داستان، مجلهای به غایت خواندنی و در عین حال پاسخی است جدی به آنها که میگویند عصر مطبوعات چاپی به سر رسیده و روزگار، یک سره از آنِ فضای مجازی است. زیرا حسی را منتقل میکند که جز از نشریه کاغذی برنمیآید. چه با کلمات و چه با طرح و تصاویر و فرم.
ویژگی دیگر این مجله این است که هم از نامداران داستان و مطلب چاپ میکند و هم از کسانی که به قدر آنان اسم و رسم ندارند اما معرفی میشوند تا خوانندگان با قلم آنان آشنا شوند و افراد با استعداد احساس کنند تریبونی برای آنها هم هست.
داستان این شماره به «رشت» اختصاص دارد و البته به خود رشت بسنده نکرده و حال و هوای کل گیلان را به خوبی منعکس کرده است هر چند که عنوان «ویژه رشت» شاید این تصور را ایجاد کند که خاص منطقه گیلان است مانند ویزه نامه های در واقع آگهینامه و نه دربارۀ آن سامان.
با این وصف توصیه میکنیم اگر گذارتان به رشت افتاده یا دوستی اهل گیلان دارید، این شماره را تهیه و به او هدیه کنید.
وقتی این شماره برای این نویسنده که زاده و بالیدۀ تهران است اما زیاد به رشت سفر کرده و میکند جذاب و دلنشین و مطابق و منطبق با تجربهها و دیدهها و چشیدههاست برای زادگان و بالیدگان رشت و گیلانیان قطعا بسا خوشتر خواهد نشست و از این رو برای مردمان خود آن سامان چه ساکن گیلان باشند و چه به دیارهای دیگر کوچیده باشند این شماره یک اتفاق شیرین است و دریغ است که کامشان را شیرین نکنند هر چند که میدانم ذائقهشان به ترشی شایقتر است تا شیرینی.
شاید ذکر تنها سه نمونه برای اثبات ادعاهای بالا کفایت کند:
نخست: روایت هوشنگ ابتهاج است که او را با عنوان شاعرانۀ «سایه» نشسته بر قلۀ غزل معاصر میشناسیم:
« در خانوادۀ ما گیلکی حرف زدن علامت صمیمیت بود. فارسی حرف زدن علامت احترام بود و این همیشه رعایت میشد. در تمام مکالمات روزمره، مادرم با پدرم گیلکی حرف میزد، پدرم به او فارسی جواب میداد. پدرم که با مادرم فارسی حرف میزد با مادر خودش گیلکی حرف میزد و مادرش به او فارسی جواب میداد.
یعنی مادر بزرگم به پسرش به عنوان مرد خانه احترام میکرد. از این طرف پدرم با مادرم با احترام حرف میزد و مادرم با صمیمیت به گیلکی جواب میداد. همۀ اهل خانه با ما بچهها فارسی حرف میزدند. وقتی روز اول رفتم مدرسه همکلاسی هایم فهمیدند که زبان اصلی من گیلکی نیست و گیر میکنم برای گیلکی حرف زدن. میفهمیدم ولی آنچه را میتوانستم می گفتم نه آنچه را میخواستم.
در نتیجه همکلاسیها با من فارسی حرف میزدند. نوکر و کلفت داشتیم اما سر سفره با هم مینشستیم و اگر کلفت قهر میکرد و کار نمیکرد هیچکس به او چیزی نمیگفت. فضای خانه ما روشنفکری بود... پدری که شنیده بودم اوایل ازدواج وقتی به خانه می آمده اگر می دیده مادرم خواب است مینشسته بالای سر او و آرام ساز میزده... »
بعد از روایت ابتهاج یک راست بروید سراغ نوشته «سمانۀ رحیمی» با عنوان «عروس جنوبی در خانوادۀ شمالی/ رشت؛ جشن بیکران» که به خوشخوراکی گیلانیها پرداخته و با جزییات توصیف کرده است.
مردم رشت را به خوشباشی و خوشخوراکی میشناسیم و این وجه دوم به زیبایی تمام در این نوشته که هم مقاله است هم داستان و هم خاطره و در هر حالت بسیار خواندنی است:
« در این نقطۀ زمین غذاهای متنوع تا وقتی به خود لذت بدهند می توانند کنار هم بنشینند...برای همین پنیر هم می تواند به شکل معمول، کنار گردو و خیار و گوجه باشد هم می تواند با تخم مرغ و شوید، پنیر برشته شود، هم می تواند جای نمک روی نیمرو را بگیرد، هم می تواند کنار کته و خیار و باقالی و سیر، سور وسات سفرۀ ناهار را کامل کند...
باقالی و اشپل و خیار محلی خرد شده را می شود کنار هر غذایی گذاشت و بادمجان و گوجه و مرغ می توانند سر از قورمه سبزی درآورند. انگار هیچ جا هیچ وقت هیچ تعصبی روی هیچ دستور غذایی نبوده و آدم ها می توانستند با خیال راحت طعم ها را با هم ترکیب کنند. هر کدام از این ترکیب ها یکی از ترکیب ها یکی از اعضای خانوادۀ من را از پا می اندازد یا حداقل فریاد اعتراضش را در می آورد.»
سردبیر هم نوشته است: «رشت، سر پیچ ایستاده، مثل مسافر رایگان سواری که شستش بالاست و به ماشینها علامت می دهد، می خواهد آزاد باشد از هر قیدی و هر جا که شد بخوابد. هر جا که شد برود. با کوله ای روی دوشش که جای پیراهن های بشور و بپوش تویش پر از دستمال گردن و سرپایی های منگوله دار و فراک شب است... شهری که دو رودخانه از وسطش بگذرد در دنیا هم نادر است اما این زررود و گوهررود که رشت را دور میزنند امروز زخم های بازِ شهرند...»
بیش از این نمیتوان نقل کرد حتی اگر ننوشته بودند تنها نقل برشهایی از مطالب مجله با ذکر منبع آزاد است نیز باز بیشتر نقل نمیکردیم. شما اما به این برشها بسنده نکنید. 12 هزار تومان بدهید و با مجلۀ داستان یا داستان همشهری به رشت سفر کنید و اگر اهل گیلانید به خاطرات دور بروید و یاد رفتگان را تازه کنید و قدر باشندگان را بیشتر بدانید...