عصر ایران؛ نیلوفر نعمتی- این که چرا دست سرنوشت به گونه ای رقم زده که بازگشایی مدارس با هفته دفاع مقدس همراه شود، آن هم یک روز بعد از روز جهانی صلح، همیشه برایم سوال بود.
به یاد دارم که هر سال، همان روز اول، سر صف، که هنوز مست خواب تابستان بودم و داغ سه ماه کتاب نخوانده و فیلم ندیده و فرصت رفته بر دلم سنگینی می کرد و نگران آن بودم که میز آخر، گوشه دیوار نصیبم می شود یا نه، متنی در رثای شهیدان و جانبازان و رزمندگان خوانده می شد و صلوات و فاتحه ای هم. همین. جنگ و شهید و جانباز، در این چند خط نوشته ادیبانه پر آرایه برایم خلاصه بود.
واقعیت این است، برای منی که دهه هفتاد به دنیا آمدم، در دوران کودکی، دفاع مقدس تصویری بود از مردانی با محاسن بلند، که یکدیگر را حاجی و برادر صدا می زدند و سربند و پلاک داشتند و همیشه هم یا نماز می خواندند یا بی سیم می زدند و یا در حال رساندن خود به پشت خاکریز بودند. حتی حسین فهمیده را هم رزمنده نمی دانستم چون برخلاف رویایم از حاجیان و برادران کپی پیست شده، اسم کامل داشت!
دوره ی نوجوانی، به لطف فیلم هایی چون ارتفاع پست، آژانس شیشه ای، اتوبوس شب، گیلانه و....... تصورم از جنگ ایران و عراق، پوست و گوشت و استخوان گرفت اما یک علامت تعجب بزرگ گوشه ذهنم نشست که کدام ایمان و کدام باور، بدرقه راه نسل سابق بود که این دوران به فیلم و داستان و خاطره بدل شده؟ از ما دفاع شد و ما حتی دفاع از خود نمی دانیم، این فاصله از کجاست؟
آن ها که درخت بودند و ریشه در خاک داشتند رفتند تا نفس باغ، گرم بماند، ما از کدام هواییم که با هر باد، ریشه به ریشه می شویم؟
تجربه ی چندین سال اخیر اما، این قبیل پرسش ها و شگفتی ها را به دریچه ای روشن رسانید. امروز ما، زخم آتش نشانانمان را بر قامت استوار هر ساختمان کهنسال می بینیم. امروز ما، شعله ی از جان گذشتگی محیط بانانمان را، در هر جنگل از هزار آتش سوزان، سوزنده تر احساس می کنیم. امروز ما معلمانی داریم که روستا به روستا، بی سوادی و نداری کودکان را به مبارزه می گیرند.
میانه دهه سوم زندگی هستم و دیگر می دانم که جنگ، تنها یک چهره ندارد، سال به سال چهره به چهره می شود، می گردد و می گرداند.
خواندنی و شنیدنی نیست، لمس کردنی است. هزاران روایت هم اگر بشنویم درباره کسانی که جوان رفتند و پیر هم برنگشتند، باز آنچه بر روح خنجر می زند درد نیست، خیال درد است.
اما یقین دارم، هر آن زمان که درد، بند بند بدن را بلرزاند، هزار هزار درخت سبز، ریشه به میدان می کشند. یقین دارم.
راستی! اول و آخر هر جنگ صلح است، ولی که می داند؟ در دل هر صلح شاید جنگی نهفته باشد و در دل هر جنگ، صلحی.
دست کم یادی هم می کردید از هم نسلان خودتان که اسلحه به دست گرفتند و هزاران فرسنگ آن سو تر از مرزهای سرزمینمان جنگیدند که به قول شما ادیب مسلکان، تا چراغ از تو نگیرد دشمن.
شما بنویس و من امیدوارم درکم بیشتر و بیشتر شود