عصر ایران؛ مهرداد خدیر- پنج سال پیش و فردای آن شب بارانی که محمد علی سپانلو نویسنده، منتقد، مترجم، متفکر و البته شاعر خوش قریحۀ ایرانی از نفس افتاد، دربارهاش نوشتم و اشاره کردم که به «شاعر تهران» شهرت داشت و این توصیف به نقل از او آمد: «من شهر تهران را چون زنی زیبا و پُرشکیب دیدهام که هر چه بر سرش می آورند باز هم طاقت می آورد.»
در پنجمین سالمرگ او نه میخواهم عین آن نوشته (خاموشی شاعر در شب اردیبهشتی تهران) را بیاورم که پیوند دارد و فراچشم است و نه می توان یاد نکرد.
نه به خاطر شاعر که بیشتر به خاطر شعر. چندان که خود در مقدمۀ اثر گرانسنگ «هزار و یک شب» - سفینۀ شعر نو قرن بیستم ایران – مینویسد:
«ملت های قدیم، مرهون اوطان خویشاند اما کشورهای جدید مرهون مردمشان. ملت یونان شخصیت از یونانیت عتیق یافتهاند و ایالات متحدِ آمریکا شخصیت خود را از مردمی سختکوش گرفته است. جایی "گذشته" به حال اعتبار میدهد و جایی "اکنون" فقر گذشته را جبران میکند. ما ملتی قدیم هستیم. از بابت بسیار چیزها به کشورمان مدیونیم که شاید یکی از آنها شعر باشد؛ هنری ملی که در ارزشگاهِ جهانی پس از قالیبافی قرار میگیرد.»
به بهانۀ پنجمین سالکرد درگذشت سپانلو همین یادآوری کفایت میکند و نمیخواهم مثل شاملو در اولین سالگرد اخوان ثالث بگویم: «مرگ شاعر را باور نمیکنم. اگر شاعر بمیرد، شعر میمیرد» چرا که شاعر مثل هر انسان دیگر میمیرد چنانکه خود بامداد شاعر 9 سال پس از این پیام مُرد و 15 سال بعد نوبت به سپانلو رسید. همه میمیریم و در این روزگار کرونازده مرگ آسانتر و ارزانتر هم شده است. شعر اما نه، نمیمیرد.
از این روست که گرچه 5 سال است که سپانلو مرده اما با کتابها و شعرها و مجموعههایی که بر جای گذاشته زنده است و یکی از زیباترین نوشته ها دربارۀ تهران را او نوشته و جا دارد پیش چشم شهروندان قرار بگیرد اگر ذوقی در مدیران اداری باشد.
میتوان به بهانۀ 21 اردیبهشت زندگینامۀ او را نوشت که محدود به شاعری نبود و گاهی در مقابل دوربین هم قرار میگرفت اما بیشتر به خاطر آن مینویسم که در روزهای قرنطینه «هزار و یک شعر» یا «سفینه» یکی از کتابهای گشوده روی میز کار بود؛ مجموعهای که به لحاظ بصری هم چشمنواز و نفیس است.
دلیل دیگر شاید این که تجربۀ روزنامهنگاری هم داشت و چنانکه در یادداشت سال 94 نوشتم: خوشسیما و بلندبالا بود و آراسته و البته مودب و خوشسخن. گاهی و تنها گاهی فیلم یا نمایشی هم بازی میکرد. ("آرامش در حضور دیگران" ساخته ناصر تقوایی - و فیلم "رخساره" و بازی در مقابل شهاب حسینی را به یاد آورید)
سپانلو میگفت:«من تهران را حالا هم به خاطر تناقضهایش دوست دارم. خیابان باریکی بود به موازات شمیران که ما به آن میگفتیم خیابان عشاق. حالا اتوبان صدر آمده و یک تکه از آن را بریده است. من اما این راه را دوست دارم. آینده و گذشته با هم است. از روی پل حافظ که رد میشوی روی پشت بام خانهها لباسهایی است که انگار با بادِ دوره ناصرالدین شاه خشک میشود. من این همزمانی گذشته و آینده را دوست دارم.»
با این حال یادآور میشد: « نوستالژی گذشته ندارم. اما صبح هر وقت بیدار میشوم با یادی از روز گذشته بیدار میشوم. شاید دوست داشتم به زمانی بازگردم که دانشجوی حقوق بودم و از طریق شاملو به شاهین سرکیسیان معرفی شدم. او بالاخانهای سر چهارراه تخت جمشید داشت که مثل خانۀ ارمنیهای دیگر قشنگ بود و ما آنجا تئاتر مرغ دریایی چخوف را تمرین میکردیم.»
چنانکه در آغاز اشاره شد تهران را در هیأت زنی زیبا میدید که این همه بلا را تاب آورده و شکیبیده است: «در کنار خانۀ ما ساختمانی ده یازده طبقه ساختهاند که در طراحی آن نورهای قرمز گذاشتهاند و شبها شبیه عشرتکدۀ دراکولا میشود که هم زشت است وهم مبتذل. با این همه انگار تهران مثل زنی شکیبا این بلاها را طاقت میآورد و میماند.»
سپانلو، حقوق خوانده بود، شعر میگفت، برنامۀ رادیویی میساخت، فیلم، بازی میکرد، داستان مینوشت، اهل کار اجتماعی بود و نیز روزنامهنگار. مدتی هم تصمیم گرفت همراه چند نفر دیگر دست در کار نشر شود تا برای انتشار آثار نحلۀ موج نو منتظر نظر موافق ناشر نمانند.
جایی نوشته بود: «گویا آندره برتون گفته اگر در ایستگاه قطار ایستاده باشیم و صدایی به ما بگوید این کلاغها که از مِه درآمدهاند باعث تأخیر قطار شدهاند به جهان شعر وارد شدهایم.»
سالها پیش دوستی که از تاجیکستان آمده بود میپنداشت از دهان ایرانیان این روزگار هم شعر میریزد و وقتی دید چنین نیست و با شعر بیگانه شدهایم با شگفتی گفت در هرات افغانستان مثل نقل و نبات مردم از شعر استفاده می کنند. در خود ایران چرا این گونه نیست؟
گفتم دلایل بسیار دارد. اول این که رسانههای رسمی با شاعران معاصر مشکل دارند و دیدگاههای فرهنگی و سیاسی آنان را نمیپسندند و از همین سپانلو نام بردم. دوم این که نظام آموزشی به ادبیات به چشم یکی از حامل های ایدیولوژی مینگرد نه منبع زیبایی شناختی یا تولید فکر خلاقه.
سوم این که شعر به عالم معنویات تعلق دارد و جامعۀ ما شاید یکی از پولزده ترین جوامع دنیا باشد و در مسابقۀ پول درآوردن یا جانماندن، شعر و شاعر چه جایگاهی دارد؟ (تازه در آن سال ال-90 قیمت لپ تاپ امروز را داشت!)
چهارم هم این که زبان را اول باید شنید و از این روست که ناشنوایان در تکلم هم دچار مشکل میشوند. مگر چقدر شعر میشنویم که بر زبان آوریم؟ [«شعر» البته با منظوری که هاشم خان «شهرزاد» به کار میبرد چه بسا فراوان باشد!]
باری، پنجمین سالگرد خاموشی شاعر، در آن شب بارانی و اردیبهشتی تهران بهانهای برای برای این نکات شد و شاید بتوان گفت خوشا به حال او که در 21 اردیبهشت 94 درگذشت و نه در 21 اردیبهشت 99. هر چند اگر چنین میشد به جای 75 سالگی در 80 سالگی چشم از جهان بسته و 5 سال دیگر هم زیسته بود اما مردن های این دو ماه چه از مشاهیر و آدمهای عادی غریبانه و دلگیر شده است. نگاه کنید به تشییع و تدفین نجف دریابندری و مراسم یادبودی که به خاطر کرونا برگزار نشد.
سپانلو اگر بعد 5 سال دوباره چشم باز کند بیش از پیش خواهد دید که شهری که دوست میداشت چگونه اجتماع تنهایان شده است و مردمان به جای زمزمۀ شعر و استشمام عطر اردیبهشت، ماسک بر چهره زدهاند و به قیمت پراید و افزایش ارزش سهام میاندیشند.
اگر بتواند از روی تخت بیمارستان پایین بیاید و از همان میدان فاطمی نگاهی به بیمارستان بیندازد شاید بیش از همه از بازگشت نام «شهرام» بر تابلوی آن شگفت زده شود و شاید از قیمت امروز کتاب نفیس خود که سال 84 زیر 20 هزار تومان بود.
جدای اینها و با نگاه آغاز مطلب اما حرف درست همان است که سپانلو نوشته است: «اگر شعر را فرآیند جاودانهای بدانیم نو و کهنه ندارد و اگر بتوانیم قدیم و جدید را احضار کنیم حافظ با 20 غزل منتشر نشده در پَر شال خود وارد میشود و شهریار و نیما را هم زنده خواهیم دید.»
با این حساب، محمد علی سپانلو را مرده بدانیم یا مرگ شاعر را باور نکنیم؟
-----------------------------------
بیشتر بخوانید:
در جامعه ی ما عموما اینطور است.
وقتی دیدم هیچ کامنتی نیست ؛ غربت شعر ؛ غربت ادبیات؛ غربت سپانلو دلم را لبریز کرد.
چرا مردم هرات و اهالی تاجیکستان هنوز دل با حافظ و سعدی و مولانا دارند و در نسل نوخاسته ایران از هزار یکی هم حافظ را نمی شناسد؟؟؟؟؟