مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده است.
شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين، تمام روز او را زير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايهاش در دزدي مهارت دارد، مثل يك دزد راه ميرود، مثل دزدي كه ميخواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي كند.
آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضي برود و شكايت كند.
اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود.
مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود، حرف ميزند، و رفتار ميكند.
___________________________________
بیشتر بخوانید...
جهان داستان کوتاه/ هر روز یک داستان: «مسیح و یهودای شامِ آخر»