آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در پایان سفر و در راه بازگشت، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چیست؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر: بله پدر!
پدر: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانهای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بی انتهاست!»
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
بعد پسر بچه اضافه کرد: «متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.»
بیشتر بخوانید:
جهان داستان کوتاه/ هر روز یک داستان: «2 کوزه»
جهان داستان کوتاه/ هر روز یک داستان: «نشان و گاو وحشی»