صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۶۹۸۲۸۶
تاریخ انتشار: ۱۰:۵۵ - ۲۳ آبان ۱۳۹۸ - 14 November 2019

روزی که دخترم را در اینستاگرام پیدا کردم

آرزوی آن شب‌هایی را دارم که دخترم، پائولینا، نمی‌توانست بخوابد و تن کوچکش را به نرمی بدن خودم می‌چسباندم، گرمای وجودش با گرمای بدنم درمی‌آمیخت و هر دویمان بیهوش می‌شدیم.

پدر و مادر بودن وظیفۀ تناقض‌آمیزی است. تا وقتی فرزندتان کوچک است، باید با همۀ توانتان از او مراقبت کنید، و اگر در انجام این کار موفق شوید و فرزندی قوی و مستقل بزرگ کنید، رهایتان می‌کند و به دنبال ساختن زندگی خودش می‌رود. گاهی دلتان لک می‌زند که دوباره به شما پناه بیاورد، یا چیزی از زندگی‌اش تعریف کند، ولی دریغ از یک کلمه حرف مشترک. اینجور وقت‌ها، شاید شبکه‌های اجتماعی بتواند کمکتان کند تا بچه‌هایتان را دوباره بشناسید.

به گزارش عصرایران به نقل از ترجمان علوم انسانی، هلن استپینسکی در نیویورک تایمز نوشت:

به ندرت چیزی پیدا می‌شود که از محبت‌کردن به دختری ۱۵ساله دردناک‌تر باشد، مخصوصاً وقتی این دخترْ بچۀ خودتان باشد. از هر مادری که دوران بلوغ دخترش را از سر گذرانده بپرسید و او همدلانه سر تکان خواهد داد و حتی شاید در آغوشتان بگیرد؛ آغوشی که نصیبتان نمی‌شود.

دوستانم می‌گویند، این هم می‌گذرد. بله، در ذهنت این را می‌دانی، اما قلبت مثل کیسۀ بوکس پاره‌ای است که محتوایتش دارد بیرون می‌ریزد. بیشتر از یک دهه فرزندنت را بزرگ می‌کنی، تغذیه‌اش می‌کنی، بغلش می‌کنی، در تکالیف مدرسه کمکش می‌کنی، موهایش را می‌بافی، مراقب بازی‌های کودکانه‌اش با بچه‌های دیگر هستی و هنگام رد شدن از خیابان دستش را می‌گیری، بعد ناگهان جلویت را می‌گیرد. در اتاقش را محکم می‌بندد. هر از گاهی در می‌زنم و وارد می‌شود، اما همیشه حس مزاحم را دارم.

آرزوی آن شب‌هایی را دارم که دخترم، پائولینا، نمی‌توانست بخوابد و تن کوچکش را به نرمی بدن خودم می‌چسباندم، گرمای وجودش با گرمای بدنم درمی‌آمیخت و هر دویمان بیهوش می‌شدیم.

این روزها به‌زحمت می‌بینمش یا با او صحبت می‌کنم. مشغول کارهای مدرسه است و وقتی زمان آزاد دارد ترجیح می‌دهد با دوستانش باشد. متوجهم. تکه‌هایی از زندگی‌اش را می‌شنوم که از اتاقش در طبقۀ بالا طنین‌انداز می‌شود، مکالماتش، خنده‌هایش و آهنگ‌های محبوبش که گاهی در ماشین از آیفونش پخش می‌کند.

تلاش‌هایم برای ارتباط‌ برقرار کردن با او نتیجۀ عکس می‌دهد. چند ماه پیش پائولینا آهنگ «آواز باران» از لد زپلین را گذاشت که وقتی همسنش بودم، یکی از آهنگ‌های محبوبم بود. همین را به او گفتم، ولی جوابی نداد. اشتباه بزرگی کردم که وقتی به خانه رسیدیم، تلاش کردم با گیتار آکوستیک همان آهنگ را برایش بزنم. خودش داشت گیتارزدن یاد می‌گرفت و فکر کردم شاید بخواهد آکوردها را بشناسد.

به زور تا مقدمۀ گلیساندو کنارم ماند و بعد به طبقۀ بالا گریخت. تا جایی که می‌دانم، از آن زمان به بعد، دیگر لد زپلین گوش نداده است.

می‌دانم. می‌دانم. یادم هست که در آن سن چطور با مادرم برخورد می‌کردم. نمی‌خواستم با او هم‌کلام شوم و کمتر از آن دلم می‌خواست در پیاده‌رو کنارش راه بروم. وقتی یواشکی نگاهی به داخل دفتر خاطراتم انداخته بود و معلوم بود دنبال اطلاعاتی می‌گردد تا بداند آیا ماریجوانا می‌کشم یا در زندگی‌ جنسی‌ام چه خبر است، از کوره در رفته بودم.

اما حالا که دختر نوجوان خودم را داشتم، برای اولین بار متوجه شدم مادرم حتی دنبال چیزی گناهکارانه نمی‌گشت. صرفاً در جست‌وجوی من بود. سعی می‌کرد نیم‌نگاهی به دختری بیاندازد که خودش به دنیا آورده بود، آدم بالغی که پرورش داده بود و حالا به‌سرعت از او فاصله می‌گرفت.

از این موضع، به درک جدید و ناراحت‌کننده‌تری رسیدم: دیگر پائولینا را در محل زندگی اصلی‌اش نمی‌دیدم که با کسانی که به آن‌ها نزدیک بود، لطیفه بگوید یا گریه کند. داشتم او را به جهان می‌باختم. نکتۀ بزرگ شدن بچه‌ها در همین است. اگر کارتان را خوب انجام بدهید، آن‌ها پا به جهان بیرون می‌گذارند و برای خودشان زندگی‌ای می‌سازند.

از قضا چند روز پیش به مَدی، یکی از دوستان پسر بزرگم، دین، برخوردم که در شهری دور از خانه، کالج می‌رود. در این باره صحبت کردیم که دانشگاه چطور است، با دین صحبت کرده یا نه و اینکه دلش برای خانه تنگ شده یا نه. بعد مدی پرسید: «پائولینا چطوره؟»

گفتم: «فکر کنم خوب باشه». بعد اشاره کردم که در مرکز بین‌المللی عکاسی کلاس می‌رود. «عاشق عکاسیه. از معلم ریاضیش متنفره».

ناگهان مدی با چشم‌های گشادشده پرسید: «اینستاگرامش رو دیدی؟»

به وحشت افتادم. تمام فکرم رفت سمت والدینی که اینستاگرام دخترانشان با عکس‌های نیمه‌عریان پر شده. پدر و مادرهایی که تلفن و کامپیوتر بچه‌هایشان را به دلیل پست‌ها یا متن‌های نامناسب از دسترسشان دور می‌کردند. با خودم فکر کردم، اوه خدا، این هم از این.

گفتم: «نه. چطور؟»

مدی گفت: «حیرت‌انگیزه. عکاس فوق‌العاده‌ایه. بیشتر از هزارتا فالوئر داره».

هیچ وقت درخواست نکرده بودم که اینستاگرام پائولینا را ببینم. حتی نمی‌دانستم از چه اسمی استفاده می‌کند. اما هزارتا فالوئر؟

آن شب دلم را به دریا زدم و از پائولینا پرسیدم اجازه می‌دهد در اینستاگرام دنبالش کنم؟ مثل معجزه بود که جواب مثبت داد و همانطور که از پله‌های منتهی به اتاقش بالا می‌رفت، شانه‌ای بالا انداخت. تلفن همراهم را برداشتم و ناگهان همه چیز جلوی چشمم بود: زندگی پائولینا. هم سیاه و سفید و هم رنگی.

عکس‌هایی مختلفی در صفحۀ اینستاگرامش بود: از دوستان دخترش که در دستشویی مدرسه با هم عکس گرفته بودند، از دوستانی که با آن‌ها در نقطه‌ای در گوانوس که ونیز صدایش می‌زدند وقت می‌گذراند و نوجوان‌های بروکلینی بعد از کلاس‌هایشان به آنجا می‌رفتند، و همینطور عکسی عالی از اسکیت بُردهای پسرانه که در راهروی خانه‌ای صاف کنار هم چیده شده بودند. عکسی هنری از رختخوابی خالی و به‌هم‌ریخته در اتاق یکی از دوستانش در راک‌اِوِی. خلوتگاهی در یک رستوران ژاپنی. این‌ها فقط عکس نبودند، عکس‌هایی با قاب‌های زیبا بودند که دخترم گرفته بود.

شبکه‌های اجتماعی را سرزش می‌کنیم چون دموکراسی‌مان را از بین می‌برند، تمرکز کودکانمان را کاهش می‌دهند و بافت جامعه را تضعیف می‌کنند. اما از طریق همین شبکه‌های اجتماعی، توانستم دوباره با پائولینا در جهان بیرون باشم، چیزی که می‌بیند را ببینم و عملاً در کنارش بایستم و تقریباً بی‌درنگ، شاهد آدم‌ها و مکان‌هایی باشم که از بینشان عبور می‌کند. نه در نقش مادری نظارت‌کننده، بلکه انگار در دنیایی شگفت‌انگیز.

مناظر زیبایی از اورییِنت در لانگ آیلند بود که بخشی از هر ماه اوت در کل زندگی پائولینا را در آنجا می‌گذراندیم و از روی عشق عنوانش را «خانۀ شادی‌هایم» گذاشته بود. کلوز‌آپ‌هایی محبت‌آمیز از دین. عکسی از دوست صمیمی‌اش که پارسال بعد از یک حملۀ صرع در بیمارستان بستری شده بود. پائولینا زیرش نوشته بود: «عاشقتم». و عکس‌هایی از سفرمان به شمال ایالت در زمستان قبلی، پنجره‌هایی کاملاً آبی که به منظرۀ برفی غروب باز می‌شدند. منظره همانی بود که من هم آنجا دیده بودم، اما در آن عکس‌ها به طور بی‌عیب و نقصی برای همیشه بایگانی شده بود.

بعد عکسی از خودش، در بچگی در بین برگ‌های پاییزی بود که دامن شطرنجی، لباس ژیمناستیک صورتی و کفش‌های ساق‌بلند سبز پوشیده بود.

زیرش نوشته بود: «کاش هنوز هم بچه بودم».

پس فقط من نبودم که این آرزو را داشتم.

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را هلن استپینسکی نوشته است و در تاریخ ۸ دسامبر ۲۰۱۸ با عنوان «Rediscovering My Daughter Through Instagram» در وب‌سایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۲ آبان ۱۳۹۸ با عنوان «روزی که در اینستاگرام دخترم را پیدا کردم» و ترجمۀ میترا دانشور منتشر کرده است.

•• هلن استپینسکی (Helene Stapinski) نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی است. او تا به امروز سه زندگی‌نامه نوشته است که آخرین آن‌ها قتل در ماترا (Murder in Matera) نام دارد. نوشته‌های او در نیویورک تایمز، واشنگتن پست، سالون و دیگر مطبوعات به انتشار رسیده است.

ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200