صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۶۶۲۱۶۷
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۰۹:۴۳ - ۲۲ فروردين ۱۳۹۸ - 11 April 2019

سیل «چَم مِهر» را نابود کرد اما مِهرنوازی اهالی‌اش را نه! /داستان دو روز زندگی الهه و ساسان زیر یک سقف مشترک

فقط دو روز بعد از عروسی سیل آمده و دیگری اثری از خانه ای که ساسان با هزار آرزو گرفته و جهیزیه ای که الهه با هزار رویا در آن خانه چیده باقی نمانده است.

عصر ایران؛ فاطمه استیری- نامش با مهر پیوند خورده، پربیراه هم نیست، دورتادور دشت است و زیبایی، وسطش رودخانه ای عریض و طویل که بی شک برکت زندگی مردمش بوده از همان روزهای خیلی دورتر که اینجا  و گرد همین رود جمع شدند و سنگ بنای این روستا را گذاشتند؛ یکی شد «چَم مِهر بالا» و دیگری «چَم مِهر پایین».

محلی ها می گویند چم مهر یعنی «مِهر رودخانه»، پر مهر هم بوده یحتمل همه این سال ها. اما یک صبح، انگار همه آن مِهر کنار رفته و چهره پُرخشم رود عیان شده که چم مهری های پایین رود را آواره دشت و کوه کرده و چیزی جز چند ستون خانه از آن روستا باقی نمانده است. حالا از همین بالا که نگاه کنی یک سوی رود گویی گرد مرگ پاشیده باشند و سوی دیگر رود، هنوز حیات جریان دارد، اگرچه پر از درد سیل زدگی.

چم مهر پایین دیگر جان ندارد آنقدر که...

داستان سیل زدگی «چم مهر پایین» را نمی شود در کوچه پس کوچه های خودش جستجو کرد، هیولای سیلاب کل روستا را زیر گل و لای برده است. اثری هم از پل وسط رود که دو روستای بالا و پایین را بهم وصل می کرده نیست. حالا یک دسته مردم چم مهر پایین آواره کوچه پس کوچه های چم مهر بالا شده اند و یک عده دیگردر بلندی های اطراف چادر زده اند.

چم مهر بالا هم اگر چه از سیل جان به در برده اما غم سیل زدگی بر آن سایه انداخته، رسم همسایگی و میهمان نوازی را حتما دارند خوب به جا می آورند که درهای خانه ها همگی باز است، یکی سینی چای به دست گرفته و بین سیل زده ها می چرخد و تعارف می کند و یکی دیگر نان و ...!

چادرهای هلال احمر دقیقا زیر سایه های درخت هایی که منظره روبررویش چم مهر پایین است برپا شده، مردمی که گاه و بیگاه از چادرها بیرون می آیند و چشم می دوزند به آن سوی رود و شاید مرور می کنند روزهای زندگی شان در خانه هایی که دیگر ردی از آنها نیست و فقط جای پای سیل مانده است.

مِهرنوازی چم مهری ها پایان ندارد!

چم مهری‌های سیل زده گویی خوی مهرنوازی را حتی در این روزهای پرغمشان فراموش نکرده اند، یکی با لهجه خودش عزیزم صدایم می کند و دیگری دست می گذارد روی چشم هایش و می گوید نورچشمی. یکی تعارف می کند مهمان همین ناهاری شوم که امدادگران به دستشان رسانده و دیگری می گوید دعایت می کنم که آمدی...مهرنوازی اهالی این روستا انگار تمامی ندارد حتی وسط این حال و روز سیل زده.

داستان دو روز زندگی الهه و ساسان زیر یک سقف مشترک!

همانقدر که با مهرنوازی چم مهری ها شرمنده می شوم با نگاه های مات و لبخندهای تلخ ساسان و الهه گیج می شوم، بغض می کنم و ... زندگی کردنشان زیر یک سقف مشترک فقط دو روز، فقط دو روز دوام داشته، فقط دو روز بعد از عروسی سیل آمده و دیگری اثری از خانه ای که ساسان با هزار آرزو گرفته و جهیزیه ای که الهه با هزار رویا در آن خانه چیده باقی نمانده است.

«رویا؟ رویایمان را که سیل با خود بُرد.» این را الهه می گوید و به ساسان نگاه می کند«عروسی را همین روستای خودمان گرفتیم، بیشتر اهالی روستا هم بودند. امروز با سختی به آن طرف رود رفتیم تا ببینیم چیزی باقیمانده یا نه ولی تا سقف خانه را گل و لای گرفته بود و اصلا نمی شد چیزی را بیرون کشید، دیگر حس و حالی برایمان باقی نمانده است.»

غم بزرگ «خانوم بزرگ» بخاطر خانه خودش نیست

از چادری که سقف مشترک این روزهای الهه و ساسان شده راهی خانه آن طرف تر می شوم که «خانوم بزرگ» مهمانش شده است. یک پیرزن لُر که گلبنی بر سر بسته و موهایش از دو طرف به سبک زنان قدیمی لُر بیرون انداخته است. بغلم می کند و با لهجه لری می گوید «عزیزکم خوش آمدی».

مهمانِ خانه دختر بزرگش شده، هرچه داشته آن سوی رود در چم مهر پایین زیر آب و گل رفته است. از میان کلمات و جملاتش که به زبان لری می گوید می فهمم که خانه ای بزرگ داشته، حسرت در کلماتش کمتر است، شاید این هم خاصیت سن و سالش باشد که دیگر برایش مهم نیست از دست دادن. اما با غم حرف میزند وقتی از خانه دخترش که زیر سیل رفته برایم روایت می کند. دختری که حالا با چهار بچه اش چادرنشین شده است.

از داماد خانوم بزرگ که فرهنگی است و از قضا روز سیل در چم مهر پایین بوده درباره میزان خسارت می پرسم«می گویند بالای 95 درصد تخریب شده، راستش آنطور که من دیدم فقط 6 تا 7 خانه تا حدی سرپاست بقیه خانه ها تا سقف زیر گل و لای است. الان هم که پل وسط رود را سیل برده و به سختی باید از مسیر طولانی تر یا با قایق به آن سمت رود رفت. بعید است دیگر روستای آن طرف رود جان بگیرد.» گلایه می کند از اهالی برخی روستاهای همجوار که می آیند و کمک های مردمی را می برند، می گوید این فرصت طلبان انگار حواسشان نیست این کار ظلم است.

 بلند که می شوم خداحافظی کنم خانوم بزرگ اشاره می کند زیر بغلش را بگیرند تا بدرقه ام کند. اصرار فایده ندارد، انگار سیل نتوانسته خوی مهربانی و مهمان نوازی لُرهای این روستا را با خود ببرد. زیر نم نم بارانی که باریدن گرفته تا دم در خانه ای که خودش هم مهمان آن است می آید.

مَرد از فکر جهیزیه دخترش بیرون نمی آید!

هنوز از فکر خانوم بزرگ رها نشده ام که با سروصدایی که از یک گوشه روستا به گوش می رسد به خود می آیم، نیروهای امدادی آمده اند تا برخی کمکی اقلام را بین مردم توزیع کنند. جلوتر می روم و می ایستم تا فضا آرامتر شود. مرد میانسالی که یک شانه تخم مرغ و یک کیسه کوچک برنج نصیبش شده وقتی می فهمد خبرنگارم می ایستد و بدون اینکه سوالی بپرسم می گوید«همه خانه را آب بُرد خانم. اول که وارد خانه شد فک کردم سیل معمولی است ولی یکباره اب بالاتر و بالاتر آمد، مجبور شدیم سریع فرار کنیم.»

مکث می کند، چشمانش پر اشک می شود و می گوید«همین روزها قرار بود دختر آخری هم برود خانه بخت، جهیزیه را کامل کرده بودیم اما الان هیچ چیز از خانه خودم و آن جهیزیه نمانده، چادر هم نداریم، آواره خانه یکی دوتا از اقوامی هستیم که در چم مهر بالا هستند.» او حرف می زند و من هم کلمات را در ذهنم مرور می کنم که بهترین جمله و کلمه برای تسلی دادن به او بگویم. حرف های او تمام می شود و من «سکوت، سکوت، سکوت...»

زن با غرور می گوید«دختر لیسانس دارد خانم»

«نه، نه، حرف نمی زنم» این را می گوید و به سرعت رویش را برمی گرداند و روسری را بیشتر روی صورتش می کشد، شاید این اولین برخورد سردی بود که این چند روز در بین اهالی پلدختر و روستاهایش دیده ام، زن کناری به سرعت صدایم می زند و انگار دنبال دلجویی کردن باشد می گوید «بخدا بدبخت است، سرپرست خانواده بوده ولی الان هیچی ندارد.» بعد هم به سرعت می رود سراغ قصه خودش« خود منم سرپرست خانوار هستم، تحت پوشش کمیته بودیم ولی نمی دانم چرا الان یک چادر هم به ما ندادند. دوتا دخترم عروس شده اند اما یکی هنوز پیش خودم است. این چند روز او هم مثل من آواره خانه اقوام و همین کوچه های چم مهر بالا شده است.»

از او که فاصله می گیرم دوباره صدایم می زند و می گوید«آها خانم یادم رفت بگم، دختر لیسانس دارد....»این را با غرور می گوید انگار.

سیل که آمد شوهرم آن ور پل ماند، من این ور پل!

همینطور که چادرها را نگاه می کنم چشم در چشم می شویم، لبخند می زنم و به سمتش می روم، وقتی می فهمد خبرنگارم، تعارف می کند مهمان چادرشان شوم. برایم از هشدارهای دیرهنگام دهداری گفت«آمدند گفتند بارندگی ها شدید است وسایلتان را بالای تخت یا طاقچه بگذارید، یعنی خودشان هم فکر نمی کردند سیل بیشتر از این باشد. یک دفعه دیدیم آب هی دارد بالا می آید. من فقط بچه ام را بغل زدم و فرار کردم. شوهرم آن ور پل ماند من این ور پل آمدم. چهار روز از هم بی خبر بودیم. الانم که انقدر فکر و خیال کرده دو سه روز است بیمارستان بستری شده و من با بچه و مادرم در این چادر هستیم.»

یک نفس حرف می زند، انگار این حرف ها را این چند روز هی مرور می کرده به خودش«باورت می شود هنوز سه سال نیست رفته بودم سرخانه و زندگی خودم، بیشتر وسایلم را هنوز استفاده هم نکرده بودم. الان هیچی از آن خانه برایم نمانده است. یک قابلمه و قاشق نمانده که همین برنج و تخم مرغی که می دهند را جایی بپزم.»

یک دفعه انگار خسته شده باشد از حرف زدن می گوید«خدا به همراهت دعا کن خدا کمک کند» او به داخل چادر می رود و من بازهم بین چادرها راه می روم، نگاه می کنم و نگاه می کنم.

زیبایی بهار را نمی بینی وسط این همه درد سیل زدگان!

موقع رفتن باز هم می ایستم و از تپه بالای روستا، چم مهر را نگاه می کنم، اینبار قصه ها و غصه های اهالی در ذهنم مرور می شود، از الهه و ساسان تا خانوم بزرگ و دختری که لیسانس دارد و آن یکی دختری که بی جهیزیه مانده. انگار زیبایی های اطراف را دیگر نمی بینی وسط این همه درد و آوارگی سیل زدگان.

 

ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۴
غیر قابل انتشار: ۰
خويي
۱۲:۵۲ - ۱۳۹۸/۰۱/۲۲
مشكلات بعد از سيل هم متاسفانه هست كه بعدا وعده وعيد مسولان از يادها ميروند اين مردم ميمانند وكوهي از مشكلات
ناشناس
۱۱:۵۱ - ۱۳۹۸/۰۱/۲۲
خسته شدیم از این تیترهای شعارگونه تون. تو رو بخدا بیخیال شید و کم به شعور مردم توهین کنید. بنظرم فقط اخبار و پوشش بدید خیلی بهتره
زانا
۱۱:۵۰ - ۱۳۹۸/۰۱/۲۲
درد باید خیلی بزرگ باشه که مردای لر براش اشک بریزن، صبورترینن مردم این آل و خاک
تعداد کاراکترهای مجاز:1200