عصرایران؛ حامد وکیلی - نمی دانم دقیقاً از کی شروع شد اما از یک جایی به بعد، ریاضی در نظرم جایی مقدس یافت. آن چنان با جزوات و کتب ریاضی برخورد میکردم که با کتاب مقدس.
سال ها پیش حس کردم تعلق خاطری و پیوندی با ریاضیات دارم. این حس با من بود تا با دیوارِ "المپیاد ریاضی" و "المپیاد کامپیوتر" برخورد کردم. آنچه در نظرم شیرین جلوه می کرد به ناگاه سخت و خشن ظاهر شد.
ریاضیات دیگر حس خوبی به من نمی داد. به مسائلی برخوردم که چشم اندازی از روش حل آن نداشتم. حس بدی بود. من همیشه اعتماد به نفسم را در ریاضیات باز می یافتم.
چون اصولاً دانش آموز پُر خوانی نبودم، ضعف هایم در درس هایی که نیاز به حفظ کردن داشت را در درس ریاضی جبران می کردم. لذا ریاضیات همیشه پناهگاه عاطفی من در تحصیل بود. در مواجهه با پدیده المپیاد اما سقف این پناه گاه بر سرم آوار شد. به ناگاه حس بی پناهی به من دست داد.
آنچه همیشه به من اعتماد به نفس می داد، اینبار غرورم رو خورد کرد. مسالههایی که برایم سخت غامض می نمود. حتی نمیدانستم در کجا باید دنبال پاسخ بگردم. من چون در مدرسهی خوبی درس نمیخواندم اصولاً نمیتوانستم پاسخ این سؤالات را در مدرسه هم بجویم.
دست تقدیر، باری، مرا با کتاب "نظریه اعداد" نوشتهی رویا بهشتی و مریم میرزاخانی آشنا کرد. کتابی که با عنوانِ "نظریه اعدادِ میرزاخانی" مشهور شده بود. این کتاب بیش از آنچه فکرش را بکنید در تحولِ حسِ فروکوفتهای که نسبت به ریاضیات پیدا کرده بودم مؤثر افتاد.
کتابی که بیست و شش فصل داشت و تنها ده فصلش برای آمادگی شرکت در المپیاد ریاضی، کافی بود. زبانش آن زمان برای من که تازه از اول دبیرستان فارغ شده بودم بسیار سخت بود.
به هر مشقت که بود آن ده فصل را خواندم و البته بسیار خواندم؛ شاید بیش از پانزده بار!
به ناگاه آنچه برایم به غایت مشکل می نمود در نهایت، سهل افتاد.
همان حسی که پیش از این به ریاضیات داشتم را با یک افق بلندتر بازیافتم.
مریم میرزا خانی را نمی شناختم. تنها نسبت من با او همین کتاب بود. اما کتابش چندان حس خوبی به من داد و چندان نام کتاب در نظرم با نام او پیوند یافته بود که حس کردم بزرگترین معلم من، اوست و سالها در نزدش تلمذ کردهام. سرنوشت او را در این حد می دانستم که در دانشگاه شریف لیسانس گرفته و سپس به آمریکا رفت و در مقطع دکترای تئوری اعداد فارغ التحصیل شده است.
این حس و حوادث در تاریک خانه ی ذهن من مانده بود تا اینکه دست تقدیر مرا هم با تاخیر به دانشگاه شریف کشاند. این بار نیز با دست خالی از یقین! من دانشگاه شریف را بیش از اینکه با نام مشاهیری چون علی دایی، عادل فردوسی پور و یا حتی مجید شریف واقعی بشناسم آن را با نام مریم میرزا خانی میشناختم. به علت آن حسی که کتابِ او بر من عارض کرد، در ضمیر من نام شریف با نام او بیشترین پیوند را یافته بود.
خیلی وقت است که معارفِ جازمِ یقینی در ذهن من ترک برداشته است و از این معارف، تنها تلی از خاطراتِ روزهای شر و شورِ آرمان خواهانه در پستوی ذهنم مانده است. درست نمی دانم، اما حس میکنم عهد دیرینِ من با لبِ شیرینِ ریاضی، نسبتی با انگیزهی من برای یافتن یقین داشت. اینکه همیشه پیِ یقین می گشتم و اینکه همیشه در نظرم ریاضی( به عنوان معرفتی یقینی) معرفتی مقدس می نمود، شاید بی ارتباط نباشند.
در هر حال، هر گاه در ریاضیات از پسِ مسأله ای بر نمیآمدم، چنان بر خود می پیچیدم که گویی به بحران وجودی مبتلا گشته ام. هر گاه حسِ سترونی در علم هندسه بر من غالب می شد گویی وجودم آب می شد.
تبیینِ کاملِ ریشه های روانی و( معرفتیِ!) این امر، و دلایل و عللِ این عارضه ها بر من پوشیده است؛ اما هر چه بود یکبار در نوجوانی، کتابی که نشانی از مریم بر جلد آن بود، مرا از آن بحران رهانید. سال ها بعد، پس از اینکه گوهر یقین باز از کف نهادم و یقین علمی خود را در هجومِ اندیشه های اجتماعی و تاربخی جا گذاشتم، سرنوشت، مرا به دانشگاهی کشاند که باز هم ردی از مریم در آن بود. مریم میرزاخانی را هیچ گاه ندیده ام و حضورِ خاطرِ او در زندگیِ من چون یک افسانه است؛ مانند افسانهی یقین!
مریم، مرا به یادِ "افسانهی آرام بخشِ" یقین میاندازد.
دیروز شنیدم او از جهان دیده برچیده است. گویا مدتی بود که سرطان او را رنجور کرده بود و در نهایت، صبح امروز در یقینیترین واقعهی هستی غلتید.
متن قشنگی است درست مثل متن های قشنگ دیگری که عصر ایران و سایر رسانه های مدعی روشنفکری و روشنگری، زمانی که نوابغ این سرزمین از جمع ما پرمیکشند، شروع به نگارش میکنند.
لطفا شما عصر ایران و سایر رسانه های همکارتان، می فرمایید نقش ادعاهای همیشگی شما، چه زمانی باید هویدا شود
زمانی که این عزیزان رفتند ؟
چرا اینطور شد
واقعا دردناکه
یک مصاحبه از پدرش زمانی که فیلدز گرفته خواندم که گفته بود شاید یک روز برگردد باید بچه شان بزرگتر شود
فرض یک روزی که برگردد خیلی برام شیرین بود و دیروز در نهایت به یک افسانه تبدیل شد