ناصر فكوهي _ اعتماد
تاكنون بارها بحث دوقطبي شدن جامعه ايران مطرح شده و از متخصصان درباره آن اظهارنظر خواسته شده است. دليل، تا اندازه زيادي روشن است: به نظر ميرسد ما ايرانيان، در زندگي روزمره و قضاوتهايي كه بايد بر اساس آنها به تصميمگيريهاي مهمي براي زندگيمان برسيم، اغلب بهشدت دوقطبي فكر ميكنيم: دو قطب سازشناپذير و متخاصم؛ اغلب شاهديم افراد همهچيز را سياه و سفيد، صفر يا يك ميبينند و قاطعانه نظر ميدهند.
براي نمونه: وقتي صحبت از روشنفكر يا استادي ميشود يا «فرهيخته» است يا «بيسواد»؛ وقتي حرف از يك هنرپيشه يا ورزشكار ميشود، يا در «سطح جهاني» است يا «مبتذل»؛ وقتي سخن از سياست به ميان ميآيد يا حاكميت «اصلاحناپذير» گرفته ميشود يا «آرماني» و... هميشه نيز شاهد هستيم كه اگر فرد يا گروهي بخواهد تا حدي ارزيابيهاي خود را به سوي تعديل و سياه و سفيد را با هم ديدن ببرد يا حاضر نباشد كاملا به يكي از اين دو قطب اعلام وفاداري بيقيدوشرط كند، از هر دو طرف زير فشار، اتهام و دشنام و توهين فرصتطلبي و عدم قاطعيت و خيانت و انواع اتهامات ديگر قرار ميگيرد. اين وضعيت زماني كه به رويدادها و حوادث پرمناقشهتر اجتماعي ميرسيم، مثلا در همين يكي دو سال اخير در رابطه با مسائلي چون انتخابات رياستجمهوري، بيلان دولت روحاني و واكنش لازم در برابر آن، موقعيت صداوسيما، نقش نهادهاي دولتي و نهادهاي مردمي، مساله تظاهرات، تاريخ معاصر و قضاوت ما نسبت به دوران پهلوي و در همين چند هفته حتي بحث شركت يا عدم شركت در افطاري اين و آن مقام، وقتي به چنين رويدادهايي ميرسيم، دوقطبي شدن نيز شدت ميگيرد.
البته همانگونه كه گفتيم ظاهر قضيه آن است كه «همه» اين طور فكر و عمل ميكنند. در حالي كه يكي از فرضها نيز ميتواند اين باشد كه شدت فشار در «ميانه ميدان» و واكنشي و عاطفي بودن جامعه آنقدر زياد و ميزان عقلانيت آنقدر اندك است كه كمتر كسي تاب ميآورد دست به انتخاب ميان دو قطب نزده و به يكي از آنها (بنا بر منافع ِعاطفي يا مقطعياش) پناه نبرد.
در اين ميان، نخستين پرسش اين است: آيا چنين روندي خاص جامعه ما است يا امري عمومي به شمار ميآيد كه جامعه ما تنها يكي از نمونههايش را عرضه ميكند. واقعيت آن است كه هرچند ميتوان در گذشتههاي تاريخي، در باورهاي ايرانيان به ثنويت و دوپنداري و تقسيم همهچيز به خوب و بد در طول هزاران سال تاريخشان، رگههاي زيادي را كه احتمالا اين رفتار را تا حدي توجيه كند، پيدا كرد، اما اين پديده را بايد جهانشمول دانست: واقعيتي كه هم مطالعات نظري و هم تجربه عملي در سراسر جهان تاييدش كردهاند.
پايه نظري اين پديده در همان بحثي است كه انسانشناسان به آن نياز به دوتايي كردن پديدهها براي درك آنها نام دادهاند و خود را در همه زبانها نشان ميدهد: جهان پيچيده است به همين دليل به باور كلود لوي استروس، انسانها به كمك زبان، آن را به واقعيتهاي دوتايي تقسيم ميكنند: بالا و پايين، سفيد و سياه، زشت و زيبا، غمگين و شاد و... اما زبان در عين حال، به باور او امكان نقطه سومي را هم ميدهد، يعني امكان موقعيت ديگري مثل خاكستري- در رابطه سياه و سفيد- حال بر اساس اين رابطه سهگانه (يا اين مثلث ساختاري- معنايي) ما ميتوانيم درباره مسائل به صورت پيچيدهتر و عميقتري قضاوت كرده و تصميم بگيريم و حتي از اين بالاتر ميتوانيم در همين رويه جلو برويم و لايههاي بيشتر و بيشتري را در نظر بگيريم تا به واقعيت كاملتري برسيم. پس دوقطبي كردن و دوگانه ديدن همهچيز امري است تقليلدهنده براي درك يك جهان بسيار پيچيده كه در آن نه دو موقعيت متضاد دربرابرهم، بلكه هزاران هزار موقعيت درهمتنيده وجود دارند: رنگهاي جهان، دو يا حتي ده يا بيست رنگ (تعداد كلماتي كه براي رنگها داريم) نيست، بلكه ميليونها رنگ داريم، پس ما با اين سادهسازي و تقسيم رنگها به چند رنگ، صرفا ميتوانيم جهان را در شكلي ساده بفهميم اما نميتوانيم آن را عميقا درك كنيم. اين روند، در آن واحد هم سبب سادهكردن، بنابراين تضعيف سطح فكر ما ميشود و هم روندي ضروري است زيرا بدون آن نميتوانيم جهان را درك كنيم.
اما دو سوال در اينجا پيش ميآيد: اول اينكه چه اشكالي دارد كه اين رويكرد دوقطبي را حفظ كنيم؟ و دوم اينكه اگر نياز به تغيير اين امر است چه بايد بكنيم؟ پاسخ سوال نخست آن است كه جهان يك پيچيدگي اوليه و هميشه يكسان ندارد، جوامع انساني سطح بسيار بالايي از پيچيدگي را دارند كه دايما بر اين پيچيدگي افزوده ميشود در شرايط امروز جهان و نزديك و درگير شدن هرچه بيشتر فرهنگها، زبانها، موقعيتها با يكديگر چه ميان كشورها و چه درون يك كشور و يك شهر، اين پيچيدگيها هر روز بيشتر ميشوند. در اين شرايط، تداوم به انديشيدن با ابزارهاي سادهسازي جهان و اصرار بر سياه و سفيد ديدن پديدههايي كه ميليونها رنگ در خود دارند،
در نهايت ما را دچار كوررنگي و درافتادن به قضاوتهاي نادرست و حتي رفتن به كجراهه تنشهاي سخت و خطر فروپاشيهاي اجتماعي ميبرند. اما پرسش دوم، اينكه هرچند اين تقليلگرايي جهانشمول است، اما شدت و ضعف آن در دورههاي زماني و در مكانهاي مختلف بهشدت نابرابر است. از اين رو، ميتوان و بايد آن را مديريت كرد. براي اين كار، قدم اول شناخت دقيق و دروني كردن آن چيزي است كه گفته شد، يعني اينكه بپذيريم حقيقت براي همه يكسان نيست و بنا بر زاويه ديد و موقعيت افراد و گروهها ميتواند تا اندازهاي متفاوت باشد. بنابراين بايد تفسيرهاي متعدد را در حد و اندازهاي پذيرفت.
افزون بر اين، بايد توجه داشت كه با تخريب انديشه پيچيده، با تخريب كساني كه ميخواهند عميقتر ببينند و در نتيجه لزوما و در همه موارد حاضر نيستند پديدهها را سياه و سفيد و كليشهاي كنند، با اتهام فرصتطلب بودن به آنها (نه اينكه فرصتطلبي اصولا وجود نداشته باشد) ما ميدان را عملا براي جزمانديشي و تندروي براي آدمها و افكاري خالي ميكنيم كه اصولا قابليت درك پيچيدگي جهان را ندارند يا به سودشان نيست آنها را بپذيرند، اما جسارت پذيرش عدم درك خود را نيز ندارند و در نتيجه ممكن است كل جامعه را با خطر تخريب و ويراني روبهرو كنند. اين چيزي است كه با راديكاليسمها و پوپوليسمها از هر نوع آن امروز رودررويمان قرار گرفته است.