عصر ایران؛ مبینا محمدی - تا به حال فکر کرده ایم که تا به حال چقدر ذهن مان را در قرنطینه گذاشته ایم؟! چقدر تا به حال در قرنطینه ی ذهنی به سر بردیم؟
تعریف من اما از این نوع قرنطینه چیست؟
برای همه ی ما پیش آمده که چارچوبی از عقاید را به عنوان محدوده ی امن خود تعیین می کنیم و به خود اجازه ی بیرون رفتن از آن را نمی دهیم، خطی قرمز که البته کاملا کورکورانه کشیده شده است؛ بعضا عقایدی که یادمان نمی آید از چه زمانی در ما شکل گرفته است! شاید از اجتماع شنیده ایم، شاید خانواده تحمیل کرده باشد و حتی در اکثر موارد بر اساس یک اتفاق، نتیجه ای کلی گرفته ایم و آن به همه ی ابعاد زندگی تعمیم می دهیم.
به نظرم گاهی لازم است افکارمان، عقاید، باورها و ارزش هایمان را کمی زیر و رو کنیم؛ پیشنهاد می کنم بنوسیدشان؛ نوشتن معجزه میکند! آنها را هر از گاهی نگاه کنید و بعد از خواندن شان یک سوال از خود بپرسید: "چرا؟"؛ خوب است فکر کنیم چرا این عقیده در سر من پرورش یافته؟! امیدوارم دلیل محکمی برایشان داشته باشیم، نه صرفا جهت تعصبات شخصی یا فشار اجتماعی.
حتی بهترین شرکت های دنیا نیز سعی میکنند همواره نسخه های قبلی شان را بروز رسانی کنند و تولیدات شان را به چالش می کشند؛ وقت آن نیست که کمی ذهن مان -بزرگترین و پیچیده ترین دارایی مان- را به چالش بکشیم؟
شاید هنوز منظورم را از چالش، خوب بیان نکرده باشم؛ در خلوتی با خود به اصلی ترین چارچوب های زندگی تان فکر کنید؛ به مهم ترین عقایدی که در حوزه ی کار ، زندگی ، ازدواج ، فرزندپروری، ارتباطات و... دارید فکر کنید و سعی در بروز رسانی شان داشته باشید چرا که هیچکس نسخه های کند، خسته کننده و خشک نسل های اولیه ی کامپیوترها را خریدار نیست.
بیشتر بخوانید:
بعد از قرنطینه چه تغییری می کنیم؟!
هم بودم.شاهدش آنکه در 2سال تعطیلی انقلاب فرهنگی دانشگاهها در دبیرستان تدریس کردم دانش آموزانم که الحمدلله اکثرا"افراد سطح بالا و موفقی هستند همیشه از تدریس من تعریف میکنند .اما من فکرمیکردم همه جا استخدام لیسانس با گروه7 و پایه1آنموقع است و نمدانستم دانشگاهها هیئت علمی دارند که بااستخدام در سایر ادارات تفاوت داردکه اگر میدانستم حتما"اقدام میکردم باور فرمایید تا3سال قبل از بازنشست شدن نمیدانستم و راهنمایی هم نداشتم .از اطاله کلام پوزش میطلبم امیدوارم این تجربه من برای جوانان مفید باشد
باور کنید با این پیش فرض هایی که درست می پنداشتم اعضای خانواده ام و دوستامو رو خیلی آزار دادم، محدودشون کردم، نذاشتم به برنامه هاشون و آرزوهاشون برسن انگار که من عقل کل بودم و از همه زیادتر می دونستم یا انگار که احساسات اونا باید قربانی احساسات من می شد.( به نوعی غرور )
اما از وقتی سعی کردم از این وضعیت بیرون بیام و آدم ها رو به رسمیت بشناسم و با خود برتر بینی و حتی با خیرخواهی خودخواهانه مانع رشد و تحقق آرزهاشون و رسیدن به اهدافشون نشم، خودمم با آرامش و عشق و نشاط بیشتری زندگی می کنم.
ممنون از نویسنده محترم این متن زیبا که به من فرصت داد تا تجریه خودمو به اشتراک بذارم.