صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۶۰۲۴۸۴
تعداد نظرات: ۸ نظر
تاریخ انتشار: ۱۱:۵۳ - ۱۹ فروردين ۱۳۹۷ - 08 April 2018

مصاحبه با مردی که 26 سال با همسرش که نه می شنود،نه حرف می زند و نه حرکت می کند،زندگی کرده است

من همسرم را هر دکتری که بگویید بردم ولی نمی‌دانستند ام.اس چیست و هنوز نمی‌توانستند تشخیص بدهند. همزمان همسرم توانایی سمت راست بدنش را هم از دست داد و بینایی‌اش هم رفت. پدر و مادرم آن زمان فوت کرده بودند، این بچه هم تازه به دنیا آمده بود و واقعا مستأصل مانده بودم چه کنم.

ماجرا به ٢٦ سال قبل برمی‌گردد. زوج جوان باخبر می‌شوند که به‌زودی صاحب فرزند خواهند شد. لابد مثل هر زوج دیگری شاد می‌شوند و برای زندگی آینده برنامه می‌ریزند. لابد هر روز را در انتظار نوزادشان سر می‌کنند. لابد به خیال‌بافی‌هایی شوخ و سرخوش درباره آینده مشغولند. اما نوزاد وقتی به دنیا می‌آید، مادر اول قدرت تحرک خود را از دست می‌دهد، بعد شنوایی، بعد بینایی، بعد تلکم، بعد قوای فاهمه و ... حالا تنها چیزی که از آن رؤیا باقی مانده نوزادی است در دستان پدر و مادری که حتی قدرت شیردهی به او را ندارد.

«شهروند» در ادامه نوشت: البته زندگی مهدی طرزعلی به این روز ختم نمی‌شود. وقتی با او به گفت‌وگو نشستم، درباره شرایط سخت کودکی‌اش نیز شنیدم و روزهایی که تصور آن هم غیرممکن است. با این گذشته سخت، حالا فرض کنید که چطور باید زندگی را در کنار همسر و نوزادش ادامه بدهد. او نه‌تنها از این روزهای طاقت‌فرسا می‌گذرد، بلکه تا همین امروز ترجیح می‌دهد کنار همسرش بماند.

مهدی طرزعلی در واقع ٢٦ سال بدون اینکه ازدواج کند، با عشق و علاقه کمر به خدمت به زنی می‌بندد که دیگر هیچ قوایی ندارد؛ نه می‌شنوند، نه می‌بیند، نه حرف می‌زند، نه مثل ما از پیرامون خود درک خاصی دارد و ... این زندگی فداکارانه برای خیلی از ما عجیب است. برای همین مطمئنم خواندن این گفت‌وگو خیلی از ما را به فکر وامی‌دارد؛ این‌که چطور مردی می‌تواند با چنین شرایطی همچنان به عشق اول خود پایبند باشد. آنچه در ادامه می‌خوانید درواقع فقط بخشی از یک زندگی نیست؛ درس زندگی است.

متولد چه سالی هستید و کجا؟

من متولد ٢٩/ ١٢/ ١٣٣٦ در تهران هستم و پدر و مادرم هم متولد سنگلج هستند. نام خانوادگی‌شان هم جالب است: «بی‌خیال سنگلجی».

از آن فامیلی‌های عجیب است که احتمالا پدر یا پدربزرگ‌شان انتخاب کرده بودند.

بله. البته هر دو فوت کرده‌اند. پدرم بچه مهرآباد بود؛ سرآسیاب. اوضاع خیلی خوبی هم داشت؛ شاید بشود گفت در آن زمان میلیونر بود.

چه کاری داشتند؟

در هواپیمای کشوری کار می‌کرد و از سرمایه‌دارهای آن زمان بود ولی خب تمام سرمایه‌اش را در عرض مدتی کوتاه از دست داد.

چرا؟ چه اتفاقی افتاد که این‌همه پول از دست رفت؟

خیلی نمی‌خواهم وارد جزئیات این قضیه بشوم، فقط همین را بگویم که کل سرمایه را از دست داد و بعد از آن به شیراز منتقل شد. طبیعتا ما هم مجبور شدیم با او به شیراز برویم. روبه‌روی فرودگاه شیراز، روستایی بود به اسم «چاغا» که به آنجا رفتیم. وضعمان به لحاظ مالی خیلی بد شده بود، طوری‌که پدرم برای زندگی ما مجبور شد سالنی اجاره کند که کف آن تماما سنگ بود و ما فقط زیرمان گونی انداخته بودیم و زندگی می‌کردیم. یک گونی هم وسط سالن آویزان کرده بودند که آن طرف گوسفندها بودند، این طرف ما.

یعنی با آن گوسفندها در یک مکان زندگی می‌کردید؟!

بله. گوسفندها برای صاحب ملک بود. وسط سالن را گونی آویزان کرده بود که آن‌طرف گوسفندهایش را نگه دارد و این طرف را به ما اجاره داده بود. ما هم وضع مالی‌مان انقدر بد شده بود که حتی به زندگی کنار گوسفندها رضایت داده بودیم.

چند بچه بودید؟

شش برادر بودیم و یک خواهر.

شما فرزند چندم خانواده هستید؟

فرزند دوم بودم و برای درس خواندن مجبور بودم فرض کنید مسیری از آریاشهر تا انقلاب را پیاده بروم تا برسم به دبستانی که در آن درس می‌خواندم. دبستانی بود به اسم «شرقی». گاهی حتی یادم هست زمان امتحان، انقدر که راه طولانی بود، وقتی می‌رسیدم که دیگر امتحان تمام شده بود.

پول سوار شدن اتوبوس آن زمان چقدر بود؟

دو زار بود ولی ما همانقدر را هم نداشتیم که بدهم سوار اتوبوس بشوم و زود به مدرسه برسم.

این وضعیت فقر خانواده‌تان در شیراز هم ادامه پیدا کرد؟

بله. کلاس سوم دبستان یادم هست مسیری طولانی را مجبور بودم بروم جایی ناهار بگیرم و بیاورم خانه؛ مثلا فرض کنید یک مسیر یک‌ساعت فقط راه بود تا من برسم آنجا غذا بگیرم و دوباره یک ساعت دیگر برگردم و برسم خانه.

در آن اوضاع فقری که گرفتار شده بودید، همچنان می‌توانستید غذا تهیه کنید؟

نه. همیشگی نبود. گاهی حتی ناهار و شام هم نداشتیم بخوریم. من هم که بچه بودم. جایی بود که خوراک به ما می‌دادند. من آن مسیر طولانی را که گفتم پای پیاده می‌رفتم تا ناهار را بگیرم و برسم خانه. در راه هم این خوراک می‌ریخت و تا برسد خانه خلاصه دردسر می‌کشیدم. بعضی وقت‌ها هم که می‌رفتم شام بگیرم، غروب مجبور بودم با کسانی که بار نمک را روی خر و استر جابه‌جا می‌کردند، برگردم. یا خاطرم هست صبحانه اگر می‌خوردیم، چون لیوان نداشتیم، مادرم چایی را داخل قابلمه می‌ریخت و می‌آورد.

پس مایحتاج خانه چطور فراهم می‌شد؟

مغازه‌ای بود که ما از آن نسیه می‌گرفتیم. انقدر نسیه خریدیم که مبلغ آن به ٢٥٠ تومان رسید و طرف هم دیگر به ما نسیه نداد، طوری که شب دیگر فقط ناچار بودیم نان خالی بخوریم. می‌رفتیم می‌نشستیم روی تپه و نان می‌خوردیم، چون داخل خانه هم که نمی‌شد همیشه کنار آن گوسفندها باشیم. زندگی‌مان در واقع این‌طور شده بود که با گوسفندها می‌آمدیم بیرون و با گوسفندها برگشتیم خانه!

پس قطعا از آن دسته کسانی هستید که در کودکی ناچار بودید کار کنید، درست است؟

بله. خدا رحمت کند مادرم را. می‌نشست با کاغذ روزنامه برایمان فرفره درست می‌کرد، ما یکی دو ساعتی راه می‌رفتیم تا برسیم به جایی که بتوانیم این فرفره‌ها را بفروشیم؛ چقدر؟ دانه‌ای ١٠شاهی (نیم ریال).

پس با فروش فرفره روزگار می‌گذراندید؟

فقط فرفره نبود. از همان بچگی کارهای مختلفی می‌کردم. مدتی چوپانی کردم، مدتی بنایی و کارهای دیگر تا رسیدم به کلاس ششم. کلاس ششم رفتم هواپیمایی کشوری که باغبانی می‌کردم. آنجا که تعطیل می‌شد، پیاده می‌رفتم سمت هواپیمای ملی، آنجا هم کار می‌کردم، شاممان را نیز از آنجا می‌آوردم.

موقعی که شام را می‌آوردم و می‌خوردیم، بعد از شام، جعبه نوشابه را برمی‌داشتم، مادرم خدابیامرز، دو تا کاسه یخ روی نوشابه‌ها می‌گذاشت، این جعبه را بلند می‌کردم و می‌رفتم طاق نصرت شیراز. خودش هم با من می‌آمد و آنجا تا ساعت ١٢، یک نصفه شب، نوشابه می‌فروختیم. اوضاعمان طوری بود که حتی یک بار وقتی یک تریلی سیمان آمده بود بارش را خالی کند و من دیدم کارگری نیست که کمک کند، به راننده گفتم من خالی کنم.

کلاس ششم بودم و جثه‌ای هم نداشتم. راننده گفت نمی‌توانی چون شوخی نبود. صد کیسه سیمان بود. گفتم نه، می‌توانم. قرار شد کیسه‌ای دو زار بگیرم و همه را خالی کنم. با این حال، وقتی کیسه اول را گذاشت روی کمرم زانویم خم شد و رفتم پایین. راننده گفت، گفتم که نمی‌توانی. گفتم نه، پایم سر خورد و دوباره اصرار کردم. برای همین کیسه دوم را که گذاشت با قدرت ایستادم و بردم. به این ترتیب تا آخر ١٠٠ کیسه را بردم، چون می‌خواستم هر طور شده به خانواده کمک کنم.

بچه‌های دیگر خانواده هم کار می‌کردند؟

بله. همه کار می‌کردیم.

اوضاعتان در این سال‌ها بهتر نشد؟

بهتر که نشد اما یک جایی دیگر احساس کردم نمی‌توانیم با این وضع ادامه بدهیم، برای همین وارد ارتش شدم.

آن زمان چقدر درس خوانده بودید؟

با مشقت‌هایی که گفتم تا کلاس نهم توانستم درس بخوانم و رفتم برای درجه‌داری.

چقدر حقوق می‌گرفتید؟

ماهی ٦٠٠ تومان می‌گرفتم که همه خرج پدر و مادرم و خانه می‌شد. کم‌کم پدر و مادرم هم به تهران آمدند و رفتند در خانه قدیمی پدربزرگم ساکن شدند. بعد هم آن خانه را چون امکاناتی نداشت، فروختند و رفتند یک جای دیگر رهن کردند. همان زمان بود که مادرم کم‌کم می‌گفت دیگر وقت ازدواج تو رسیده و باید ازدواج کنی. من گفتم شما که دخلی ندارید، من هم که سرمایه‌ای برای عروسی ندارم و خانه و مسکن و اینها؛ چطور ازدواج کنم؟ اما از آنها اصرار بود و از ما انکار تا اینکه بالاخره پول ازدواج بنده فراهم شد.

از چه طریقی؟

فرمانده آن زمان نیروی هوایی، تیمسار صدیق که از وضعیت من مطلع بودند، محبت کردند و پول ازدواج را دادند. البته همین‌جا جا دارد از تیمسار بنی‌طرفی هم تشکر کنم که ایشان هم بعدها خیلی به من کمک کردند. بسیار انسان محترمی هستند، همین‌طور امیر شاه‌صفی، فرمانده فعلی نیروی هوایی و جناب آقای مدد محمدزاده. این عزیزان در این مدت به طرق مختلف کمکم کردند.

پول ازدواج آن زمان چقدر می‌شد؟

آن زمان ٢٥ هزار تومان دادند که من توانستم با این پول ازدواج کنم. چون اوضاع مرا می‌دانستند، از طرف نیروی هوایی به من خانه‌ای هم دادند که به این ترتیب زندگی‌ام شکل گرفت. سه چهار سال بعد از ازدواج، خدا به ما دختری هم داد. همسرم در بیمارستان جم عباس‌آباد دخترم را به دنیا آورد. منتها بچه را بدون مادرش به خانه آوردم.

چرا؟

بعد از وضع حمل، همسرم بینایی چپش را از دست داد، سمت چپ بدنش فلج شد و دیگر نتوانست بچه را شیر بدهد.

علتش چه بود؟

گفتند ویروسی وارد مغز مادر شده و دچار اختلالاتی شده است. آن زمان کسی هنوز اسمی از ام.اس نشنیده بود.

چه سالی بود؟

سال ٧٠ بود. من همسرم را هر دکتری که بگویید بردم ولی نمی‌دانستند ام.اس چیست و هنوز نمی‌توانستند تشخیص بدهند. همزمان همسرم توانایی سمت راست بدنش را هم از دست داد و بینایی‌اش هم رفت. پدر و مادرم آن زمان فوت کرده بودند، این بچه هم تازه به دنیا آمده بود و واقعا مستأصل مانده بودم چه کنم. به پدر و مادر همسرم گفتم که بیایند از او مراقبت کنند، چون غیر از او، این بچه شیرخواره هم مراقبت می‌خواست. شما حساب کنید بچه به دنیا آمده، من که چیزی از نگهداری‌ و تروخشک‌کردن بچه بلد نبودم، تازه باید هر صبح سرکار هم حاضر می‌شدم، مادر بچه هم که به این شکل افتاده. منتها نیامدند. خانه‌شان کرج بود و گفتند نمی‌رسند بیایند.

پس چطور تنهایی از پس کارها برمی‌آمدید؟

واقعا سخت بود. سر کار صحبت کردم و گفتم وضعیتم این است. برای همین مساعدت کردند که در آن مدت فقط بروم آمار بدهم و برگردم خانه. حالا مادر بچه به این شکل افتاده، بچه هم دست من است؛ آن هم در شرایطی که من حتی بلد نبودم قنداقش کنم. یادم هست همان اوایل بردم بچه را بشورم، از دستم افتاد کف دستشویی. خیلی شرایط سختی بود.

شنوایی یا تکلم همسرتان هم از کار افتاده بود؟

هنوز کامل نه ولی کاری از دستش برنمی‌آمد؛ هیچ کاری. فرض کنید جسمی بود که افتاده بود یک گوشه. خیلی زجر کشیدیم؛ خیلی ...

با همسرتان قبل از بیماری خوب بودید؟

واقعا خانم بود و با هم خیلی خوب بودیم. یادم هست قبل از بیماری‌اش وقتی ساعت دو از اداره تعطیل می‌شدم و می‌آمدم خانه، کنار در پر از کفش بود. همسایه‌ها جمع می‌شدند از او خیاطی یاد می‌گرفتند. خیاطی‌اش محشر بود. دیپلم را هم با معدل بالا آن زمان قبول شده بود و بعضی‌ها بچه‌های‌شان را می‌آوردند از او درس یاد بگیرند.

برای همین از سرکار که برمی‌گشتم، یکی دو ساعتی ناچار بودم پرسه بزنم که خانه‌مان خلوت‌تر شود، بلکه بروم داخل. خیلی مهربان بود و همه دورش جمع می‌شدند، حتی به خانواده‌هایی که بضاعت کمتری داشتند، رایگان گلدوزی و تهیه لباس یاد می‌داد که خودشان تهیه کنند و بروند بفروشند تا کمک‌خرجشان باشد. اما وقتی همسرم بیمار شد و افتاد، فکر می‌کنید چند نفر از این همسایه‌ها آمدند در خانه‌مان را بزنند و حالش را بپرسند؟ رهایش کردند.

من همه اینها را هم می‌دیدم و خیلی برایم سخت بود؛ خیلی. یک زمانی من می‌آمدم پشت در خانه پر از دمپایی بود، حالا که می‌آیم می‌بینیم کسی نیست بیاید حال این زن را بپرسد. تمام کارهای بچه هم افتاده بود گردنم. ساعت را روی دو می‌گذاشتم، زنگ که می‌زد بیدار می‌شدم بچه را شیر می‌دادم، دوباره چند ساعت بعد تنظیم می‌کردم که نوبت شیر دادن بچه عقب نیفتد.

نیروی هوایی همان‌طور به مساعدتشان ادامه دادند؟

بله. مساعدت کردند، چون واقعا می‌دیدند که کاری از دستم برنمی‌آید. با پزشک آنجا هم صحبت کردند و به من گفتند آمپول‌هایی هست به اسم «آونکس»؛ شما اینها را بگیر تا یک روز در میان به همسرتان تزریق شود.

ام.اس همسرتان از چه نوعی بود؟

آن زمان دکتر به من گفت درجه بیماری خیلی بالاست. گفت شاید از هر صد هزار نفر، یک نفر این‌طور باشد.

آمپول‌ها را تهیه کردید؟

بله. آن زمان من این آمپول‌ها را دانه‌ای ٣٨٥ هزار تومان می‌خریدم. در این زمینه هم فرماندهی مساعدت کرد که بتوانم این آمپول‌ها را تهیه کنم. پرستار می‌گرفتم، یک روز درمیان می‌آوردم خانه تا آمپول‌ها را بزند. بعد از یک مدت دیدم دردسر شده، چون پرستار نمی‌آمد، دیر می‌‌آمد یا درست کارش را انجام نمی‌داد. برای همین خودم یاد گرفتم و تزریق را ادامه می‌دادم.

وضعیت همسرتان چطور بود؟ همان تکلم ضعیف را داشتند؟

نه. دیگر تکلمش را کامل از دست داده بود. قضای حاجت را هم متأسفانه دیگر کنترل نداشت و شرایط سخت‌تر شده بود. من هم همین‌طور تزریق آمپول‌ها را ادامه می‌دادم، ولی یک روز رفتم که آمپول بخرم، ٣٨٥ هزار تومان را گذاشتم در یک جیبم، ٥ تومان هم در جیب دیگرم تا با تاکسی برگردم خانه، چون آمپول‌ها در یخ بود، باید زود می‌رسیدم که خراب نشود. وقتی رفتم صندوق پول آمپول را حساب کنم، گفت این می‌شود ٤١٠ هزار تومان! گفتم من که قبلا اینها را ٣٨٥ هزار تومان می‌خریدم، چطور در همین مدت کوتاه، ٢٥ هزار تومان بالا رفته؟ گفت آن آمپولی که شما می‌خریدید آلمانی بود، اینها آمریکایی هستند و به جای آنها آمده. من هم که غیر از همان ٥ تومان پولی نداشتم.

حلقه ازدواج دستم بود، همان‌جا رفتم بازار، انگشتر را فروختم، ٥ تومان داخل جیبم را هم گذاشتم روی پول آن تا در نهایت بتوانم آمپول را بخرم. بعد دیدم که هیچ پولی برایم نمانده، ناچار شدم از همان‌جا پیاده تا قصر فیروزه شماره دو بروم. خیلی روزهای سختی بود.

آمپول‌ها نتیجه‌ای داشت؟

چند سال همین‌طور تزریقات را ادامه دادیم، دیدیم که نتیجه نداد تا جایی که دکتر گفت دیگر تزریق نکنیم چون اثر نمی‌کند.

چند سال این آمپول‌ها را می‌زدید؟

حدود ٣ سال. به این ترتیب آمپول را هم قطع کردیم و به همان شیوه که گفتم زندگی را ادامه دادم و بچه هم کم‌کم به سن مدرسه رسید.

دخترتان الان چند سالش است؟

٢٦ سالش است و در واقع ٢٦ سال است که از بیماری همسرم می‌گذرد. خودم دخترم را فرستادم مدرسه، کارهایش را می‌کردم، غذا می‌پختم، لباس‌هایش را می‌شستم و راهی‌اش می‌کردم. یادم هست کلاس سوم دبستان بود، آمد به من گفت که برنامه دکلمه‌خوانی در مدرسه دارد. مانتوی سفیدی داشت که روی آن گلدوزی‌هایی انجام شده بود که باید با آن می‌رفت و دکلمه اجرا می‌کردند.

هر هفته مانتو و شلوار مدرسه‌اش را می‌شستم و اتو می‌زدم. قرار بود فردای آن روز برود با این مانتو و با بچه‌ها دکلمه بخوانند. بعدازظهر هم بود؛ دم غروب. گفت این مانتو را بیندازم داخل ماشین لباسشویی که برای فردا تمیز و مرتب باشد. من حواسم نبود، جای پودر ماشین لباسشویی، وایتکس ریختم. بعد که لباس را درآوردم دیدم تمام لباس زنگ زده.

این بچه هم بنا کرد اشک ریختن که من فردا باید دکلمه بخوانم و بابا ببین چه کار کردی، من فردا چه کنم؟ گفتم مشکلی نیست، می‌رویم همین حالا می‌خریم. خلاصه رفتیم افسریه، مانتوی نو خریدیم منتها پاچه‌های شلوار بلند بود و باید کوتاه می‌کردیم. من یادم هست همان‌طور که می‌آمدم خانه، به روزهایی فکر می‌کردم که مادر این بچه چه خیاطی‌هایی انجام می‌داد و حالا یک کار ساده این بچه مانده بود. خلاصه رفتیم این همسایه، آن همسایه، تا آخر بالاخره شلوار را اندازه کردند.

الان ارتباطتان با دخترتان چطور است؟ چون شما برای او هم پدر بودید و هم مادر.

خیلی عالی است.

تحصیلاتشان را ادامه دادند؟

بله. دخترم فوق لیسانس مهندسی نفت دارد.

با این مشقاتی که شما در زندگی داشتید، چرا در این مدت مجددا ازدواج نکردید؟

راستش پیشنهادهایی مطرح می‌کردند. می‌گفتند بالاخره اوضاع تو این‌طور است و باید ازدواج کنی اما خب رد می‌کردم.

چرا؟

چند دلیل داشت؛ یکی اینکه نمی‌توانستند بمانند. تحمل آن وضعیت، ساده نیست که شما دائم یک نفر را تر و خشک کنید و به او برسید. بالاخره بعد از یک مدت مشکلات به وجود می‌آمد و به‌هم می‌خورد و یک مشکل دیگر به مشکلات من اضافه می‌شد. برای همین در این سال‌ها هر که را پیشنهاد دادند، من قبول نکردم، حتی یک نفر بود که می‌آمد و کارهای همسرم را انجام می‌داد و قرار شد مبلغی در ماه به او بدهم اما بعد از یک مدت عذرش را خواستم چون هیچ‌کس با آن عشق و علاقه‌ای که من صرف می‌کنم، به او نمی‌رسد. دخترم گاهی به من می‌گوید بابا، من سنگ‌صبور شنیده بودم، اما نمی‌دانم تو چه کسی هستی که سنگ‌صبور را هم شکستی، با این وضعیت در کنار ما زندگی کردی و ازدواج هم نکردی.

خب همین عجیب است ...

می‌دانید، همه چیز لذت نیست. این نیست که من به خاطر آسایش و لذت خودم،‌ دو نفر دیگر را به زحمت بیندازم. به هر حال، اگر با کس دیگری ازدواج می‌کردم، نه می‌توانست مثل من به همسرم برسد و نه به دخترم. وجدانم قبول نمی‌کردم با کس دیگری ازدواج کنم چون لذتی که من از غذا دادن به خانمم می‌برم خیلی بالاتر است. درست است که از این وضعیت ٢٦ سال می‌گذرد اما همین که قاشق را جلوی دهان همسرم می‌گیرم تا غذایش را بخورد، برای من یک دنیا ارزش دارد.

خب این‌طور هم که سخت بوده، به هر حال الان شما ٢٦ سال است در کنار همسری هستید که از نعمات مختلف اعم از شنوایی و تکلم و تحرک و حتی قوای فاهمه به معنای متعارف آن متأسفانه محروم شده‌اند. استحمام ایشان، مسائل نظافت، مراقبت از دردهای احتمالی، همه اینها واقعا سخت است. غذا که به ایشان می‌دهید واکنششان چطور است؟

قاشق را باید چند بار جلو بیاورم و حواسم باشد که بجود یا مثلا باید حواسم باشد دل‌درد نداشته باشد.

چطور حواستان باشد؟

به هر حال تنها راه این است که حدس بزنم. مثلا بعد از غذا عرق‌نعنایی چیزی درست می‌کنم، گاهی که اگر دل‌درد دارد، برطرف شود. دخترم هم البته وقتی بزرگ‌تر شد کم‌کم کمک کرد. اما خوشحالی‌ام الان این است که در این ٢٦ سال، یک بار هم نگذاشتم همسرم آسیب ببیند. خیلی از بیمارها در این شرایط زخم بستر می‌گیرند، طرف را حتی می‌برند بیمارستان، ١٠ روز می‌ماند زخم بستر می‌‌گیرد ولی در طول این مدت همسرم یک بار هم دچار زخم نشد.

حتی گاهی در اوج خواب هستم اما یک لحظه که چشم باز می‌کنم با خودم می‌گویم بگذار او را پهلو به پهلو کنم مبادا خسته شده باشد. خب خود ما وقتی می‌خوابیم دیده‌اید چطور گاهی خسته می‌شویم و دوست داریم به یک سمت دیگر برگردیم. من با خودم می‌گویم او که نمی‌تواند حرکت کند یا اگر خسته شده حرفی بزند و بگوید، بگذار من کمکش کنم او را پهلو به پهلو کنم، بلکه راحت‌تر باشد. یک بار وقتی داشتم به او رسیدگی می‌کردم و نظافتش را انجام می‌دادم، در همان حالی که کار می‌کردم، ناگهان مرا بوسید و کاری کرد که اشکم درآمد. (بغض)

راستش من حرفی ندارم. واقعا کاری که می‌کنید به لحاظ انسانی بالاتر از تحسین من و امثال من است ...

من از اینکه هنوز در کنارش هستم، لذت می‌برم و به تمام این کارهایی که گفتم برایش انجام می‌دهم، افتخار می‌کنم.

شما ٢٦ سال است در کنار همسری با این شرایط بوده‌اید و شاید اگر خیلی‌ها جای شما بودند همان ابتدای کار، ازدواج می‌کردند یا حتی ممکن بود همسرشان را رها کنند یا در بهترین حالت او را به پانسیون بسپارند. چه حسی نسبت به زندگی با ایشان دارید که انقدر ایثارگرانه این ‌همه سال در کنارش مانده‌اید؟

در طول این سال‌ها دست و پایم به خاطر کمک به او آسیب دیده، کمردرد گرفته‌ام، چون سال‌هاست که باید بلندش کنم و به کارهایش رسیدگی کنم، اما همین قدر به شما بگویم همین لقمه‌ای که سر سفره ما می‌آید که سه نفره دور هم بخوریم، از برکت وجود همسرم است.

ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۸
در انتظار بررسی: ۲۸
غیر قابل انتشار: ۰
محمد علی
۱۳:۲۵ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۹
خدا خیرش بده ، چه مرد خوبی بوده
ناشناس
۱۳:۰۹ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۹
بعضی وقتها فرشته ها را از یاد می برم و ناگهان با یکی از این فرشته های زمینی آشنا می شوم.
ناشناس
۱۲:۵۷ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۹
درود بر شرافتت... زنده باد انسانيت و انسانهاي با وفا
حمید
۱۲:۳۷ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۹
این آقا انسان نیست !
فوق انسان است
از فرشته بالاتر ...
ناشناس
۱۲:۳۷ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۹
یک مرد واقعی
ناشناس
۱۲:۳۳ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۹
این مرد انسان زمینی نیست. باور کنید با جسم و حس زمینی نمیشه اینطور زندگی کرد. بهشت جای کوچکی برای این مرد است.
ناشناس
۱۲:۱۵ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۹
خیلی مرده آخرانسانیت
رضا
۱۲:۱۵ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۹
سلام فقط می توانم بنویسم خسته نباشی
افرین به این همت و از خو گذشتگی
تعداد کاراکترهای مجاز:1200