در مسیر زندگی روایتی است واقعی از عباس پازوکی نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای"عصرایران" بنویسد. روایتی که شاید بتواند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کند. روایت واقعی در مسیر زندگی روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ی هر هفته منتشر می شود.
مازیار تصمیم گرفت خانم خلیلی را محک بزند و ببیند این فقط یک چت ساده جهت تشکر است یا چیز دیگری هم هست. بنابراین توی چت خانم همسایه را مخاطب قرار داد و نوشت:"خانم خلیلی".
منتظر ماند ببنید خانم خلیلی چه جوابی می دهد. خانم خلیلی هم نوشت:" بله؟"
مازیار: هیچی!
خانم خلیلی: چرا هیچی؟ بگید خوب!
مازیار: هیچی باشه بعد!
خانم خلیلی: آقا مازیار ببخشید اینو میگم. یه وقت مهری خانم نبینن ناراحت بشن.
مازیار: نگران نباشید، نمی بینه.
خانم خلیلی: چطور؟ مگر جایی رفته؟
مازیار: نه خونه است اما پیش من نیست، داستانش مفصله.
خانم خلیلی: ای وای. اتفاقی افتاده؟ اگر خواستید حرف بزنید من می شنوم حرفاتون رو. البته اگه دلتون می خواد.
مازیار: والا نمی دونم چی بگم. یه کم بینمون بحث پیش آمده.
خانم خلیلی که از ابتدای چت هم کنجکاو شده بود چطور مازیار می تواند با حضور مهری خانم حساس با او چت کند می خواست بداند این بحث چیست و چرا پیش آمده. اما از طرفی مازیار و اخلاق های او رو نمی شناخت و این اولین چت آنها بود. نمی دانست چه باید بگوید. با خودش گفت:" برای امشب کافیه، بهتره یه جوری این چت رو جمعش کنم تا ببینم بعدا چی پیش میاد".
بنابراین نوشت:"خوب انشاءالله که حل می شه. بین همه ی زن و شوهرها گاهی بحث و اختلاف پیش میاد. مزاحمتون نمیشم. شما صبح باید برید سر کار. شب خوب و آرومی داشته باشید. شب به خیر."
مازیار هم که دید خانم خلیلی شب به خیر را گفته و این یعنی پایان مکالمه نوشت:" شما هم شب خوبی داشته باشید. شب خوش".
خانم خلیلی با پایان مکالمه به فکر فرو رفت. با خودش گفت:" باید حدس می زدم یه اتفاقی بین مازیار و مهری افتاده وگرنه ساعت دو شب تو گروه پیام نمی گذاشت."
بعد بلند شد و رفت اتاق پسرش و پتو را کشید روی پسرش بنیامین. با نگاه به بنیامین دلش برای پسر کوچکش غش رفت و و با نوازش دستش موهای بنیامین را از روی صورتش زد کنار و زیر لب گفت:"مامان نازنین فدات بشه عشقم."
برگشت به اتاق خودش و روی تختش دراز کشید. یه نگاه به ساعت گوشی انداخت متوجه شد ساعت نزدیک چهار صبح است و او هنوز خوابش نمی آید. یاد خاطرات تلخ زندگی اش با همسر سابقش افتاد.
نازنین بیست سالش بود که با اصرار پدرش با پسرعموش امیرعلی ازدواج کرده بود. از اول هم نازنین دید خوبی نسبت به امیر علی نداشت. اما وقتی دید پدر خیلی اصرار می کند، به خاطر علاقه ی زیادی که به پدرش داشت به او اعتماد کرد و قبول کرد با امیر علی که 12 سال از او بزرگ تر بود ازدواج کند.
نازنین مثل یک فیلم داشت تمام خاطرات زندگی اش را مرور می کرد. هنوز عروسی تمام نشده بود که نازنین متوجه شد امیرعلی حالت متعادلی ندارد و احتمالا چیزی مصرف کرده یا قرصی خورده که حالش خوب نیست و گاهی از حالت عادی خارج می شود و حرف های بی ربط می زند.
فورا برادر بزرگ ترش را صدا کرد و یواشکی در گوشش گفت:" محمد جان ! دادش دستم به دامنت. فکر کنم بدبخت شدم. امیرعلی اصلا حالت متعادلی نداره. چرت و پرت می گه. حرکاتش یه جوریه. نمی فهمم چه مرگشه. تو رو خدا یه فکری کن. دارم از ترس سکته می کنم."
محمد که پزشک حاذقی است نازنین را آرام کرد و گفت:" نگران نباش آبجی جان. بعضی مردا شب عروسی یه کم زیاده روی می کنن. شاید مال اون باشه. حالا بعدا بهش تذکر می دم. شب عروسیته. چرا این شکلی هستی. خیالت راحت. نگران نباش."
هر چند حرف های محمد تا حدودی نازنین را آرام کرد اما ته دلش یه دلشوره ی عجیبی داشت. بنابراین آخر شب و در منزل وقتی با امیر علی تنها شد گفت:" چقدر خسته شدم. از اولش هم می دونستم این کفشه مناسب نیستا. پاهام داغون شدن. تمام کمرم درد گرفته. اگر عروسی ده دقیقه دیگه ادامه پیدا می کرد از کمر درد و خستگی غش می کردم !"
خلاصه امیر علی را قانع کرد امشب بهتر است فقط استراحت کنند و بخوابند.
امیر علی هم که خودش حال درستی نداشت انگار حرف های نازنین برایش حکم نجات داشت. با خوشحالی گفت:" باشه عزیز. من میرم دوش بگیرم. تو هم برو بخواب".
نازنین هم رفت سریع لباس هایش را عوض کرد و از ترسش انتهای کناره ی تخت دراز کشید و پتو رو کشید روی خودش. یه جورهایی خودش را به خواب زد ولی انگار ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود.
هیچ وقت فکر نمی کرد شب اول عروسی اش این طور باشد و از امیرعلی که پسرعمویش بوده اینقدر بترسد. وقتی امیرعلی از حمام برگشت، کاملا زیر پلک هایش متوجه کارهای امیرعلی بود و قلبش داشت تند تند می زد و زیر لب دعا می کرد امیرعلی به او نزدیک نشود. هر چند امیرعلی خودش گفته بود باشه، بریم بخوابیم اما با حال عجیبی که امشب موقع عروسی داشت، حرف هاش برای نازنین خیلی سند نبود.
حتی وقتی امیرعلی روی تخت دراز کشید، هنوز نازنین صدای قلبش را که تند تند می زد می شنید. تا اینکه بعد از یکی دو دقیقه از صدای خر و پف امیرعلی بلند شد و این صدا زیباترین صدا و آرامش بخش ترین صدایی بود که نازنین تا حالا شنیده بود.
نفس راحتی کشید و آرام چشم هایش را باز کرد تا مطمئن شود امیرعلی خوابیده. چند دقیقه ای به همین حالت روی تخت خوابید تا خیالش از بابت عمیق بودن خواب آقای داماد راحت شود. بعد آرام بلند شد و پاور چین پاور چین رفت توی سالن. جلوی در اتاق خواب برگشت نگاهی دوباره به امیرعلی انداخت و متوجه شد امیرعلی تخت خوابیده، آنهم چه خواب عمیقی.
گوشی را در تاریکی سالن برداشت و رفت روی مبل نشست. ساعت نزدیک سه صبح بود و دلش همین شب اول برای پدر و مادرش تنگ شده بود. آمد تو واتس اپ عکس پدرش را از پروفایلش ببیند که دید پدرش آنلاین است. انگار دنیا را به نازنین داده باشند. اگر می توانست و مطمئن بود امیرعلی بیدار نمی شود از فرط خوشحالی فریاد می زد.
نازنین: سلااااااممم بابای خوشگلم. چرا بیداری این موقع شب؟
بابا: سلام دخترم، یه کم خسته بودم خوابم نبرد.
نازنین: خسته نباشی بابا جونم. مامان کجاست؟
بابا: مامانم اینجا نشسته. میگه چرا نازنین بیداره این موقع شب؟
نازنین: هیچی خوابم نمیاد. امیرعلی خوابیده، منم دلم تنگ شده برای شما
بابا: نازنین! بابا! چیزی شده؟ تو عروسی هم سرحال نبودی.
نازنین: نه بابا، حالا فردا میام می بینمتون با هم صحبت می کنیم.
بابا: چه صحبتی؟ چی شده؟
نازنین: هیچی بابا، فردا صحبت می کنیم
بابا: اینجوری که تو گفتی تا فردا من سکته می کنم. چی شده؟
نازنین: نمی دونم بابا. امیرعلی امشب حالش یه جور غیر طبیعی بود، حرفای چرت و پرت می زد. تعادل نداشت. منم شک کردم چیزی مصرف کرده یا نه. به محمد گفتم، محمد میگه نه جای نگرانی نیست. چیزی نیست.
بابا: نه بابا جان. این حرفا چیه؟ امیرعلی اهل این حرفا نیست. نگران نباش و برو بخواب. شبت به خیر.
نازنین همانجا روی مبل دراز کشید و خوابید و بابا هم بعد از شنیدن حرف های نازنین تا خود صبح قدم زد و خوابش نبرد. ساعت هفت صبح نشده بود که گوشی را برداشت و زنگ زد به محمد: سلام بابا، صبح به خیر. کجایی؟
محمد: صبح به خیر. تو راه بیمارستانم؛ شیفتمه امروز، چطور؟
بابا: باشه بابا برو بیمارستان منم میام کارت دارم.
بابا هنوز گوشی را قطع نکرده بود که سوئیچ ماشین را برداشت و راه افتاد سمت در. ماشین را برداشت و به سرعت به سمت بیمارستان حرکت کرد.
ادامه دارد...
قسمت های قبلی:
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
همه سنگی پیش پای زوج ها .
یک عمر فرزند خود را وابسطه و بی مسئولیت و غیر مستقل بزرگ می کنند ، در فضای مسموم چشم و هم چشمی و غیبت کردن ،
یکباره انتظار دارند بچه ها مستقل شوند ،
بعد دوباره خودشان دخالت می یکنند ،
بسیاری از طلاق های عاطفی به خاطر این است که زوج ها جرعت نمی کنند مشکلشان را با پدر و مادر مطرح کنند چون می دانند از جانب آنها یا سرکوفت و کنایه می شنوند یا دخالت و کار خراب کردن
آیا 8 سال پیش واتساپ تو ایران بوده؟
بچه این خانم 7 سالشه پس ازدواجش با پسرعموی که ازش طلاق گرفته بااحتساب 9 ماه برداری و بافرض اینکه دقیقا شب اول اول باردارشدن و از طلاقش هم نهایت سه ماه گذشته باشه، تاریخ ازدواجش باید حداقل سال پیش باشه.
تاجایی که من یادمه تلگرام از حدود سال94 در ایران متداول شد و قبلش وایبر و لاین استفاده میشد. بعید میدونم 8 سال پیش حتی وایبر و لاین هم استفاده میشده چه برسه به واتساپ.
داستان نوشتن کار هردم بیلی نیست