صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۷۲۱۸۳۴
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۱۱:۳۱ - ۱۶ فروردين ۱۳۹۹ - 04 April 2020

نبرد سخت/ قسمت پنجم: غريبانه ترين مراسم تدفين

تا قبل از اون افسانه التماس مي كرد يك بار ديگه چك كنند شايد مادرش زنده باشه، اما حالا اين خاك اميدش رو قطع مي كرد و اتفاقا اميد واهي بايد قطع بشه تا آروم بشيم.

عصر ایران - "نبرد سخت" يادداشت هاي كوتاه عباس پازوکی - نویسنده و روان شناس - از خاطرات واقعی و تجارب شخصي اش در روزهاي سخت كرونايي است که برای عصر ایران نوشته. او هم اکنون با علائم کرونا در خانه بستری و حالش رو به بهبود است.

نبرد سخت/ قسمت اول: مهران و مادر بزرگ

نبرد سخت/ قسمت دوم: اول گوشی خاموش شد

نبرد سخت/ قسمت سوم: کاش دکترش کمی گوش می کرد!

نبرد سخت/ قسمت چهارم: شد، آنچه نباید می شد...

***

٢٩ اسفندماه ٩٨ هست و دو روز از فوت مادر خانمم گذشته . تازه امروز موفق شدم گواهي فوت رو بگيرم.
به خاطر تعطيلات قبل عيد، كرونا، نبود پزشك قانوني و ... دو روزه كه تو بيمارستان كوثر سمنان دارم اين طرف و اون طرف ميرم.

تقريبا مطمئنم كه حضور در چنين مكان آلوده اي كه مركز كروناي سمنان هم هست ،مي تونه منجر به ابتلاي خودم بشه، اما تو زندگي يه وقتايي يه كارايي هست كه نمي شه انجام نداد. نميشه فوتي رو از ترس كرونا رها كرد، در عين حال بايد خودمو آماده ي هر اتفاقي مي كردم.

گواهي فوت رو بردم وادي السلام سمنان، چون علت فوت كرونا بود، پروتكل خاصي داشتند. اول تاكيد كردند كه فقط ٥ نفر از افراد خانواده مي تونن بيان .
گفتم سه تا دختر و داماداش ميشن شش نفر ، چهار تا بزرگ تر هم باشن، اگر حال اينا بد شد، مراقبت كنند. در نهايت موافقت كردند كه ده نفر در مراسم تدفين باشند.

تقريبا ساعت ١٥ عصر ٢٩ اسفندماه بود كه غريبانه ترين مراسم تدفين زندگيم رو ديدم.

توضیح: عکس مربوط به نوشتار حاضر نیست

جمعا هشت نفر با فاصله ايستاديم براي نماز و تدفين، ماها خودمون عزادار بوديم اما بايد مراقب همسرانمون مي بوديم كه حالشون خيلي بدتر بود. تو خلوتي آرامستان ، فقط صداي جيغ هاي خانمم و خواهر خانم هام رو مي شنيديم. مامور بهداشت هم مراقب رعايت فاصله ي ما با جنازه و قبر و ساير اصول بهداشتي بود.

با وجود فريادها و ناراحتي ها، تلاشي نداشتم كه هر طور شده اونا رو از فضا دور كنم، حتي تنها هم كه بودند بايد اين مراسم خاك سپاري رو مي ديدند، اشك هاشون رو مي ريختند، فريادهاشون رو مي زدند تا به پذيرش واقعيت كمك كنه.

پس از چند نوبت آهك ريختن روي خاك هاي داخل قبر، اجازه دادند كه بقيه هم طبق روال مرسوم، چند بيل خاك هاي آخرو بريزند. وقتي دايي خانمم و باجناق كوچكم شروع كردند به ريختن خاك داخل قبر، انگار تازه پذيرش واقعيت شروع شده بود، هر بيل خاكي كه ريختند، درست مثل يك سيلي سخت ، واقعيت رو عريان و تلخ نشانمان داد و اين خوب بود، چون شروع پذيرش واقعيت داشت اتفاق مي افتاد.
تا قبل از اون افسانه التماس مي كرد يك بار ديگه چك كنند شايد مادرش زنده باشه، اما حالا اين خاك اميدش رو قطع مي كرد و اتفاقا اميد واهي بايد قطع بشه تا آروم بشيم.

تقريبا ساعت ١٧ عصر از آرامستان بيرون آمديم . احساس كم رمقي مي كردم، معمولا تو ناراحتي ها دچار افت فشار و افت قند خون ميشم. گفتم شايد به همين خاطر باشه، مادرم از قبل عرق بيدمشك رو كه با قند شيرين كرده بود، داده بود همراهمون باشه.

چند جرعه اي نوشيدم، اما دائم توانم كمتر مي شد و احساس كمر درد مي كردم . بين يك بيم و اميدي گير افتاده بودم. از يك طرف اميدوار بودم با دوش آب گرم و خوردن آب قند خوب بشم و از طرفي نگران بودم كه من هم مبتلا به كرونا شده باشم.

ادامه دارد...

ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۷
غیر قابل انتشار: ۰
علی
۲۱:۵۶ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۶
به آقای پازوکی وهمسر وخانواده های محترمشان تسلیت میگم
ناشناس
۱۳:۲۷ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۶
سلام
ممنون آقای پازوکی
تعداد کاراکترهای مجاز:1200