اعتقاد قوم و قبیله ما بر این بود که دختر باید در سنین نوجوانی ازدواج کند. در عین حال معمولا دختران روستا بیشتر از کلاس پنجم ابتدایی درس نمی خواندند چرا که خانواده ها با تحصیل دختران در منطقه دورتر موافق نبودند. من هم بعد از پایان تحصیلات ابتدایی و در انتظار خواستگار خانه نشین شدم در حالی که هر سال بیشتر بر عمرم افزوده می شد ، نیش و کنایه های اطرافیان برای ازدواج نکردنم آزارم می داد و بر نگرانی پدر و مادرم می افزود تا این که بالاخره در سن 19 سالگی «شاغلام» به خواستگاریم آمد.
او اهل روستای دیگری بود و پدر و مادرم هیچ شناختی از او نداشتند ولی از ترس این که خواستگارم را از دست بدهم خیلی زود پاسخ مثبت دادند ومن پای سفره عقد نشستم.
روز بعد از برگزاری مراسم عقدکنان وقتی به همراه همسرم به روستای آن ها رفتم تا با بستگانش از نزدیک آشنا شوم،چشمانم از تعجب گرد شد چرا که همسرم مانند دیگر اعضای خانواده اش پای بساط مواد مخدر نشست و مشغول استعمال شد آن جا بود که فهمیدم همسرم معتاد است ولی خانواده ام هیچ وقت عکس العملی نشان ندادند.
همین موضوع باعث شد تا «شاغلام» علاوه بر انجام کارهای خلاف مانند خرده فروشی مواد مخدر، همواره مرا مورد آزارهای روحی و جسمی قرار دهد. این رفتارهای او حتی بعد از به دنیا آمدن دخترم شدت گرفت و من برای فرار از کتکهای او به آغوش خانواده ام پناه می بردم، ولی آن ها هیچ حمایتی از من نمی کردند.
چند سال قبل بعد از مرگ پدرم به مشهد مهاجرت کردیم و در یکی از شهرک های حاشیه شهر ساکن شدیم. همسرم تعادل روحی و روانیاش را از دست داده بود و من به خاطر سعادت دخترم چاره ای جز تحمل نداشتم.
او هم که نقطه ضعف مرا فهمیده بود، هر بار که مقاومت می کردم به مدت چند روز دخترم را از من می گرفت تا با پای خودم به لانه وحشتناک او بازگردم. با وجود این آخرین بار در حال خماری و با یک بهانه واهی چنان مرا کتک زد که جنین چهار ماهه ام سقط شد.
با وقوع این حادثه تلخ دیگر نمی توانستم رفتارهای زشت و توهین های زننده او را تحمل کنم چرا که تا امروز با همه کاستی ها و نداری ها ساخته ام ولی دیگر کارد به استخوانم رسیده است و... . شایان ذکر است به دستور سرگرد ارباب (جانشین کلانتری سپاد) شکایت این زن برای طی مراحل قانونی به مراجع قضایی ارسال شد.