جوانی میگذشت.
چیزی با کُلی پاف و پوف و دود، جلو روش ترکید. تا دود بنشیند و جوان به خودش بیاید بابای آرزوها جلو روش ظاهر شد.
ردای بلندی به تن داشت و عصاش را تو هوا تکان داد و پرسید: «چه آرزویی داری؟ بگو تا به طرفه العین برآوردهش کنم.»
جوان یک ابروش را بالا برد و بابای آرزوها را براندازی کرد و گفت: «آرزو میکنم من، تو باشم!»
نویسنده: علی کرمی / از کتاب «جن زیبایی که از پترا آمد»
__________________________________
بیشتر بخوانید:
جهان داستان کوتاه/ هر روز یک داستان: «لنگه کفش گاندی»