استقبال نکرد و گفت: تو که اخلاقشو می دونی. برم پیشش که چی بشه؟ الان برم دعوامون میشه. ترجیح میدم همین جا با آتیش طرف باشم تا برم با زبون آتشین اون طرف بشم.
مهرناز هم با خنده گفت: اوه! درباره ی خواهر من داری حرف می زنی ها. اون درونش از محبت آتشین شده. از خداتم باشه یه همچین زن با محبتی داری. بدو برو پیشش ببینم!
مازیار: نمی خواد بعد از هفت سال زندگی تبلیغ خواهرتو کنی. الآن واقعا وقتش نیست. حوصله نداره، یه چیزی میگه بدتر میشه.
مهری از دور و در حین قدم زدن به شوخی ها و خنده های مازیار و مهری نگاه می کرد و یک مقداری هم بدش آمد.
با خودش گفت: چطور به این شوهر دید مثبتی داشته باشم؟ با من که زنش هستم یک کلمه حرف نمی زنه تا آرومم کنه، اما تا یه دختر می بینه، نیشش تا بنا گوش باز می شه.
بعد هم یاد حرف های مثبت اندیشی مهرناز افتاد و با اینکه قبول نداشت گفت: بی خیال مهری! فکر بد نکن. اونا یه داماد و خواهر زن هستند که دارن مثل همه حرف می زنن و شوخی می کنند.
مادر مهری هم از همسرش خواست، میز شام را در حیاط بچیند تا خودش برود کنار مهری و با او قدم بزند. با شوخی و خنده سمت مهری رفت و گفت: هوای تمیز پیدا کردی، دیگه یادی از ما نمی کنی ها!
این طوری سر حرف با مهری را باز کرد و از او خواست دیگر کوتاه بیاید و از قیافه ی عبوس و اخمو گرفتن خارج شود: دخترم! عزیزم! به جای این کارا و حرفا برو به شوهرت برس. بهش برسی، برده ی خودت می کنی. زن باید زبون داشته باشه، باید سیاست داشته باشه. تا ما غذا رو می چینیم، برو تو ویلا، یه کم به خودت برس. رنگ و روت عین گچ شده. عین مرده ها شدی. معلومه که شوهرت می ره جای دیگه.
مهری هم با اصرار مادرش به ویلا رفت و سعی کرد جلوی آینه به خودش برسد و عطر خوبی بزند تا شاید بتواند از امشب اوضاع را تغییر دهد. آراش مهری که داشت تمام می شد، مهرناز صدایش زد که بیاید برای شام.
وقتی وارد حیاط شد، مادرش اول یه نگاه به مازیار انداخت ببیند واکنشی دارد یا نه؛ دید توجهی ندارد. بعد خودش گفت: به به! قربون دختر خوشگلم برم. بعد هم با دستش زد به میز چوبی و ادامه داد: ماشاءالله، تو کل ایران بگردین، دختر به خوشگلی دخترای من پیدا نمی کنید.
مهرناز هم با شوخی گفت: شانس آوردی گفتی دخترای من. اگه فقط اسم مهری رو آورده بودی من می دونستم و تو.
مهری و مازیار کنار هم نشسته بودند و همه مشغول خوردن غذا بودند. پدر مهری هم خاطراتی از سفرهای دوران جوانی به شمال می گفت و همه می خندیدند. مهری از سر اجبار و برای همرنگ کردن خودش با بقیه گاهی می خندید. اما الآن مهم تر از طعم جوجه کباب و خاطرات پدرش، این مهم بود که چرا مازیار به عطر و آرایش او هیچ توجهی نکرده است.
اما یک جمله ی عادی مازیار کافی بود تا مهری را به شدت از درون ناراحت و خشمگین کند. درست در زمانی که مهری انتظارش برای توجه مازیار به عطرش بی نتیجه مانده بود، مازیار گفت: به به! چه عطری! برنج به این خوش عطری آدمو دیوونه می کنه!
مهری نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره به او فهماند که چه در ذهن اش می گذرد. بعد از جمع شدن بساط شام، مهری به سالن رفت تا تلویزیون ببیند، مادرش هم رفت کنار او نشست و گفت: می دونم چی میخوای بگی اما صبر داشته باش.
مهری: مگه من روز و شب اول ازدواجمه و این آدم رو نمی شناسم؟ تو امشب دیدی رفتارشو، من هفت ساله دارم می بینم این کارا رو.
چند دقیقه بعد مهرناز و مازیار در حیاط ویلا مشغول بدمینتون بودند و مهری و پدر و مادرش مشغول دیدن یک سریال تلویزیونی. ساعت که از دوازده گذشت، مهری رفت که بخوابد. پدر و مادرش اما با هم صحبت می کردند که واقعا حق با مهری است و مازیار به او توجهی ندارد.
بعد از پایان بازی بدمینتون، مازیار رفت ماشینش را بشوید و مهرناز هم رفت دوش بگیرد. تقریبا ساعت یک شب بود که مهرناز آمد کنار استخر نشست و مشغول گوش دادن موزیک از گوشی اش شد. مازیار هم آمد روی صندلی کناری نشست و چند باری با بینی اش نفس کشید و ناگهان گفت: دختر چه عطری زدی؟ چیه مارکش؟ خیلی خوبه!
مهرناز: واقعا خوبه؟
مازیار: آره عالیه، یه جوریه؟
مهرناز: یعنی چه جوریه؟!
مازیار: نمی دونم چه حسی ولی یه حس خیلی خوب و مثبت و عالی.
مهرناز: ممنون!
مازیار: راستی موزیکی که گوش می دی هم خیلی قشنگه. دمت گرم. کلا خوش سلیقه ای.
مهرناز: ممنون، لطف داری.
مازیار: تو کلا همه چیت با مهری فرق داره.
مهرناز: خوب دو تا آدمیم دیگه. هر آدمی یه جوره.
مازیار: آره قبول دارم ولی جور تو خیلی بهتره.
مهرناز: چرا من بهترم؟
مازیار: مهربونی، شادی، خوش اخلاقی، به خودت می رسی. خوش به حال مردی که بخواد با تو ازدواج کنه، مطمئنم خیلی خوشبخت می شه.
مهرناز با شوخی و خنده: اما من قصد ازدواج ندارم. می خوام از ایران برم. اینجا رو اصلا دوست ندارم.
مازیار: این که عالیه، خوب برو دختر. بمونی اینجا که چی؟ برو زندگیتو کن.
مهرناز: با کدوم پول؟ رفتن پول می خواد. من واقعا جای مهری و شما بودم می گفتم بریم از اینجا.
مازیار: مهری همین جا رو دوست داره، نمیخواد هیچ جا بره. مسافرتم به زور میاد. چه برسه مهاجرت!
مهرناز: خله دیگه. باید بره عشقشو کنه.
مازیار: اون که نمی ره ولی تو هر کاری می تونی بکن برای رفتن.
مهرناز با خنده: تنها کاری که ازم بر میاد اینه که مخ یک پسر پولدار رو بزنم کمکم کنه برم.
مازیار: حالا پسر هم نبود، مرد بود اشکالی نداره. بزن مخشو.
مهرناز با خنده: آره بابا. هر کی بود فقط کمک کنه برم، راحت شم، بقیش مهم نیست.
مازیار: واقعا جدی می گی؟
مهرناز: آها، بدت آمد از این طرز فکرم؟
مازیار: نه خیلی هم عالیه، اتفاقا خوش حال شدم همچین دختری هستی.
مهرناز: ممنون.
مازیار: فقط یه حسرتی می خورم الآن.
مهرناز: چی؟
مازیار با خنده: اینکه خواهر مهری هستی، چون اگه خواهر مهری نبودی اجازه می دادم مخ منو بزنی!
مهرناز هم با خنده: تو که مخت نیاز به زدن نداره، فکر می کنم مخت زده هست همین الآنم.
مازیار:عجب، یعنی فکر می کنی من ازت خوشم میاد؟
مهرناز: قطعاً و مطمئناً!
مازیار: خوب جوابت چیه؟ بله یا نه؟
مهرناز: باید فکر کنم.
فردای آن روز، همه تصمیم گرفتند به جنگل بروند و ناهار هم همانجا بخورند. صبح قبل از رفتن، صورت مهری عین خون سرخ شده بود. کاملاً معلوم بود که حالش بد است و اصلاً حال خوشی ندارد. مادرش رفت اتاقش رو گفت: دخترم! آمدیم سفر حال و هوات عوض بشه. چرا با خودت این کارو می کنی؟ این چه قیافه ای هست؟ به خدا مازیار هم خسته می شه ازت دل می کنه.
مهری زد زیر گریه و گفت: بشین حالا که همش حق رو به مازیار می دی اینو گوش کن.
مهری ویس های ارسالی از واتساپ سارا را گذاشت که در آن به افشای روابطش با مازیار پرداخته بود و با ارائه ی جزئیاتی اثبات کرده بود که مازیار دو شب قبل با او بوده و نهایتا هم نیمه شب به خانه برگشته است.
مادر مهری با شنیدن ویس های سارا به شدت ناراحت شد اما گفت: الآن به روی خودت نیار. نذار پدرت با خبر بشه. با خبر بشه قطعا سکته می کنه و بدبخت می شیم. الان بریم بیرون و یه جوری این دو سه روز رو بگذرونیم تا برگردیم تهران ببینیم چه خاکی باید بر سرمون بریزیم؟!
مهری اما قبول نداشت و گفت: من با این آدم آشغال برم پیک نیک و بگردم؟ چی فکر می کنی درباره ی من؟
بالاخره اصرارهای مادر مهری جواب داد و قرار شد مهری در طول سفر سکوت کند و چیزی نگوید تا موقع برگشتن به تهران، تکلیف زندگی شان روشن شود. مادر با ناراحتی و دلمردگی و گاهی اشک، وسایل بیرون را جمع کرد و همگی به سمت جنگل های جواهرده راه افتادند.
خانواده کنار رودخانه و زیر سایه ی درختان بساط را پهن کردند و مهری هم فورا یک بالش و پتو برداشت و دراز کشید. پدرش اما گفت: بلند شو بابا، بلند شو برو یه دوری بزن. این بار مادر مهری مخالفت کرد و گفت: کاری بهش نداشته باش. حالش خوب نیست بذار استراحت کنه.
مهرناز و مازیار اما در امتداد روخانه قدم زدند و رفتند. دقایقی بعد دیگر دیده نمی شدند. اما ساعت از دو ظهر گذشته بود که مازیار و مهرناز برنگشته بودند.
هوا خیلی خنک شده، رو به سردی بود. پدر مهری هم برای جمع کردن هیزم و درست کردن آتش راه افتاد. او لابه لای درختان مشغول جمع کردن هیزم بود که ناگهان صدای مازیار را شنید که به مهرناز می گفت: من احساس می کنم با تو خوشبخت میشم. کافیه بهم جواب بله بدی تا مهری رو طلاق بدم و دو تایی با هم برای همیشه از ایران بریم... .
پدر با شنیدن این حرف ها، به ناگهان حالش منقلب شد. اول تصمیم گرفت به سمت مازیار و مهرناز برود و یک سیلی به مازیار بزند، اما بعد که دید حالش بد شده، راه افتاد به سمت همسرش و مهری اما لحظه به لحظه حالش بدتر می شد و لنگ لنگان راه می رفت.
چند دقیقه بعد، مازیار و مهرناز برگشتند و مازیار گفت: حسابی گشنمه، پس آقاجون کجاست که ناهار بخوریم؟
مادر: نمی دونم، خیلی وقته رفته هیزم جمع کنه اما برنگشته. منم دلم شور می زنه. نگران شدم.
مهرناز: اه مامان. بازم انرژی منفی میدی. خوب رفته هیزم بیاره دیگه.
مادر مهری: آخه خیلی وقته رفته. یه زنگ بزنید گوشیش.
هر چه تماس گرفتند، تلفن بوق می خورد اما جواب نمی داد. سرانجام همه با نگرانی راه افتادند تا پدر مهری را پیدا کنند. چند دقیقه بعد، پدر را دیدند که نقش بر زمین شده. وقتی بالای سرش رسیدند کار تمام شده بود و او بر اثر سکته، فوت کرده بود.
روز چهلم پدر، مازیار به مهرناز نزدیک شد و گفت: بازم همون عطر لعنتی رو زدی؟ این عطر منو دیوونه می کنه. تو هم چون اینو می دونی اینو میزنی اما جوابمم نمیدی که تکلیفم روشن بشه.
مهرناز: تو واقعا با این عطر دیوونه میشی؟
مازیار: فقط با این عطر که نه، اما دیوونه ی این عطرم.
مهرناز: می دونی این عطرو از کجا آوردم و می زنم؟
مازیار: از کجا؟
مهرناز: این عطر مهری هست. همون عطری که موقع شام تو ویلا زد و تو متوجه نشدی.
غروب روز چهلم، مهرناز، مادرش و خواهرش را جمع کرد و گفت: من برای اینکه ببینم واقعا مهری راست می گوید یا نه و این داستان جهنمی تمام شود، مازیار را امتحان کردم. او واقعا مرد وقیح و کثیفی است. او حتی به من هم پیشنهاد رابطه داده بود.
مهری و مازیار چند ماه بعد از هم جدا شدند و مهری به دلیل فشارهایی که در این مدت تحمل کرده، دچار افسردگی شده است.
پایان فصل اول
داستان در فصل های جدید، روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ادامه خواهد داشت.
* قسمت های قبلی مهری و مازیار
مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت
مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا***
از همین نویسنده:نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
پدر مهری واسه کی تعریف کرد که حرفهای مازیار و مهرناز رو شنیده ؟
شما نگاهت به مردها همونه که گفتی مثل حیاط وحش
مثل نرهای حیوانات که تنوع طلبند طبیعیه
آقاااا اونا حیوون هستن . شما انسان هستی انسان .
ولی وقتی همه ی ذهنت در کمر به پایینت خلاصه میشه .
بله حیوانات نر تنوع طلبند.
درضمن مشكلات زوجين فقط خيانت نيست،شما هم ديديد جذابيت اين موضوع بيشتره،مثل سريالهاي تركيه اي پرداختيد به همين موضوع
ممنون از آقای پازوکی و عصر ایران که دارن به این اتفاقات می پردازن امیدوارم روز های بهتری در انتظار نسل ما و بعد از ما باشه.
من خودم تو زندگی با آدمی مثل مازیار برخور داشتم و با وجود گذشت 5 سال هنوز نتونستم به زندگی عادی خودم برگردم . ضربه ای که خیانت کسی که دوسش داری بهت میزنه بدترین نوع زجریه که میتونی بکشی.
علاوه بر این دنیای کنونی و معاصر ما قواعد روشنی داره، اکثریت مطلق زنان از اینکه زنی دیگری در زندگی شان وارد شود به طور جدی ناراحت می شوند، نمیشه دنیا رو فقط از طرف مردان دید. معمولا خانم هایی که این ویژگی رو ندارند به احتمال زیاد شرایط اقتصادی یا اجتماعی و یا ... بر این خواستشو غلبه میکنه و مجبور به نفر دوم شدن میشن وگرنه ته دل اون ها هم همون یگانگی عشق وجود داره.
شما البته آزادید و در خصوص روابطتان به نظرم حتما فرد مقابلتان را باید در جریان نحوه تفکرتان قرار دهید و در نهایت به انتخاب خودتان و فرد مقابلتان بستگی دارد.
چرا همچین فکری می کنید؟ فکر می کنید من بدم میاد با آدمای زیادی در ارتباط باشم؟ یا مثلا من فقط یه بار عاشق میشم و لاغیر ...؟ نه خیر اصلا اینطور نیست فقط فرقمون اینه که من نسبت به زندگی متعهد ترم تا وقتی مردی توی زندگیم باشه اجازه ی ورود مرد دیگه ای رو نمی دم شاید فکرش بیاد اما نمیذارم که بمونه چون می دونم چه حسی داره اگر این اتفاق برای من بیافته.
شما هم بهتره خودتونو با مستندای حیات وحش توجیه نکنید.
اسمشون روشونه حیوونن. اگر قرار بود با قوانین جنگل زندگی کنیم، چرا شدیم اشرف مخلوقات دقیقا؟
و حتی بعضی جانوران تک همسری دارن و به همسرشون وفادارن
واقعاً که!
بعضیا این طوری مسائل رو می بینن :))
آسیب شناسی اجتماعی را مطرح نمی کنند که چرا باید مهرناز با مازیار بتواند در جنگل و کنار استخر و زمین بازی باشند؟! چرا مهری خود را در هیچ چیز مقصر نمی داند( خودشیفتگی اصلی)؟ چرا مازیار از زندگی مشترک رضایتمندی ندارد؟ اگر مازیار در اطاق خواب را می بست و به نیازهای جنسی و تمایلات مهری جواب نمی داد آیا مهری دنبال دیگری می گشت ( زنان ایرانی همیشه پاک هستند اگر هم شوهر بد اخلاقی داشتند دلیل موجهی است) و صدها سوال دیگر.
واقعا عصر ایران در هر زمینهای عالیه
ممنون که هستین