عصر ایران، امیرحسین کریمی- اگر در عصر موسیقیهای تجاری، که تهیهکنندگان آنها پیش از تاکید بر محتوای آثار بر فروش آنها اصرار دارند پیگیر موسیقی مستقل و تلفیقی گروههای جوان باشید، احتمالا نام گروه «او و دوستانش» برایتان آشناست. گروهی که با کمترین امکانات و بدون مجوز تولید اثر، خود تمام مراحل آهنگسازی، اجرا، ضبط و انتشار آهنگهایش را انجام میدهد.
آنها را شاید بتوان از طرفی ادامه منطقی جریان «موسیقی زیرزمینی» در ایران بهحساب آورد که با دیدن بیراهههایی که گروههای پیشین طی کردند، تلاش میکنند در این ورطه گرفتار نشوند و از طرف دیگر میتوان آنها را ادامه گروههایی دانست که موسیقی را همگام با تغییرات اجتماعی پیش بردند و تلاش کردند که موسیقی از صدای جامعه عقب نماند.
اما بهانه این گزارش، اجرای خصوصی و صمیمی این گروه در یکی از کافههای رشت است. آنها در ادامه سفرهای صمیمیشان به شهرهای مختلف و دیدار با شنوندگانشان این بار به رشت رسیدند تا در یکی از کافههای رشت، زیر باران زمستانی اوایل اسفند برای هوادارانشان بخوانند: کوه باش و دل نبند...
پیادهروی جلوی کافه بینظمی عجیبی گرفته و نمیتوان صف کنسرت روندگان را از صف کافه روندهها تفکیک کرد. کافه، از همیشه شلوغتر است و بسیاری هنوز نمیدانند چه اتفاقی افتاده است. جلوی یکی از اتاقهای کناری کافه، مردی حدودا سیساله ایستاده، با عینک گرد و موهای فر و لباسهایی گشاد و چروک، درست مثل همان دانشجوهای معروفِ دانشگاه تهران که زمانی باب شده بود هرکسی را که متفاوت ظاهر میشد با آنها مقایسه کنند. مرد، ساده و صمیمی است و با همه گرم میگیرد. در نگاه اول به نظر میرسد او مسئول هماهنگی کنسرت این گروه در رشت باشد اما بعد که صحبتمان گل میکند میفهمم او همان محسن، جز «او» از گروه «او و دوستانش» است. محسن بعد از اینکه همه مخاطبان را سر جای خودشان قرار داد، با گیتارش به سمت انتهای اتاق میرود تا کار را شروع کند.
آهنگ اولشان «تو تاریکی» است که به گمانم اولین آهنگی بود که آنهمه شنیده شد و اصلا شاید بخش زیادی از محبوبیتشان هم با این آهنگ گره خورد. صدایشان خالص است، اضافه ندارد و تقلید نمیکند؛ این مهمترین حسنشان است و موقع شنیدن دل آدم را گرم میکند که در هجوم همه صداهای بیکیفیت و تقلیدی قرار است موسیقی متفاوتی بشنود.
هرچه بیشتر اجرایشان جلو میرود متوجه عصیانی میشوم که در صدا و منش و حرکتشان پر است. آنها کجای زمانه خود، کجای اجتماع خود و کجای جهان خودشان ایستادهاند؟ میتوان گفت هیچ جا، آنها انگار از زمانه خودشان عقبترند، در جامعه به گوشهای رانده شدهاند و خودشان را جا گذاشتهاند در آنجایی که آرزویش در صدایشان پدیدار میشود و حسرتش هیچگاه نمیرود. آنجا که همه اعضای گروه فریاد میزنند: «قول میدم اون جا که بریم آفتاب داره و رودخونه...»
آفتاب و رودخانه، آیا این دو جزء از یک محیط طبیعی شبیه تصویر حسرتهای ما از زمانهای که به سر نکردیم اما از آن بسیار شنیدیم نیست؟
کنسرت ادامه پیدا میکند و تاریکی و سرمای آن اتاق کوچک، فریادهای بلند خوانندگان این گروه را در خود میبلعد. آنها خستهاند، انگار که پشت کردهاند به تمام فرصتسوزیهای جوانی و بعد از تمام حسرتهای جمعیشان باورشان شده که «جبر»، گاه میتواند با «جغرافیا» دست در آغوش کند و سراسر سالیان جوانی را تحت تاثیر قرار دارد.
سرمای نیمهشب هشت اسفند 97، آهنگ «سوسک» یکی دیگر از اجراهای ساختارشکنانه این گروه را در اتاقهای یک عمارت قدیمی در رشت طنینانداز میکند. آهنگ و مضمونش بسیار من را یاد داستان «مسخ» از فرانتس کافکا میاندازد. شاید به همان اندازه رنجناک، به همان میزان تیره و در عین حال به همان اندازه زنده و معترض. اعتراض به عصر مدرن و خوراکهای شکمسیر کن آن و شاید اعتراض به مردمی که چیزی جز تکرار یک ساختار نیاموختهاند.
«بستنی کیم» آهنگ بعدی این گروه است. آهنگی که نه مانند برخی از آهنگهای این گروه دلچسب و آرام است و نه مانند برخی دیگر ما را به چیزی پند یا از چیزی انذار میدهد. بستنی کیم پر است از خشم، پر است از جور نشدن منطق آن آدمها با منطق زندگیشان، پر است از گریه، سکوت، شب، غروب، عاشقی و دود سیگار و هر مولفه دیگری که میتواند این قشر از جوانان ایرانی را به حاشیه ببرد. در این حال، نه فرهنگ عمومی اجتماعی آنها را میپذیرد و نه موسیقی شان شانسی برای عبور بی خطر از مجاری قانونی دارد. برای همین است که آنها سرکش میشوند و آرام، سرزنده میشوند و تکیده و در نهایت عاصی میشوند و آگاه تا این آهنگشان را با دیالوگی عجیب تمام کنند. دیالوگی که جنگ، خشونت و استبداد را در همه تاریخ نشانه میگیرد و برای توجیه ناسزاهایش در آهنگ میگوید: «آدم فحش بده بهتر از اینه که بُکُشه، نه؟»
آهنگ آخرشان، «کوه باش و دل نبند» است. آهنگی که همه منتظرش بودند تا با آواز بلند خوانندگان این گروه پنج نفره را همراهی کنند. این آهنگ برای من شبیه پندنامهایست که زندگیِ این چند جوان را توی صورت ما میکوبد. رونوشت دردهای همهمان که آنها میخوانند و از ما هم میخواهند بخوانیم و هیچوقت، دل نبندیم. شعر این آهنگشان، شاید یکی از بهترین شعرهایی است که خواندهاند.
«او و دوستانش» تکرار تمام جوانهای عاشق موسیقی هستند که چند سالی در این جا، با تمام محدودیتها ساختند و خواندند اما آن چنان که باید پذیرفته نشدند. کار آنها، کار پرباری است چون در صحبت با آنها میفهمیم نوآوریشان یک شبه به دست نیامده و با شناخت اکثر سبکهای موسیقی به سبک واحدی برای خود رسیدهاند.
کنسرت خصوصی و غیررسمی آنها با جمع صمیمی حاضرانش تمام میشود و همه کیف کردهاند. با محسن، سرپرست گروه به حرف مینشینم تا کمی از خودش بگوید. گفتوگویمان اصلا در مقام مصاحبهکننده و مصاحبهشونده پیش نمیرود و بیشتر با هم رفیق میشویم تا هر چیز دیگری. به او میگویم یکی از غریبترین آهنگهایی که شنیدهام و هنوز با من است، آهنگ «قاصدک» پرویز مشکاتیان است. نام قاصدک را که میشنود چهرهاش در هم فرو میرود و پس از کمی سکوت میگوید: «میدونی چقدر با این آهنگ گریه کردم؟» من هم نه در مقام همدردی یا همراهی و حتی نه در مقام یک علاقهمند به موسیقی، بلکه در مقام کسی که با مشکاتیان و غریبیاش و آهنگ قاصدکش روزهای بسیاری را به سر کردهام، میگویم: «من هم زیاد با این آهنگ گریه کردم.» بعد میآید مرا در آغوش میگیرد تا بدانیم دردهایمان ما را از جای دیگری به هم وصل کرده بود. من برایش آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم روزی برسد که روی صحنه ببینمش!
بعد از این گفتوگو میفهمم که محسن، موسیقی را میشناسد. پیگیر سبکهای مختلف موسیقی است و برایش مهم است که موسیقیاش ته به تنهی ابتذال نزند. موسیقی «او و دوستانش»، موسیقی است که در زیرزمین خانههایشان زاده میشود، در جمعهای کوچکشان میبالد و در تاریکی کافههای کوچک اجرا میشود اما با این حال نه یک موسیقی زیرزمینیست و نه یک اجرای کافهای. اجرایی است که نمیداند از کجا آمده و چون خوابگاهی ندارد، دردهایش را به پستوی کافهها میبرد تا عصیان و خشم و نادیده گرفته شدن سخن از آنها بگوید، سخن از همه ما، سخن از غربتی که تمامی ندارد...