1- "دخترک"
نامزد بودند که به همسر آينده اش قول داد بعد از ازدواج او را برای ماه عسل به آلاسكا ببرد. هفت سال سپرى شد و او نتوانست به قولش عمل بكند!
البته انگار براى زنش زياد مهم نبود و يا بود و ظاهرا خويشتندارى مى كرد؟ ولى هر موقع در تلويزيون برنامه اى در باره آلاسكا پخش مى شد، كانال را عوض مى كردند.
زنش گاهى شعری در باره آلاسکا مى سرود ولی بعد از مدتى که سفر به آلاسکا ممکن نشد ، همه شعرهای مربوط به آلاسكا را از دفتر شعرش پاره كرد؛ آنها را به زير زمين خانه برد ولاى سنك آسياب دستى مادر بزرگش گذاشت.
دوستان و اقوام هنوز فراموش نکرده بودند که زن و شوهر چه خیالاتی برای ماهعسلشان داشتند وهر از گاهى جوياى سفر آلاسكا مى شدند؛ در این وقتها شوهرش محكم جواب مى داد:" به زودى مى رويم."
در این میان، چيزی بود كه هر دو آنها را غمگين مى كرد؛ به دلیل تغييرات محيط زيستى، كمتر برف و بارانی میبارید وهمه جا خشك شده بود. آنها به یاد میآوردند روزگارى همه جا سبز بود در حالی که امروز همه آن مکانهای زیبا و خاطرهانگیز به مشتی خاك سياه بدل شده بود.
بین خودمان بماند؛ از طرفى هم این زن و شوهر زیادی صبور، گاهی خوشحال هم مى شدند كه برف نمى باريد و يا كمتر میبارید ؛ چون به این ترتیب بيشتر به ياد آلاسكا مى افتادند.
سال اول، گاهى هر دو كنار پنجره می ایستادند ودانههاى برف را كه رقص كنان بر روى زمين مىنشستند ، تماشا و به موسيقى بدون كلام بارش برف گوش مىدادند. بعد هر یک كنار پنجرهای نشسته، آهنگی را زمزمه میکردند و با خود میگفتند:"شب مهمان برف است و يا برف مهمان شب ؛ شاید هم ما مهمان هر دو؟"
مرد،بخشی از شعر شمس لنگرودی را به نرمی میخواند :
"به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی
چون بنشینی به لعنتشان دچاری
چیزی در سکوت مینویسی
همهمان را گرفتارحکمت خود میکنی
ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم.
تو چقدر سادهای که برهمه یکسان میباری
تو چقدر سادهای که سرنوشت بهار را روی درختها مینویسی
که شتکها هم میخوانند.
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را داور تو قرار دادهاند
وتو با پایی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف ..."
زنش او را بغل میكرد و قطره هاى اشكش را با انگشتانش میسترد.
مرد، بیشتر وقتها به تك تك جمله هاى كتابش فكر مى كرد كه با گذر زمان در ذهنش کمرنگ میشد؛ حتی گاهی فراموش مىکرد اصلا چه چیزهایی در کتابش نوشته است! نمى دانست آیا فراموشى بخشى از خوشبختى انسان است يا آغاز بدبختى او؟
با خود فکر میکرد: "بشر توان آنرا دارد كه به همه كائنات دست یابد و در باره این چیزها شناخت کافی پيدا كند؛حتى شناسايى كند كه عالم هستى را خدا مى چرخاند يا ذرات اتم؟ ولی با همه این تواناییها چرا در شناخت انسان عاجز است؟ او که از همه علوم، ازفيزيك كوانتم تا روانشناسى كمك مى گيرد تاعقل،ذهن و مكانيسم عملكرد ميليونها نرون را بشناسد، چطور نمى تواند این هوش فريبنده را كالبد شكافی کند!
این موجود پیچیده گاهى چنان متنوع و با شیوههای گوناگون عمل میکند كه حتی براى شيطان هم سخت مىشود تا راهی برای فریب او بیابد چرا که قلب این هوش فريبكار، زمانی صومعه راهبان است و گاهى چراگاه غزالان!"
بيشترين عذاب نویسنده این بود كه چرا امکان واجازه نمى دادند تا كتاب، چاپ شده، به دست خواننده برسد؟
امسال ، كتاب هفت ساله شده؛ نوشتن کتاب يك سال طول كشيده بود و انتظار چاپ آن شش سال!
در اين مدت حوادث عجيبى اتفاق افتاده بود:
مرد، نوشتن داستان را یک سال قبل از ازدواج شروع كرد و يك روز مانده به مراسم عقد به پايان رساند.
وقتى عاقد، مقدار مهريه را سوال كرد، زنش جواب داد:" يك كتاب."
همه با تعجب به هم نگاه كردند.
"كدام كتاب؟"؛ این، سوال همه کسانی بود که به میهمانی عقدکنان دعوت شده بودند؟
مرد دست نوشته ها را از درون پاكتی سياه رنگ بيرون آورد، به همه نشان داد و با افتخار گفت:" مهریه عروس این کتاب است و البته بعد ازچاپ این کتاب ، یک سفر آلاسكا هم به آن اضافه میشود -البته به قول قانون گزاران ، این مصوبه یک تبصره هم دارد:سفر الاسکا بعد از چاپ كتاب انجام خواهد شد".
مرد بعد از این سخنرانی عجیب در باره مهریه برای اینکه جو مجلس را عوض کند با خنده ادامه داد:" برای اینکه ماجرای سفرآلاسکا بیشتر مشخص شود ، بگذارید قصهای برایتان نقل کنم :
"مردى كتاب مى خواند. فرزندش پرسيد :بابا چه كتابی مى خوانى ؟
پدر جواب داد :كتاب قانون.
فرزند دو باره پرسيد: پس آن سفيدى ميان نوشته هاى سياه چیست ؟
پدر جواب داد:گريز از قانون". با این داستان دیگر موقعیت سفر آلاسکا بعد ازچاپ کتاب معلوم میشود!"
بعد از عقد، نویسنده كتاب را به ناشر تحويل داد .
ناشر داستان را پسندید و چون آدم وسواسی و دقيقی است ، از بهترین ویراستارش خواست که کتاب را ویرایش کند. کار ویرایش آن قدر خوب انجام شد که ناشر به شوخی میگفت بهتر است در مقدمه کتاب اشاره شود هر كس يك غلط در كتاب پیدا کند، جايزه مىگیرد.
اتفاق عجیبی کار چاپ کتاب را پیچیدهتر کرد. ناشر در بازخوانی فصل پایانی، يك شب پشت ميز کارش سکته کرده، ازدنیا رفت. اورا در حالتی پشت میز کارش پیدا کردند که خودنويس سياه رنگی لاى انگشتانش قرار داشت و برگه آغاز فصل پايانی قصه روى صورتش را پوشانده بود. دراین برگه نويسنده از زبان ديوتيماى سقراط براى معشوق خود نوشته است:" عشق ناب، تنها به خود عشق معطوف است و در بيرون ازعشق چيزى را طلب نمى كند ."
بعد از این ماجرا، كتاب به همراه قهرمانان و نويسنده، گرفتار دالان هاى تاريك تو در توى كافكايى شدند.
ناشر ها که کتاب را بودار تلقی میکردند، نسخه تایپشده را مثل توپ فوتبال به همديگر پاس مىدادند و هيچ كدام برای گلزدن اشتیاقی نداشتند !
نويسنده کم کم در اثر پسگرفتن داستان و انجام انواع و اقسام اصلاحاتی که ناشران میخواستند، بيناییاش ضعيف شد و تنها میتوانست تا حدود يك متریاش را ببيند.
آخرين بار نگهبان یکی از انتشاراتیها به اوگفت:"آقاى نويسنده! كتابت كه چاپ نمى شود؛حداقل لطف كرده دختر قهرمان قصهات را بفرست مدرسه ؛ الان دیگرهفت ساله شده است."
یکی از روزها -زمانى كه نويسنده از چاپ نشدن کتابش کلافه بود- تصميم گرفت كتاب را بسوزاند.
در شبی تاريك كه مهتاب و ستاره ها در جشن عروسى خورشيد میهمان بزم و شادى بودند؛ او رفت كنار رودخانه و با چوبهای خشک آتشی روشن كرد. بعد با غصه فراوان، براى آخرين بار با صداى بلند داستان خودش را بازخواند .
زنى ميانسال كه شبها كنار رودخانه قدم مى زد، صدا را شنيد و پشت درخت ايستاد و به صدای حزین نویسنده و قصهاش گوش داد.
نویسنده به پايان داستان که رسید، نسخه اولیه كتاب را بغل كرد و بوسيد و با چشمانی اشکبار و صدایی بغضآلود گفت:"عزيزانم مرا ببخشيد!" و سپس با سرعتی حیرتآور نزديك شعله هاى آتش شد و كتاب را درون شرارهها انداخت. زن تماشاگركه انتظار چنین حرکتی را نداشت بیاختیار از پشت درخت بیرون پرید و فرياد زنان و به سرعت خود را به آتش رساند و دست برد و كتاب را از ميان شعله آتش بيرون کشید.
وقتی نويسنده خواست حركتى بكند، زن با مشت محكمی به سينه او کوبید و نویسنده كنار آتش افتاد. زن با دستانش شعلههاى آتش روى ورقههاى داستان را خاموش كرد ولی تلاش او بیفایده بود و بیشتر کتاب سوخته بود.زن وقتی ديد نويسنده با دست کشیدن روى زمين به دنبال عينك و عصاى سفيد خودش است، آنها را به دست او داد و کمک کرد برخیزد و درهمین حال پرسيد:"نابینایی؟"
نويسنده اشك ريزان جواب داد:" نه كاملا؛ هنوز كلمات را مى بينم وشعاعی از اطرافم را. بعد کتاب نیمسوخته را برداشت و رو به زن گفت:"اجازه میدهی؟" وبیآنکه منتظر پاسخ او باشد، کتاب را درون آتش پرتاب کرد.
مرد و زن بدون هيچ كلامى كنار هم ايستاده، آنقدر به شعله هاى آتش نگاه كردند تا خاموش شد. بعد نويسنده يك قوطى فلزى از جيبش در آورد و مشتی از خاكستر آتش را برداشت و داخل قوطى ريخت.
زن نگاهى كرد و گفت:"خوب شد كتاب را سوزاندى. خاكستر قهرمانان قصهات را هم بريز به دريا و بگذار چون ماهى مست خودشان را به امواج بده بستانهاى روزگار بسپارند؛ تو هم بنشين در حسرت آنها مويه كن. خودت هم در اقيانوس شیرجه بزن تا شيشه آرزوهايت را پيدا كنى! شاید هم بهتر است عمل خودت را در ميان جملههای خاكسترشده پنهان كنی و بنويسی: نوشتن، اراده عقل يا ضمير ناخودآگاه و يا نوعی جنون وذوق عارفانه بود.
دوست من فراموش نكن كه نويسنده از شكستها مى نويسد؛ اما قلم، بزرگوارى و استقامت در برابر ناملايمات زندگى را ثبت و عشق را ستايش مى كند. به حرف دربان ناشر گوش بده و دختر قهرمان قصهات را بفرست مدرسه!"
زن سپس دست نويسنده را به گرمى فشرد، گونه سمت چپش را بوسيد و لحظه اى كه مى خواست از او جدا شود، گفت: "كسى به شكست آدم ها اهميت نمى دهد، اما خيلىها براى پيروزى هورا مى كشند."
نويسنده كمد را زير رو كرد تا لباس مناسبى براى فردا پيدا کند اما موفق نشد. زن که میدانست تلاش مرد بیهوده است، بلند شد و كت و شلوار دامادى مرد را به دستش داد. نویسنده كت و شلوار سرمه اى رنگ را که به تن كرد و رفت جلوى آينه ، بى اختيار غش غش به هيكل خودش خنديد.زن با تعجب نگاهش کرد چون بعد از مرگ ناشر و ناكامى ناشی از چاپ نشدن كتاب –یعنی حدود شش سال - خنده از لبان او رخت بر بسته بود. زن هم درآینه نگاهی به مردش کرد و غمگينتر شد؛ كت وشلوار دامادى چنان به تن مرد زار میزد كه گويى هرگزبا تن مرد آشنا نبوده.
آهى ا ز ته دل كشيد و با خود زمزمه کرد: "زمان چگونه مى تواند يك نويسنده را به خاطر عشق به كتابش فرسوده کند!
زن، نويسنده را دلدارى داد و گفت که سعی میکند كت و شلوار را تنگ وبرای فردا آماده کند. نويسنده نمى توانست بخوابد. او تمام شب را به قوطى فلزى حاوی خاكستر كتابش خیره مانده بود.
صبح که شد؛ مرد دوش گرفت، بعد از مدتها ريشش را تراشيد و از خانه بيرون رفت. مقصد او نزدیکترین مدرسه بود .
مرد وقتى وارد مدرسه شد، خانم مدير با مهربانى دست اورا فشرد و او را به اتاق خودش هدايت كرد. معلوم شد ازخوشاقبالی آقای نویسنده ، خانم مدیر همدانشگاهی او بوده .
خانم مدیر بعد از گپ و گفتی کوتاه از نويسنده پرسيد:" مى خواهى دخترت را ثبت نام كنى یا پسرت را؟
مرد با خونسردی جواب داد:"دخترم را".
خانم مدیر با خنده پرسيد:"چرا خودش را نياوردى كه با محيط مدرسه و خانم معلمش آشنا شود؟
نويسنده در سكوت به چشمان خانم مدير نگاه مى كرد.
خانم مدير دو باره سوال كرد و نويسنده نمى دانست باید چه جوابى بدهد !
تنها چيزى راكه به ذهنش رسيد، بر زبان آورد:"دخترم خجالت مى كشد."
خانم مدير اسم دخترش را كه سوال كرد، نويسنده تازه متوجه شد در عالم واقعى روبهروى خانم مدير مدرسه نشسته است!
مرد فکر کرد اگر بگويد برای ثبتنام دختر قهرمان قصه آمده، خانم مدیراو را مسخره خواهد كرد! و اگر بپرسد كتاب كجاست؟ چه جوابى بايد بدهد!؟
بلند شد از اتاق خارج شود كه خانم مديرگفت: "فردا دخترت را هم بياور."
بعد از رفتن غیرعادی نویسنده ، خانم مدير که زن خردمند و جهان ديده اى به حساب میآمد و شاهد بود که بعضی خانوادهها مانع آمدن دختر شان به مدرسه میشدند، به این مورد هم مشکوک شد. بابای مدرسه را صدا کرد و از او خواست مرد را تعقيب کند و ببيند كجا مى رود. بابا هم که خیلی از این کارها کرده و چیزی از كارگاه خصوصى کم نداشت،به دنبال نويسنده راه افتاد. پس از مدتی تعقیب متوجه شد که مرد چیزی شبیه یه قوطی ازجیبش درآورد و شروع كرد به حرف زدن . بابا كنجكاوتر شد و كمى بیشتر خودش را به مرد نزديك كرد. انگار او در باره مدرسه و خانم مدير برای کسی تعريف مىکرد. بابا جمله آخر مرد را خیلی خوب شنید:"نگران نباش! من هم روز اول كمى ترس داشتم ."
در ادامه راه، مرد وارد فروشگاه لباس دخترانه شد و بعد از نيم ساعت با یک كيسه خريد بيرون آمد. مقصد بعدی، مغازه كفش فروشى وهدف بعدتر، فروشگاه نوشتافزار بود. مرد سپس با خوشحالى به سویی روانه شد.
بابای مدرسه میدید که مرد بعضی چيزهاى خريدهشده را به قوطى فلزى نشان داده و مى بوسد. بالاخره مرد جلوی دری ایستاد و با کلید در را باز کرد وپشت آن ناپدید شد. به نظر میرسید که این منزل برای بابای مدرسه آخر خط بود. بابا مات و مبهوت ، اسم كوچه و پلاك را نوشت و راه برگشت را پیش گرفت. اول فکر کرد به مدرسه بر گردد ولی
حس كنجكاوى او را وادار كرد به مكان هاى خريد نويسنده برود و با فروشندهها صحبت کند. نکته حیرتآوری در پاسخهای فروشندهها بود که بابا را گیج میکرد. فروشندهها همه گفتند که آن مرد به همراه دخترش برای خرید آمده بودند. حتی كفش فروش با قاطعیت گفت: "خودم كفشها را به پاى دختر مهربان پوشاندم."
بابا كنار ديوارايستاد، سيگارى روشن كرد و دراین فكر بود كه چطور این قصه را برای خانم مدير تعريف كند!
به مدرسه که رسيد، خانم مدير جلوى در ورودی ايستاده بود.
او با هيجان پرسيد: " خانه اش را پیدا کردی؟"
بابا در سکوت کامل فقط به چشمان كنجكاو خانم مدير نگاه مى كرد. او هم طاقت نياورد و با عصبانيت گفت: "چه شده؟ چرا میخکوب چشمان من شدهاى؟حرف بزن!"
وبابا –با اینکه فکر نمیکرد خانم مدیر حرفهایش را باورکند- همه ماجرا را تعريف كرد.
خانم مدير با ناباوری نگاهی به چهره گیج و جدی بابا انداخت؛ سپس دستهايش را داخل جیب شلوار قهوه اى رنگش گذاشت و شروع كرد به قدم زدن در حياط مدرسه. مدیر زیر لب میگفت: "در این بیست سال ماجراهای عجیب و غریب زیاد دیدهام اما اين مورد خیلی خیلی ويژه است." زن بعد از این زمزمهها كنار سكوى بتنى نشست، دستش را از جيبش در آورد؛ با مشت بر روى بتن زد و گفت: "تا تهخط این ماجرا خواهم رفت."
اما بخوانیم از حال و روز نويسنده. وقتى او وارد خانه شد، زنش با خوشحالى جلودوید، او را بغل كرد و با هیجان گفت: "عزيزم! امروز فرزند ارشد ناشر دلسوز كتاب تو آمد وخبرهای خیلی خوبی داد." نویسنده با چشمانی بیحالت به زن نگاه کرد وشنید: " پسر ناشرگفت که بعد از مرگ پدرش در كشوى ميز كار او وصيت نامه اش را پيدا كردهاند.پدراودر باره سفر آلاسكا وصيت كرده كه اگر عمرى باقى نماند و مرگ بى خبر از راه رسيد، حتما كتاب نویسنده چاپ و هزينه سفر آلاسكاى او وهمسرش هم پرداخت شود."
نويسنده بعد ازشنیدن حرفهای زنش مدتی مثل يخ هاى آلاسكا استوار و یخزده برجا ماند. زنش از وحشت انگار فلج شده بود؛ کمی به مرد نزدیک و بعد دور شد. میدید که صورت نويسنده مثل رنگين گمان هر لحظه تغيير رنگ مىدهد. مرد ناگهان قوطى فلزى را از جیبش در آورد، خاكستر داخل آن را بر سر و صورت خود ريخت و فريادزنان به كوچه رفت: "من كشتم؛ من قاتل هستم؛ من قهرمانان قصه ام را كشتم."
هياهویی که مرد برپا كرده بود، کوچه را به هم ریخت. كودكان وحشت زده به داخل خانه هايشان میدویدند و درها را محكم میبستند. زنان و مردان از كنار پنجرههای نيمه باز تماشا مى كردند. مرد چنان نعره مى كشيد كه كلاغ ها و پرندههاى ديگر وحشتزده به سرعت بال میزدند و دور میشدند. حتی گربه هاى خيابانى از ترس خودشان را پشت تيرهاى چراغ برق پنهان میكردند.
چه کسی آمبولانس را خبر کرد، کسی نفهمید ولی همه دیدند آمبولانس سر خيايان اصلى ایستاد وچند مرد روپوش به تن پیاده شدند، دست و پاى نویسنده را بستند و به او آمپول آرام بخش تزریق کردند.
نویسنده بعد از سه روز، روى تخت بيمارستان چشمانش را باز كرد و همین که چشمش به خانم دكتر افتاد،
گفت:"من نويسنده ام."
خانم دكتر دست او را گرفت و با خنده زيبايى جواب داد: "اينجا همه نويسندهاند؛ البته عدهای از خوانندههاى وفادار داستانها هم اینجا زندگى مى كنند."
مرد از تخت بلند شد و پرده اتاق را كنار كشيد؛ تصویری که میدید خیلی سینمایی بود: در حياط بيمارستان زنان و مردانى با كتابهایی در بغل قدم مى زدند.
پنجره را کمی باز كرد. صدايى آشنا به گوشش خورد. چون چشمانش خیلی ضعيف بود، نتوانست صاحب صدا را ببيند.
از دكتر خواهش كرد او را به طرف صدا ببرد. خانم دكتر دست نويسنده را گرفت و او را به سوى صدا برد.
وقتى رسيدند، عده اى روى صندلى هاى بتنى نشسته، به داستان خوانى زنی گوش مى دادند .
مرد رفت كنار درخت وپشت زن نشست.
این تصویر را داشته باشید تا از خانم مديربرایتان بگویم. او پس از شنیدن حرفهای کارگاه خصوصی مدرسه، شب و روز آرام نداشت. همه اش به ماجراى آن روز فكر مى كرد. یکی از همین روزها طاقت نياورد و راهی منزل نويسنده شد؛ وقتى وارد كوچهای شد که بابای مدرسه گفته بود، ناگهان دختر ریزهمیزهای -حدودا هفت ساله - او را بغل كرد و كاغذى را به دست او داد.
خانم مدير با توجه به قصهای که بابا تعریف کرده بود، خیلی از این برخورد جا نخورد. روی کاغذ نوشته شده بود: " این نشانی مردی است که دنبالش هستى...."
خانم مدير جرات نكرد از دختر بپرسد:" تو كى هستى؟" و مستقيم به طرف نشانی روی کاغذ رفت.
خانم مدیرازكنار نرده هاى بيمارستان قدم زنان به طرف آدرسی میرفت كه دخترک به او داده بود.ناگهان آن سوى نردهها، نويسنده را ديد که زير درختی نشسته،همراه عدهای دیگر به حرفهای زنی گوش مى دهد. نزدیکتر شد و
ايستاد.
زن قصهای میخواند. داستان زن که به پايان رسید، نويسنده بى اختيار شروع كرد به اشك ريختن. زن، قصه كتاب او را میخواند.
وقتی دست کوچکی با دستمال سفيد گلداربه سوی خانم مدیر گرفته شد، او تازه فهمید كه دخترک تا اینجا با او همراه بوده؛ دستمال را گرفت و قطره هاى اشكش را پاك كرد .
دختر دست او را گرفت و پرسيد: "خانم معلم ! روى آن تابلو چه نوشته اند؟"
خانم مدير عينكش را به چشمش زد و آرام خواند: "بيمارستان روانى نويسنده ها. و البته گوشه تابلو هم نويسنده اى خوشخط با خودكار آبى رنگ نوشته و خانم ويراستار."
2- "ذهن زیبا"
شب که نه ؛ ساعت سه بامداد است و من در خيابانهاى شهر كلن در جستوجوى مسافرم. گاهى برای سايه شاخههاى خمشده درختان كنارخيابان – به گمان اين که مسافرند، ترمز میکنم و بعد با آهی از ته دل دوباره پایم به سمت گاز میرود.
ناگهان سایهای نظرم را جلب میکند؛ کنار خيابان، زير نور زرد رنگ مهتابی ، انگارخرگوشی ايستاده است. نیش ترمزرا زدهام . خرگوش بهطرف تاکسی میآید در حالیکه دندانهای خرگوشیاش را نشانم میدهد و میخندد. محكم ترمز میکنم. در باز میشود و خرگوش پس از سوارشدن، دستور حركت به سمت جنوب شهر را میدهد .
جرات نمیکنم بپرسم: جناب خرگوش پول همراه دارى يا نه!؟ برای محكم كارى تاكسى متر را روشن میکنم که اگر خرگوش در پايان مسير بخواهد بازى دربیاورد و بگوید پول ندارم؛ پليس را خبر كنم و از خرگوش شكايت.
خودم خرگوش را سوار کردهام ولی حالا بدجورى كلافهام! اگر پليس به من بگویدمگر تو راننده تاكسى حيوانات هستى كه خرگوش را سوار تاكسى كردهاى و تازه از حيوان كرايه هم طلب مى كنى، چه جوابى بايد بدهم؟ آيا مرا هم همراه خرگوش به باغ وحش خواهند فرستاد؟ آیا دادگاه در باغ وحش تشكيل خواهد شد؟ خود را در دادگاهی درباغ وحش تصور میکنم و فکر میکنم که قاضى دادگاه فيل است يا شير ؟ اگر مرا درسلول فيل زندانی کنند چه خواهد شد؟ آيا او مرا كتك خواهد زد يا ...؟
در این اوضاع به وکیل مدافعی برای خودم میاندیشم ؛ تنها حیوانی که در این نقش ذهنم را درگیر میکند،روباه است که هم تيزهوش به نظر میآید و هم به قوانين حيوانى وانسانى وهم به راههای گريز قانونی آشناست. پس او مى تواند وكيل مدافع من باشد.
جلسه دادگاه در باغ وحش برگزار میشود. بر خلاف تصورم، گوسفند، رئيس دادگاه است وشير در جايگاه دادستان نشسته. همچنین فيل دربان دادگاه است و خرگوش به عنوان شاكى، روى صندلى مرمری جاگرفته .
میمون یک صندلی چوبی به من داده ، جای نشستنم را كنار روباه نشانم میدهد. دادستان شروع میکند به شمردن جرمهاى من: "متهم ،روزگارى چندين خرگوش را زیر کرده و چندين حشره را در حال پرواز با تاكسى به قتل رسانده است. او با بوق زدنهاى بيجا باعث شده که كبوتر ها از خواب بپرند و يا از وحشت بمیرند. او حتى در دوران جوانى با چوب سگى را كتك زده است."
با جرمهایی که دادستان برمیشمرد، همهمه اى در فضاى دادگاه میپیچد كه نا گهان فيل نعره اى میزند و همه از ترس خاموش میشوند. دادستان ، کلاغ را هم به عنوان شاهد به جایگاه دعوت میکند وکلاغ که به جای پرواز ، لنگان لنگان راه میرود، ادعا میکند که من روزی در روستایمان او را با تیرو کمان فلج کردهام. خلاصه که فضاى دادگاه چنان احساسى شده كه بيان هر كلمه اى فتيله هيجان را بیشتر شعله ور مى كند.
حالانوبت روباه است که در نقش وكيل مدافع ، دفاعیات خود را بیان کند. روباه در حالی که شنل قرمزی روى شانههايش انداخته، با ژست وکیل مدافع حرفهای ازجایش بلند میشود،چرخی میزند ونطق دفاعیهاش را به شکلی نمایشی شروع میکند: "جناب قاضى! دراصل، اين دادگاه در ذات خود ناعادلانه است.چرا كه ما را در قفس بزرگى به نام باغ وحش اسير كرده اند و همه ما زندانی هستیم ؛ بنابراين ذهن و جسم ما آزاد نيست. هر يك از ما در حسرت آزادى -كه زيباترين هديه طبيعت است -اشك مى ريزيم. پس ما که از حقوق اولیه خود محرومیم، چگونه میتوانیم قضاوت کنیم و حقی را زنده یا باطل کنیم .
به نظر ميآید جرم اصلى راننده تاكسى در درجه اول ،آدميزاد بودن اوست.اما اگر از منظر تبار شناسى علمی به این مساله نگاه كنيم ، اين آدميزاد روزگارى از جنس حيوان بوده ؛ براى همين هم افلاتون گفته "انسان حيوان دو پا است." يعنى اجدادش به ميمون میرسد."
در اين لحظه همهمه با شكوهى در دادگاه بر پا میشود ؛ میمونها با كف زدنها ى ممتد ، رقص كنان به طرف من آمده، مرا بغل كرده ، مى بوسند.
جيغ ناگهانی و گوشخراش خرگوش مرا دوباره به داخل تاكسى برمیگرداند. پشت رل هستم و زیرچشمى با ترس به خرگوش خیره ماندهام که هر لحظه بزرگتروبزرگتر مى شود. شی براقی شبيه چاقو وحشتم را بيشتر میکند! به یاد میآورم که چند سال پيش در همين مسير خرگوشى را زيرکردهام. نکند این خرگوش از قوم وخویشهای اوست که براى خون خواهى آمده ؟ در يك لحظه حس میکنم كه خرگوش چاقو را روى گلوى من گذاشته واز من مى خواهد كه وصيت كنم!
چيزى براى گفتن ندارم؛ همسرم را میبینم كه به جاى دسته گل با قلوه سنگ سر خاكم آمده وهى روى سنگ قبر من زده ، مى گويد:"چقدر بى عرضه بودى که يك خرگوش توانست تو رابکشد! حالا به جهنم كه مرُدى ولی چه کسی باید اين همه بدهى را پرداخت كند؟ خیلی آرزو داشتی به شهرت برسی؛ آرزویت برآورده شده.
همه روزنانه هاى زرد با تيتر بزرگ نوشتهاند: خرگوش، راننده تاكسى را کشت! تازه نیستی که ببینی در دنياى مجازى چه لايك ها و كامنت هایی برایت میزنند و مى نويسند."
داشبورد تاكسى را باز میکنم و دفتر بدهى هايم را به خرگوش نشان میدهم ؛ شاید دلش به حالم بسوزد و از کشتنم صرف نظر کند.
لحظاتى در سكوت میگذردكه وارد تونل میشویم. ناگهان فرياد مردى را میشنوم كه با مشت به شيشه ماشين میزند و میگوید:"مگر من مجبورم بدهى هاى تو را پرداخت بكنم؟ اصلا تو چرا به سمت جنوب مى روى؟"
لحظه اى كنترل فرمان ماشين را از دست میدهم. تازه متوجه میشوم که مسافر دارم!
گیج و حیران از آینه ماشین نگاهش میکنم و میگویم :" آدرس را بفرماييد تا به آن سمت بروم."
مرد حالت طبیعی ندارد؛ اول شيشه را پايين میکشد و نعره اى میزند. بعد با خونسردی شیشه را بالا میدهد ولحظاتی آرام میگیرد. حالا حالتی هذیانگونه دارد و انگار کلمهها سینهخیز از لای لبانش بیرون میآیند. رو به من میگوید:"مگر خود تو -راننده تاكسى- آدرس دارى که از من میخواهی؟ اصلا كى آدرس دارد؟ خود تو! بر گرد به گذشته ات نگاه كن!اصلا یادت میآید درچند کشور بودهای و چند تا آدرس مختلف داشتی؟
پنجره، دیوار، خانه ؛ اینها همه يك مشت فريب و تحقيرند ؛ مى فهمى ؟ بگذار راحت تر بگويم : خانه يعنى زندان خودساخته؛ و این زندان، خواسته عقل ناقص بشريت است."
تلاش میکنم فتيله عصبانيتم را کمی پايين بياورم .میگویم:" آقاى محترم بلاخره هر كسى محل سكونتی دارد و جايى كه شب سرش را روى بالشی نرم بگذارد و بخوابد."
مرد با نگاهى تحقیرآمیز شيشه كوچك ويسكى را از جيب پالتو قهوه اى رنگش درآورده ، سرمیکشد و با تمسخر میگوید: "بنابراين حتما من و توکه نيمه شب در خيابانها پرسه مى زنيم، احمق هستيم و يا بالش نرم نداريم! تو راننده تاكسى، فكر مى كنى كه اختيار دارى؟ سخت در اشتباهى. اختيار بلا و نفرينى است كه به ذهن من و تو القا كردهاند؛ نوعی فريبكارى نامرئى که از يك طرف اختيار را مطرح مىکند در حالی که از طرف ديگر تمام راه ها ى خو شبختى را مسدود کرده است. به نظر ميآید تو هم مثل من کمی به زندگى خوشبين هستى؛ ميدانى چرا؟ چون به اختيار و آزاد بودن آگاهى نداريم. من و تو اختياری نداريم که شكاك و يا خدا پرست باشيم؛ حتى مختار نیستیم با شيطان پوكر بازى بكنيم. ما نمىتوانيم به ندای كشمكشهای درونى خودمان هم گوش بدهيم؛ ما از رابطه بین ايمان و ترديد چیزی نمیدانیم و اختياری برای بیان تضاد هاى درونی خودمان نداریم. نویسندهای مثل داستايفسكى در رمان برادران كارامازوف - آنجا كه دميترى (یکی از شخصیتهای اصلی )مى خواهد اعتراف بكند- يك سطر را بدون هیچ کلمهای سفيد میگذارد واز اصل موضوع مى گذرد. يعنى میخواهد بگوید که دميترى اختيار ندارد . اصلا بگذریم از این حرفها ؛ توکه هنوز هم به طرف جنوب مىروى؟"
بعد ازسخنرانی نه چندان کوتاه مرد در باره جبر و اختیار، جمله آخرش واقعا آمپرم را بالا میبرد. تاكسى را كنار خيابان پارك میکنم و روبه مرد میگویم:" يا آدرس دقيق را بگو و يا كرايه را بپرداز و پياده شو؛ مثلا نصف شبی خیر سرمون برای کار از خانه بیرون زدیم!"
و این بار هم ، مرد مسافر شيشه را پايين میآورد و نعره اى میکشد و بازهم با خونسردی شیشه را بالا میبرد-انگار نه انگار. بعد هم كيف پولش را از جیبش بیرون میکشد و میپرسد:" تا حالا چقدر شده؟"
انگشتم را به سوی تاكسى متر میگیرم كه عدد 35 را نشان میدهد.
مرد، ١٠٠يورویى سبز رنگ را كف دست من گذاشته، میگوید:"حالا دور بزن برو به طرف شمال؛به سمت آلاسكا. بگذار برویم ومغز تو را که در تاريخ يخ زده ، آنجا دفن كنيم. تو! اى راننده تاكسى،بدان که وقتى انسان بين تضادها گرفتار مىشود، معمولا آسان ترين راه را انتخاب مى كند."
بعد نگاهی به من میاندازد و ادامه میدهد:"تا چند دقيقه پيش، اخمهايت مثل ريشه درخت پوسيده به هم گره خورده بود. ولی وقتى ١٠٠يورويى را ديدى، دندان هايت رامثل خرگوش به من نشان دادى. حالا خوشحالی و برايت فرقی نمىكند من باشم و يا خرگوشى كه برايش ترمز كردى! برگردیم به بحث خودمان . نكته مقابل اختيار ،اجباراست و يا به نوعى جبر. آدم هميشه از جبر پيروى کرده، به خودش تلقين مى كند كه با اختيار عمل كردم؛ و این يك دروغ بزرگ درونى است . يعنى ما تضادها را در وجود خويشتن میبینیم ولی انکارشان میکنیم؛ به اين مى گويند تنزل انسان ."
مرد سعی میکند واکنش مرا به حرفهای خودش درتغییرات صورتم در آینه تاکسی بسنجد و همزمان ادامه میدهد :"مطمئنم در تمام مدتی که من حرف میزدم ،تو در فكر این بودى که آیا این مرد يا خرگوش پول دارد يا نه؟ حتى صدای قاروقور شکمت را هم مىشنيدم .
بى خودى هم تلاش نكن که مساله را توجيه بكنى که: گرسنه بودم و... . من خودم پزشك متخصص گوارش هستم . حالت تو ربطی به گرسنگی ندارد. میکروب استرس و از همه مهم ترميكروب پول داخل شكم تو شده واين اجبارى است كه جوامع انسانى با واژ گان بزك كرده به همديگر تحميل مى كنند. هر شخصى در خلوت خويش آدم خوبى به نظر میآید؛ ولی با ورود به جامعه، شيفته تملق مى شود و فکر کردن به قدرت ،مقام و پول همه وجودش را میگیرد.او به دروغ خود را فردی با فضيلت نشان مىدهد. گويى چند ساعت پيش در مدرسه لوكيون در كنار ارسطو در باره دوستى صحبت مىكرده و ارسطو تحت تاثير حرفهاى او ، كتاب "اخلاق نيكوماخوس" را در باب دوستى نوشته است! دريغا که من و تو و خيلىها هنوز هم نمىدانيم زندگى همه اش برد و باخت نيست. باید زندگی را ارزشمند بدانی كه او هم پنجره هایی رو به روشنایی برایت باز كند. مثلا اگر تو "جان نش" را با تاكسى نكشته بودى، شايد تئورى علمى خودش را عميق تر میكرد!؟"
سخنرانی مسافر که به اینجا میرسد، مجبور میشوم حرفش را قطع کنم و جوابش را بدهم :" آقاى محترم هى نطق مىكنى چيزى نمى گويم؛ اما اجازه ندارى به من اتهام قتل بزنى. من كسى را نكشتهام."
مرد در حالی که با حالتی تمسخرآمیز، آقای محترم گفتن مرا تکرار میکند، میگوید: "بله شخص تو قاتل نبودى ولى همكار تو در آمريكا بود كه "جان فوربز نش" وهمسرش آليشیا رااز فرودگاه به مقصد خانه شان در نيوجرسى سوار تاکسیاش کرد وچون موقع سبقت گرفتن نتوانست ماشين را كنترل بكند ، آنها را به کشتن داد."
مرد صدایش را بلندتر میکند و در حقیقت با صدایی فریادگونه میگوید :"اصلا تو راننده نابخرد! مى دانى او چه كسى بود؟ انديشمندى كه مثل من و تو از جبر پيروى نكرد ، بر عكس با عقل و اختيار عمل كرد.او رياضى دانى فوقالعاده بود كه درتکامل نظریهٔ بازیها نقش بسیار مؤثری داشت و به خاطر تلاشهایش در این زمینه، در سال ۱۹۹۴ به همراه دو دانشمند دیگر-راینهارد سیلتن و جان هارسانی -برندهٔ جایزهٔ نوبل اقتصاد شد. او كه نزدیک سی سال به بیماری روانگسیختگی "اسکیزوفرنی" از نوع پارانویا مبتلا بود، با تلاش فراوان توانست بهبودیاش را به دست آورد. بخشی از حرفهای او حتما در حافظه تاریخ ثبت شده است. او بعد ازبهبودی میگوید :"به مرور زمان سعی کردم بخش بیمار ذهن خودم را شناسایی و پاک کنم. همه تلاشم این بود که رفته رفته ذهنیت عالمانهای را که از قبل داشتم، بازسازی کنم. این کار خیلی طول کشید، خیلی چیزها را از من گرفت اما فکر میکنم الان دیگر بخش اعظم آن هذیانها و توهمات را دور ریختهام. اینکه در این سن و سال هنوز میتوانم یک ریاضیدان و تئوریسین فعال باشم، به این معنی است که من در مبارزه با بیماریام موفق شدهام."
و این از نظر من یعنی تعادل زندگى خوب انسانى؛ و نتیجهاش هم برد برد است. برد و باخت متعلق به جنگل است."
حرفهای مسافر مرموز به اینجا که میرسد، انگار خیالش راحت شده که حرفهایش را زده است . لحظهای با آرامش به پشتی صندلی تکیه میدهد ، نفسی عمیق کشیده، با نگاهی به اطراف ناگهان با حالتی تحکمآمیز فریاد میزند :"همین جا نگهدار!"
با وحشت و بیاختیار پایم را روی ترمز فشار میدهم. تاکسی پس از کمی کشیدهشدن میایستد. مسافر به آرامی پیاده میشود و قبل از بستن در میگوید:" بقیه پول هم مال خودت." با ترس ولرز راه میافتم؛ هنوز خیلی دور نشدهام که از لای پنجره باز شیشه جلو صدایش را میشنوم :"برگرد! کارت دارم."
زیرلب ناسزایی میدهم و دنده عقب میگیرم و کنار سایهای که به گمانم همان مسافر است نگه میدارم . چراغ داخل تاکسی را روشن میکنم و برمیگردم به سمت سایه . در میان بهت و وحشت من ، خرگوشی بزرگ سرش را به پنجره باز صندلی کنار راننده نزدیک میکند و میگوید :"راستی اگر توانستی حتما فیلم "ذهن زیبا" را ببین . در باره همان ریاضیدانی است که مسافر تو در بارهاش صحبت میکرد؛ فیلم کمنظیری است."
نمیدانم چقدرگذشته است و من از کی کنار جاده متوقف ماندهام . جاده خلوت است و هیچ موجود و ماشینی نیست . به سختی حرکت میکنم و خود را به اولین پارکینگ تاکسیها میرسانم. در یک گوشه خلوت ، بیرون از صف تاکسیهای منتظر، پارک میکنم. در حالتی میان خواب وبیداری پیاده میشوم و از کیوسک قهوهای میخرم و با همان حال خودم را به تاکسی میرسانم ومینشینم . لپ تاپم را باز میکنم ومیروم سراغ سایت موردعلاقهام. انگشتانم را روی حروف موردنظرم میگذارم و تایپ میکنم. کلمههای تایپ شده جلو چشمانم ظاهر میشوند: "دانلود فیلم سینمایی ذهن زیبا" ؛ کلیک میکنم.
3 - "خالق جدید"
وقتى نقطه پايان آخرین جملهی قصه را گذاشت، از پشت ميز بلند شد. خوشحال بود كه بعد از هفته ها توانسته ويرايش رمان را به پايان برساند. سال هاست كه داستان نويسنده هاى مختلف را ويراستارى میکند ولی كار با اين نويسنده در مقایسه با نویسندگان دیگر سختی عجیب و غریبی داشت ؛چرا كه انگار نویسنده باور داشت آپولو (Apollo)-فرزند زئوس ، خدای آفتاب ، شعر ، موسیقی و داستان سرايى - او را به معبد دلفى دعوت كرده و برايش اجازه نامه كتبى صادر كرده كه در باره همه هنر ها بنويسد، و این استعداد خدادادی به او عطا شده است. نشانه های این توهم چنان بود که بارها و بارها باعث کلنجار نویسنده و ویراستار شده بود.
وقتى در يك جاى قصه نوشته بود كه "زن به دوست خودش دقت بيشترى مى كرد"؛ ويراستار به او پیشنهاد کرد که بهتر است در اين جمله به جای دقت، واژه "حسود" را بكار ببرد. نتیجه این کار براشفتن نويسنده بود . او شروع كرد به سخنرانی در باره فلسفه و روانشناسى :" واژه حسود را آنانى ساختند كه در تعريف و علل آرزوهاى رشد نيافته و يا هرس شده انسانها ناتوان بودهاند و خواستهاند با يك كلمه از زير بار مسئوليت پژوهش كردن شانه خالی کنند."
زن، آن روزها در حال ويرايش كتاب تاريخ زندگى احمد شاه قاجار بود.رفت واز كمد لباسش يك جفت دستكش سفيد از جنس حرير براى نويسنده آورد و گفت:"اين ها براى توست جناب نويسنده بهداشتى ! لطفا آنها را بپوش مبادا ميكروب وارد قلم مبارك بشود. احمد شاه هم هميشه با دستكش سفيد زندگى مى كرد. اگر بوى بد دهان مردم گرسنه احوالات شاهنشاه را منقلب مىكرد، ناراحت مى شد از اينكه چرا مردم مسواك نمى زنند!
تو هم قلم را بگذار روى ميز و از اتاق بروبيرون . برو وبه كف خيابان نگاه كن. برو و نگاه بكن به مردمى كه روى اين زمين سخت و نفرين شده با چه زحمتى تن فرسوده را به اين طر ف و آنطرف مى كشند ! اگر حوصله شنيدن ناله هاى آنها را ندارى با دو دست محكم گوشهايت را بگير.
همين قهرمان زن قصه تو، حقيقت زندگى زنان لگد مال شده در جامعه مرد سالارى را به نمايش گذاشته است.نمیبینی که مجبورش كرده اند به هر بدبختى تن بدهد. مگر خودت ننوشتهای که او براى گذران زندگى اش ، چشمان دختر خردسالش را با دستمال مى بندد و پشت ديوار گورستان تن فروشى مى كند! وچه درست نوشتهاى که وقتى از او مى پرسند با كدام مردها؟ جوابش این است که چه فرقى مى كند مرد زنده و يا مرُده.
خودت هم خوب مى دانى که به عنوان یک نويسنده مرد با کلیشههای سنتی هر چه تلاش بكنى نمىتوانى تحقير شدن يك زن را كه تار و پود وجودش را به لرزه در مى آورد، لمس كنى؟
تو آگاهانه مرا به عنوان ويراستار زن انتخاب کردهای ؛ واقعيت هم اين است كه بر خلاف ميلت پیش من آمدهای!
تو نويسنده تيز هوشی هستی و نبض ادبيات داستانى را خوب مى شناسى و میدانی وقتى يك زن داستان تورا ويرايش مى كند كلمات لطيف شده ، شروع مى كنند به رقصيدن و مانند دانه هاى مرواريد مى درخشند و اين آن چيزى است كه قصه را براى خواننده داستانت جذاب مى کند."
خلاصه که کش وقوس های بین او و نویسنده که ابتدا پایان ناپذیر مینمود، کم کم نرم و قابل تحمل میشد. زن چند بار داستان را به نويسنده پس داد و ايراد هاى مختلف گرفت ولى نويسنده هربار قصه را بغل میکرد و به در خانه او مى رفت و دوباره ویراستار را به پذیرفتن کار تشویق میکرد. يك شب خانم ویراستارعمدا در را برای نویسنده باز نكرد و وقتى صبح خواست از خانه بيرون برود ديد،كسى زير لحاف جلوى در خوابيده است!
با احتياط لحاف را کنار زد و با حیرت به کسی که زیرلحاف مچاله شده بود،خیره ماند؛ او کسی جز نویسنده نبود.
همسايه روبهرویی از پنجره آشپزخانه سلام داد و گفت:"از ديشب اينجا خوابيده است. من لحاف را رویش كشيدم."
در همین زمان ، نويسنده که از خواب بیدار شده بود ، با خوشحالى گفت":صبح بخير" وناگهان خواست دست ویراستار را ببوسد.
زن در حالتی بین عصبانیت و حیرت از این وضعیت عجیب با خندهای تصنعی گفت":لازم نیست در این حالت مسخره این قدر آدابدان باشی؛ بهتر است دوباره بخوابی ؛ شايد قهرمان داستانت به خوابت بیاید و برايت قصه بگويد.من بايد بروم چون با نويسنده اى قرار ملاقات دارم."
حالا که ويراستار کار ویرایش کتاب را تمام کرده بود، با تک تک شخصیتهای کتاب آشنا بود و بعد از چند ماه زندگی با آنها رمز و رازهایشان را خوب میشناخت وفکر میکرد دلش حتما برای آنها تنگ میشود. با نویسنده عجیب و غریب هم یکجوری کنار آمده بود. با حس ناشناختهای به کنار پنجره رفت . پرده را كنار زد و تصویری سینمایی پیش چشمانش جان گرفت: قهرمانان قصه نویسنده روى چمن حياط ، دور هم نشسته بودند و به شکل غریبی مويه مى کردند. چشمانش را مالید و باخود گفت : یعنی آنها نیز برای دوری ازمن غمگیناند!
گوشى اش را كه روى ميز بود برداشت وبه نويسنده تلفن كرد.چندين بار زنگ خورد و كسى جواب نداد.
دلواپس نويسنده شد؛ یادش آمد يك هفتهای میشود كه از او بیخبر است. نسخه نهایی ویرایش شده كتاب را برداشت ؛ ازجلوی شخصیتهای گریان گذشت؛ سوار ماشين شد و به طرف خانه نويسنده حركت كرد.
در مسير، ناله هاى قهرمانان قصه را مى شنيد كه از لاى ورق هاى كتاب بیرون میزد.
به در خانه نويسنده رسيد ،از ماشين پياده شد و زنگ خانه را فشار داد. جوابی نبود.بازهم تکرار زنگ و انتظار و بازهم سکوتی آزاردهنده. و پس از چندین بار تکرار بیهوده ،صدایی -نه از داخل منزل که از بالکن همسایه - سکوت اضطرابآور را شکست:" او رفت و ديگر او را نخواهيم ديد."؛ پير زن همسايه بود که از بالكن خانه اش با صدایی ضعیف رو به زن حرف میزد.
ویراستارخواست سوالی بكند که زن همسایه با بیحوصلگی و دلخوری پارچه اى را از بالكن بةطرف او پرتاب کرد ودر پشت پنجره اتاق رو به بالکن ناپدید شد.
دستمال گلدار آبى رنگ براى خانم ويراستار آشنا بود؛ در يكى از روزهایی كه ويراستار نوشته هاى نويسنده را پس داده بود،او بدجوری احساساتی شده بود. چشمان پراشک او زن را واداشته بود که دستمال گلدوزی شده داخل کیفش را به او بدهد و به شوخی بگوید:" بگیر.نرم است . بهتر است چشمانت را پاك کنی. با این اشکها چشمانت بیخودی مهربان به نظر میآیند!" این را گفته و خندیده بود.
زن دستمال پارچهای را که مثل کفتر جلدی به سویش میآمد، درهوا گرفت . دستمال چهارتا شده ، با نخی کنفی به شکلی زیبا گره خورده بود . دستمال را که باز كرد، لاى آن كاغذى بود و نوشتهای که خطوط خوش آن چشم را مینواخت. زن با چشمانی پر از سوال شروع كرد به خواندن :
"دوست جاودانه من، خانم ويراستار!
لحظاتى كه كنار تو بودم ، زيباترين ثانيه هاى زندگى ام بود.هرگز آن احساس آرامش وصف ناپذيررا كه به من تسلى مى داد، فراموش نخواهم كرد.حتی زمانی که توفان اختلاف سلیقه جدی، سامان گفتوگوهایمان را به هم میریخت،باور داشتم که شخصیتهای قصههایم و بالاتر از آنها ، پاکیزگی و جسارت واژگانم در دستان تو ایمناند.
خانم ويراستار عزيز!
با واژگان، نمی توان تجسمی تمام عیار از حقیقت عشق ،زندگی و حتى مرگ را بیان كرد؟ چرا که هنوز هیچ زبانی قادر به کشف رازهای پنهان عشق نیست.
كدام شاعرى است که توانسته باشد لرزش وجود عاشق را از شوق ديدار معشوق به درستی توصيف بكند؟
گاهى كلمات از بيان ژرفاى عشق عاجز مى شوند ،كنار كشيده نظاره مى كنندکه چگونه نگاه معشوق مانند آسمانی پر ستاره مى درخشد!
عشق جستجو گر است و در پى دانستن راز هستى است و از گفتوگو نمى هراسد . مصاحبت با هر كسى به معنى آبستن شدن انديشه هاى او نيست. ولی لبخند هاى عشق چنان زيباست كه انسان را سحر مى كند و آن موقع است كه مى فهمى كليد خوشبختى در دل عشق پنهان است.
ويراستار مهربان و دوست داشتنى!
با زمان همه چيز ها را مى توان به فراموشی سپرد اما عشق را هرگز.
رویاها و قصههایم را به تو میسپارم وقهرمانانم را . واژههایم را پاس دار و از آن خود کن . همین مرا بس. بدرود."
زن چند دقیقهای برجای ماند و در سکوتی نفسبربه کاغذی که در دست داشت خیره نگریست. سپس مثل یک ربات به سمت منزلش به راه افتاد. دیگر صدای مویهای از ورقهای کتاب به گوش نمیرسید. به مقصد رسید . از حیاط که میگذشت شخصیتهای گریان قصه به قهرمانانی خندهرو بدل شده بودند. زن باز با ناباوری چشمانش را مالید و به سرعت به سمت در آپارتمانش حرکت کرد.
البته اگر زن پشت سرش را نگاه میکرد متوجه میشد که قهرمانان کتاب یکی یکی پشت سرش در حرکتاند. اولین شخصیتی که قبل از زن وارد آپارتمان شد، قهرمان اول زن بود –همانی که ویراستار و نویسنده در بارهاش جدال کرده بودند. انگار سفارشهای پیش از بدرود نویسنده کارخود را کرده بود ؛ خالق جدید به راحتی پذیرفته شد.
خیلی عالی ،کتابهای این نویسنده را خوانده ام سنگین و عاشقانه مینویسد،از لابلای کلماتش میتوان صداقت انسانی را دید و تحسین کرد،خوب شخصیتها را تصویر میکند،خوب یادت میدهد که عشق بورزی و سفید زندگی کنی ..و سپاس از شما که اینچنین نویسندگان را معرفی میکنید.بهروز و سربلند باشید.