در مسیر زندگی روایتی است واقعی از عباس پازوکی نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای"عصرایران" بنویسد. روایتی که شاید بتواند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کند. روایت واقعی در مسیر زندگی روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ی هر هفته منتشر می شود.
ساعت از ده شب گذشته بود و همه ی مهمان ها در منزل بودند . هر کس مشغول کاری و گپ و گفتی بود و مادر هم سرگرم بازی و رسیدگی به بنیامین . نازنین گوشی را برداشت و زنگ زد به امیر علی.
نازنین: سلام، کجایی ؟ مگه نمی دونی مهمان داریم؟
امیرعلی: داریم که داریم . چی شده مگه ؟ ناراحتن بلند شن برن . سرخود مهمون دعوت می کنی سر من غر میزنی ؟ مگه من گفتم دعوتشون کنی؟
نازنین که داشت خودش را به زور کنترل می کرد گفت : باشه امیرعلی ! لطفا زودتر بیا ، همه منتظرن . مامانت هم هست ، ناراحت میشه.
امیرعلی: باشه میام.
ساعت یازده امیرعلی رسید و نازنین به کمک مادرش سریع بساط شام را پهن کرد . موقع شام هم تلاش کرد نهایت احترام را به عمو و زن عمو بگذارد. عمو اما دل تو دلش نبود . نمی دانست این مهمانی به چه مناسبتی برگزار شده. آن هم پس از آن همه دلخوری های مداوم بین نازنین و امیر علی و دعواهایی که منجر به سکته ی برادرش شده بود. اما سعی می کرد به روی خودش نیاورد . بالاخره شام خوردن تمام شد و بنیامین هم خوابش برد.
نازنین وقتی دید همه دور هم جمع هستند و دارند با هم گپ می زنند گفت : ببخشید عموجان ، اگر اجاره بدید من چند کلمه ای یه صحبتی داشتم که بگم.
عمو: خواهش می کنم دخترم؛ بگو عموجان .
نازنین: دو ساله که شما همگی در جریان ماجراهای من و امیرعلی هستید. همتون می دونید که من روز اول عروسی رفتم منزل پدر و مادرم و مادرم از من خواست برگردم .
امیرعلی ناگهان پرید وسط حرف نازنین و گفت: آهان ، بگو! همه رو جمع کردی منو خراب کنی ؟
عمو : امیرعلی جان!ساکت باش بابا؛ بذار نازنین حرفش تمام بشه .
نازنین: ممنون عمو . ما دو ساله از اون ماجرا صد بار با هم قول و قرار گذاشتیم و همتونم نتیجش رو می دونید . هیچ خبری از ترک اعتیاد نیست . من دو ساله که شب و روز ندارم . تا حالا به خاطر شما چند نفری که اینجا دور هم جمع شدید تو این زندگی موندم .
امیرعلی: یعنی من اینجا بوقم دیگه ؟ تو خونه ی من بودی به خاطر بقیه؟
نازنین: تو اگر مرد بودی روی قولت می موندی و ترک می کردی .
امیرعلی: مگه من روز اول بهت گفتم برگرد یا بمون ؟ اگه مادرت رات نداده خونش به من چه ؟ خوب می رفتی . به سلامت !
زن عمو : امیرعلی ! خجالت بکش!
امیر علی هم که دید انگار قراره امشب محاکمه بشه از خانه زد بیرون و رفت.
مادر نازنین با شنیدن این حرف و رفتار امیر علی تازه فهمید بچه اش را با حرف خودش وارد چه جهنمی کرده در این دو سال. در حالی که اشک می ریخت یه نگاهی به محمد کرد و گفت : بریم پسرم . اینجا دیگه جای ما نیست.
نازنین: اتفاقا بشین مامان . این یه قلم رو امیرعلی درست می گه؛ تو به خاطر حرف مردم منو مجبور کردی برگردم این جهنم.
مادر نازنین : مامان جان ! دیدم روز اول عروسی آمدی . خوب به مردم چی می گفتیم ؟ روز اول عروسی؟ مردم نمی گفتن عروس عیب داره؟ چی می گفتیم به مردم ؟ فکر آبرومون رو کردم .
نازنین: مامان جان ! ممنون که فکر آبرومون رو کردید . من دو ساله بابت آبروی شما تو این جهنم دارم زندگی می کنم . بابام الان زیر یه خروار خاک خوابیده به خاطر همین آبرو. به خاطر اینکه خودش عذاب وجدان گرفت چرا تحقیق نکرده گفت برادرزادمه ، از خودمه . نیاز به تحقیق نداره.
عمو: خدا رحمت کنه داداشو . تنشو تو گور نلرزونید . اون که نیتش خوب بود.
نازنین: منم نمی گم نیتش بد بود. اما نیت خوب بابام و آبروداری مامانم این بلا رو سر من آورد . نیت خوب بابام این دو سال به داد من نرسید . مادرم کجا بود وقتی شب تا صبح گریه می کردم و عذاب می کشیدم؟
زن عمو : نازنین جان! به خدا اگر قرار باشه یکی امیر علی رو ترک بده تویی . کمکش کن ترک کنه .
نازنین: زن عمو ! تو این دو سال که من بعضی شب ها از ترس تا صبح در اتاقمو قفل کردم خوابیدم شما کجا بودی ؟ اگر دوست داشتی ترکش کنه ، ترکش می دادی بعد زنش می دادی. شما و عمو با این همه تجربه نتونستید کاری کنید . یه دختر بیست ساله رو وارد این جهنم کردید که ترک بده پسرتون رو ؟
زن عمو : از ترس در اتاقو قفل کردی؟ برای چی؟
نازنین : وقتی توهم می زنه چه تضمینی هست که من و بچم رو از بین نبره ؟ چه تضمینی هست فکر نکنه من گوسفندم باید قربانی کنه منو ؟ دو ساله دارم می گم من تو جهنم هستم . هیچ کدوم به منم فکر کردید؟
همه تون به فکر خودتون بودید . حالا فهمیدم پدر و مادر که این همه عزیز و مهربان هستند هم یه وقتایی نمی تونن جای بچشون باشن و بفهمن . تنها کسی که می تونه بفهمه من چی کشیدم فقط و فقط من هستم .
محمد که تا حالا سکوت کرده بود آمد وسط و گفت : می فهمم آبجی خوشگلم . اوکی تو خیلی رنج کشیدی . خیلی سختی کشیدی . ماها هم در حد توان سعی کردیم کمک کنیم که حالا تو میگی بی فایده بوده . الان چه کاری از دست ما بر میاد ؟ چه کار کنیم؟
نازنین : یه خواهش دارم از همتون . یه خواهش ساده . از این به بعد منم به شکل یه آدم ببینید . منم آدمم و حق دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم . حق دارم زندگی کنم.
مادر : می خوای چه کار کنی ؟ الان میخوای ما رضایت بدیم که طلاق بگیری؟
نازنین: نه اصلا . اصلا نمیخوام شماها رضایت بدید . دیگه به این نتیجه رسیدم برای ادامه ی زندگی نیازی به جلب نظر شماها ندارم . نمی خوام نظرتون رو بدونم . می خوام نظر خودمو بگم و این بار شما نظر منو بدونید . من تصمیم رو گرفتم و از این خونه میرم و وکیل هم گرفتم . وکیلم می افته دنبال کارهای طلاق . منم میرم سر زندگی خودم . همین . هر کس من و بچم رو میخواد ، می تونه بیاد ما رو ببینه . هر کس هم که فکر آبروشه و ناراحته ، هیچ اشکالی نداره .
عمو: وکیلت مرد هست یا زن ؟
نازنین: مهمه عمو ؟ وکیل من زن هست. اما واقعا مهم نیست وکیلم کیه !
مادر: میخوام امشب من اینجا پیشت بمونم ؟
نازنین : من وسایلم رو جمع کردم و چمدون هامم بستم و عصری بردم گذاشتم تو صندوق ماشین . الانم دارم میرم بنیامین رو بغل کنم و برم یه هتل تا خونه گیر بیارم . حالا میل خودتونه هر کس می خواد اینجا بمونه این خونه و کلیدشم رو دره .
عمو و زن عمو با بهت و حیرت خداحافظی کردند و رفتند . مادر و محمد هم بلند شدند بروند که دیدند نازنین هم بنیامین را بغل کرده و همراه آنها از خانه خارج می شود. محمد که هیچ وقت نازنین را اینقدر محکم و مصمم ندیده بود گفت : میخوای تو پیدا کردن خونه کمکت کنم ؟
نازنین : نه داداش جان . از این به بعد من باید روی پای خودم بایستم . خدا رحمت کنه پدرمون رو . همین که سهم خودم از جواهر فروشی بابا رو دریافت می کنم برام کافیه . اما کارام رو می خوام خودم انجام بدم .
آن شب نازنین برای آخرین بار از آن خانه خارج شد و ظرف مدت کوتاهی حکم طلاقش از امیرعلی را گرفت . او خودش را با مطالعه و خواندن کتاب سرگرم کرد و درآمدی که از مغازه ی پدرش به او می رسید را به کار انداخته بود.
نازنین چند سالی در یک خانه ی اجاره ای زندگی کرد و حالا سه سال است که این آپارتمان را خریداری کرده . او صاحب یک شرکت اقتصادی فعال هست و در تمام این سالهای تنهایی به هیچ مردی فکر نکرده است . در حالی که در تمام این سال ها مردان زیادی بوده اند که شیفته ی زیبایی و ثروت نازنین شده اند اما او که چهره ای جدی و قاطع دارد،جواب مثبتی به کسی نداده است.
ادامه دارد...
قسمت های قبلی:
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
واااااااااااالا