صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۴۲۲۲۳۷
تعداد نظرات: ۵ نظر
تاریخ انتشار: ۱۵:۵۲ - ۱۸ مهر ۱۳۹۴ - 10 October 2015
گشت و گذار عصرایران در شبکه های اجتماعی

حالا گریه کن پیرمرد / چشم هایم برای تو!/ حال باران خوب است

شاطر جوان بجنوردی، نانی به شکل قلب در تنور عشق و علاقه اش پخت و هدیه آورد و بسیار ابراز محبت کرد
شبکه گردی امروز عصر ایران را با همدیگر مرور می کنیم:




1- حالا گريه كن ، پيرمرد عراقي !

حجت الاسلام زائری استاد حوزه و دانشگاه خاطره ای از سفیر سابق ایران در لبنان که از مفقودان فاجعه منا است در اینستاگرامش نوشته که در ادامه می خوانید:

پيرمرد شصت و هفت هشت سال داشت اما سرحال بود و گرچه به خاطر اوضاع عراق آواره شده بود و  زن و بچه اش را به بيروت آورده بود اما باز هم نمي گذاشت روزگار كمرش را خم كند و اخمهايش را توي هم بياورد. آنها طبقه دوم بودند و ما طبقه ششم ، گاهي توي آسانسور و پاركينگ مي ديدمش ، روحيه اش خيلي اجتماعي بود و به هر بهانه اي سلام و عليكي مي كرد و چيزي مي گفت و مي خنديد. مدتي از او خبري نبود و من احتمال مي دادم مثل هميشه رفته تا سري به خانه و زندگيش در بغداد بزند و برگردد. چند وقت بعد دوباره ديدمش اما اين بار كلا قيافه اش فرق مي كرد ، پيراهن مشكي را روي شلوار انداخته بود و به جاي ته ريش هميشگي ريش بلند و سفيدي صورت گرد و نمكي اش را پوشانده بود. خميده راه مي رفت و بر خلاف معمول سلام من را تنها با عليكي بي صدا پاسخ داد و گذشت. نمي دانستم چه شده و كنجكاوي هم نكردم تا اينكه دو سه روز بعد محمد ، نگهبان سوري ساختمان كه اتفاقا خودش هم سني بود سر صحبت را باز كرد و با ناراحتي گفت : پسر بزرگش را كشته اند ! نيروهاي تكفيري ريخته اند توي كارگاه ساختماني شان و پسرش را جلوي چشمش تيرباران كرده اند .  

دفعه بعد كه حاج ابوجواد را ديدم تسليت گفتم و عذرخواهي كردم كه از قضيه خبر نداشته ام ، ايستاد و همين كه خواست از پسرش حرف بزند بغض كرد و گفت كه اين فرزند را از زن اولش داشته كه زود از دنيا رفته و همين باعث شده تا او و اين پسر خيلي با هم انس بگيرند. ناگهان بغضش تركيد و گفت : فقط پسرم نبود ، برادرم بود ، همه چيزم بود ، جانم بود ! اشك از چشمانش مي ريخت و به شدت گريه مي كرد. نمي دانستم چه كار كنم ! گفت : قدش بلند بود و چهارشانه ، چهل و چند سالي داشت ... خيلي شبيه سفير شما بود ، غضنفر ! بعد دست برد و از توي جيبش عكسي در آورد ، خيره خيره نگاهش كرد و بوسيد و تلخ تر گريه كرد ، بعد عكس را به من داد. راست مي گفت ، چهره پسرش خيلي به سفير جمهوري اسلامي ايران در لبنان شباهت داشت. عكس را كه به او دادم در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد با حالتي خاص و اميدوارانه پرسيد : مي شود بگويي جناب سفير يك بار به خانه من بيايند ؟ خيره خيره نگاهش كردم و گفتم : سفير به خانه شما بيايند ؟ گفت : آري ! گفتم : شما مي داني كه با شرايط امنيتي لبنان سفير ايران در معرض بيشترين تهديد هاست و راحت نمي تواند هر جايي برود ! تيم حفاظتي دو سفير آمريكا و ايران در لبنان بيشترين حساسيت و تعداد را دارد و تا كنون چند بار توطئه ترور او را داشته اند ! پيرمرد گفت : حالا تو بگو ، شايد براي تسلاي دل من پيرمرد عزادار بيايد ...

با دكتر ركن آبادي تازه رفيق شده بوديم. من خيلي با سفارت كاري نداشتم و حتى به جلسات دعاي كميل هم منظم نمي رفتم. نه خودم كار دولتي و رسمي داشتم و نه بچه هايم به مدرسه ايراني مي رفتند ، براي همين فقط گاهي در بعضي مناسبتها مثل عزاداري محرم سري به سفارت مي زديم. روزهاي اولي هم كه دكتر ركن آبادي به جاي آقاي شيباني آمده بود خيلي از او خوشم نمي آمد. ظاهرش در برخورد اول خيلي به دل نمي نشست. كمي جدي و عبوس بود و براي همين مدتي گذشت تا آرام آرام او را بپسندم و به دلم بنشيند و بفهمم كه پشت اين چهره جدي و اندكي سرد چه صميمت و عاطفه اي پنهان شده و اين سفير مهم و پركار چه دل گرم و مهرباني دارد.

دفعه بعد كه جناب سفير را ديدم داستان پيرمرد عراقي را تعريف كردم و گفتم كه مدعي است پسرش به شما خيلي شبيه است و دلش مي خواهد احوالش را بپرسيد ! بعد اضافه كردم : من از نيتش خبر ندارم ، اگر قصد ديگري داشته باشد يا بخواهد چيزي از شما طلب كند من بي اطلاعم ، فقط خواستم امانت پيغام او را برسانم. دكتر گفت : شماره تلفنش را به دفتر بدهيد و بگوييد ايشان هم با دفتر تماس بگيرد. تشكر كردم و خداحافظي و رفتم و موضوع را هم كلا از ياد بردم.

يكي دو هفته بعد پيرمرد عراقي را دوباره ديدم. داشتم با ماشين از پاركينگ بيرون مي آمدم كه از دور مرا صدا زد و با حركت دستش من را متوقف كرد. پياده شدم و جلو رفتم. چهره پيرمرد باز شده بود و با خوشحالي لبخند مي زد ، مرا در آغوش گرفت و بوسيد و گفت : خيلي ممنون ! با تعجب پرسيدم : چه طور ، چه شده ؟ گفت : جناب سفير ديشب شام پيش ما بودند ! باورم نمي شد ... ادامه داد: ديروز از دفترشان زنگ زدند و گفتند ايشان بعد از نماز مغرب و عشا مي آيند ومن هم خواهش كردم براي شام بيايند و قبول كردند. پيرمرد زنده شده بود و مثل همه لبناني ها چنان از غضنفر صحبت مي كرد كه گويي در باره برادرش حرف مي زند. مي گفت : بار مصيبتم سبك شده ، داغم كمتر شده ، آرامم كرد. احساس مي كردم خدا دوباره پسرم را پيشم فرستاده !

اصلا باورم نمي شد ، واقعا فكر نمي كردم اصلا پيغام آن روز من به يادش مانده باشد و به آن اهميت بدهد. بعدها كه به ايران برگشت و چند بار با محبت به ما سر زد و به سرچشمه آمد با در دانشگاه همديگر ديديم يكي دو بار اين خاطره را يادآوري كردم.

عجيب بود اين مرد. مهمترين سفير خارجي در يكي از حساسترين كشورهاي منطقه و يكي از سخت ترين شرايط زماني ، براي دل يك پيرمرد بي نام و نشان عراقي نگران بود.

خيلي بي تكلف و ساده و صميمي بود، آخرين بار كه در سرچشمه مهمان ما بود موقع خداحافظي متوجه شدم ماشين ندارد و فهميدم با تاكسي آمده است. نمي دانم چه رازي است كه سفراي ما در لبنان همه همين گونه اند ، قبل از او آقاي شيباني هم شبهاي محرم همراه شهيد شاطري سر سفره از عزاداران پذيرايي مي كرد و بعد از او هم اين دفعه كه براي همايش تجديد و اجتهاد به لبنان رفتيم ديدم آقاي دكتر فتحعلي براي استقبال مهمانان تا پاي پلكان هواپيما آمده است. اين تواضع و افتادگي در رفتار دكتر ركن آبادي هميشه آشكار بود و علاوه بر اين بسيار جسور و پر نشاط بود. يك بار شنيدم كه به دفتر روزنامه المستقبل رفته است ! باورم نمي شد. روزنامه المستقبل درست در جبهه مقابل حزب الله و ايران قرار داشت و بيشترين بدگويي ها را به سفير ايران مي كرد.

از خودش پرسيدم : چه طور به المستقبل رفتيد ؟ خنديد ! گفت : ديدم بهترين كار همين است كه غافلگيرشان كنم. تماس گرفتيم و گفتيم كه مي خواهيم جلسه اي بگذاريم و رفتيم ، خودشان هم باور نمي كردند. نشستيم و با نويسندگان تحريريه شان حرف زديم و چاي نوشيديم و خيلي جلسه خوبي شد !

بعد از آن جلسه تا چند وقت بعد ديگر از مواضع تند و ضد ايراني در المستقبل خبري نبود !

با همين روحيه به نزد امين جميل رييس حزب كتائب رفت و موجب شگفتي همه جريان هاي سياسي شد. يك بار به جناب سفير گفتم : خوب است با برخي از نخبگان مسيحي هم ارتباط داشته باشيد. به دقت حرفهايم را شنيد و به عنوان مثال از اسقف جورج خضر ياد كردم و گفتم چون كه شخصيت انديشمند و خوش سابقه اي دارد خوب است با او ملاقات كنيد. چند روز بعد از دفتر ايشان تماس گرفتند و گفتند قرار تنظيم شود و با هماهنگي قبلي با هم به ديدار اسقف جورج خضر رفتيم. رفتار دكتر ركن آبادي به قدري با محبت و صميمانه بود كه بعدا اسقف مكررا با تحسين و تقدير از اين ديدار ياد مي كرد.

علاقه و محبت لبناني ها به سفير ارزشمند ايران كه او را آبادي مي گفتند منحصر به شيعيان و حزب اللهي ها نبود. ديروز كه با مطران جورج صليبا اسقف سريان ارتدوكس صحبت مي كردم با حسرت و ناراحتي عجيبي از غضنفر آبادي ياد مي كرد و مي گفت : هنوز چشم به راهم كه برگردد ، غضنفر آبادي فقط مال شما نيست.

از همين ترم قرار بود دكتر به هيأت علمي دانشكده مطالعات جهان ملحق شود و آخرين بار كه همديگر را ديديم كلي به همين خاطر اظهار خوشحالي كردم و گفتم از اين به بعد بيشتر همديگر را خواهيم ديد و وقتي هم عازم حج شد و بعد هم كه به عربستان رسيد از طريق پيام هاي واتس اپ با هم در تماس بوديم و برايش آرزوهاي فراوان كردم. در آخرين پيام نوشتم : " اميدوارم خداوند در نور و رحمت خود غرقتان كند "

خاطرات پراكنده را كه مرور مي كنم بيشتر از همه ابوجواد جلوي چشمم مي آيد. دلم براي او به اندازه خانواده و بستگان دكتر نگران مي شود. با خود فكر مي كنم حالا پيرمرد عراقي دلش را به چه كسي خوش كند ؟ مي خواهم بگردم و پيدايش كنم و آهسته توي گوشش بگويم : پيرمرد ، حالا ديگر هر چه مي خواهي گريه كن !  




2- عکس قدیمی از سردار همدانی





3- پلنگ بازی در نیار!

این هم کارتونی از محسن ایزدی که در صفحه رضا ساکی در فیسبوک قرار گرفته است.




4- ابومهندس

این هم عکسی از ابومهندس فرمانده سپاه بدر عراق که در فیسبوکش منتشر شده است.




5- هر که نان از عمل خویش خورد


رضا رفیع طنز پرداز هم این مطلب را در اینستاگرامش منتشر کرده است:

چندروز پیش، بعد از اتمام برنامه "روزآمد" شبکه پنج و اجرای بخش طنز "آقای مشاول"؛ به پیشنهاد دوست خوبم رضا امیراحمدی به رستورانی سنتی رفتیم تا فضیلت ناهار اول وقت را درک کنیم. شاطرجوانی پای تنور بود که لبخند مهربانی بر لب داشت. نگاه ما هم که یار شاطر بود، نه بار خاطر؛ این چهره مهربان و روی خوش و خندان را در پای گرمای تنور داغ، گرامی داشت. شاطر جوان بجنوردی، نانی به شکل قلب در تنور عشق و علاقه اش پخت و هدیه آورد و بسیار ابراز محبت کرد و از علاقه اش به طنز قندپهلو گفت. نان را گرفتم که در تلویزیون نشان دهم، اما تا شب خشک شد و چون قلبی عاشق شکست!

تصویرش را گرفتم که در تلویزیون نشان دهم. به نشان قدردانی از جوان کوشایی که از کارکردن ابایی ندارد. حرارت داغ تنور را تحمل می کند تا به زندگی لبخند زند. او نان "عمل" خویش را می خورد؛ نه "امل" آمیخته با ثروت پدر و منت دولت را. کنارش ایستادیم تا با افتخار، با هم عکس بگیریم به یادگار از این چهره ماندگار. ماندگار در قلب اطرافیانش که زحمت و تلاش او را برای یک زندگی سالم و سرشار از مهربانی و لبخند و عاری از اختلاس و پولشویی و آقازادگی و ..... پشت به خدمت، دوتا کردن؛ پاس می دارند. دمش چون تنورش گرم.
شاطرجان؛ تو نان دل عاشقت را می خوری. گوارایت باد.



6- چرا فتوا نمی دهند؟!


عماد مطار از روزنامه نگاران لبنانی هم سئوالی را در توییترش منتشر کرده که جالب است:

بعد از ورود روسیه به سوریه 52  عالم سنی فتوای جهاد دادند،چرا کسی هنگام کشته شدن این زن مسلمان در فلسطین اشغالی توسط اسرائیل فتوای جهاد نداد؟



7- باران کوثری خوب است



ادمین پیج باران کوثری در اینستاگرام نوشته که حال این بازیگر بعد از تصادف خوب است.



8- بچه شهید که باشی...

مهدی محمد باقری فرزند شهید باقری در اینستاگرامش نوشته است:

بچه شهيد كه باشي دركش سخت نيست كه گاهي شايد هر روز دلت بهانه بابا را بگيرد و مادر توان توضيح نداشته باشد كه بابا كجاست؟

بابا كي مياد؟

سفرش تا كي ادامه داره؟

پيش خدا يعني كجا؟

پدر كه باشي تازه ميفهمي چه نعمتي را نداري ...

مرا به اتاقش برد و تمام اسباب بازي هايش را يك به يك نشانم داد حتي همان هواپيمايي كه با آن ابروي خواهرش را شكانده بود؛ حتي آن ماشين فراري زرد رنگ كنترلي كه قرار بود وقتي بزرگتر شد با آن بازي كند ؛ فرزند شهيد كه باشي جنس دل تنگيت براي بابا سن و سال نمي شناسد.

كاش روزي كه تو بزرگ شوي كسي طعنه نزند كه جنگ را درك نكرده اي ...
نميدانم چرا جز من و تو همه گريان بودند.



9- چشم هایم برای تو!



این عکس را هم محسن یکی از کاربران اینستاگرام منتشر کرده که تکان  دهنده است.



10- یادگاری با رزمنده عراقی

مهیار زاهد روزنامه نگار هم در اینستاگرامش نوشته است:

پيرمرد ٨٥ ساله خودش و پسرش و نوه اش با هم به جنگ با داعش آمده اند.اينها در نزديكي موصل زندگي ميكردند و با حمله داعش خانه و خانواده خود را از دست داده اند.


ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی: ۳
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۰۹:۲۲ - ۱۳۹۴/۰۷/۱۹
در مورد عکس مربوط به فروش قرنیه چشم((( این حقیقتاً ، گریـــــه داره . یعنی فاجعــــه به تمام معنـــــا ، بعنی کــــــــــه "باید خون گریه کرد")))
هادی
۰۸:۴۶ - ۱۳۹۴/۰۷/۱۹
ینی عالی بود به تمام معنا
خیلی ممنون
مخصوصا درباره شهید رکن آبادی
حیف که ما اینجور انسان های شریف رو دیر میشناسیم
حیف و صد حیف
ناشناس
۲۲:۴۷ - ۱۳۹۴/۰۷/۱۸
یادمه همین چند وقت پیش باران کوثری در سایت ها گفت خرجش را بهداد می دهد. واقعا این طور است؟
ناشناس
۱۷:۵۲ - ۱۳۹۴/۰۷/۱۸
در مورد عکس مربوط به فروش قرنیه چشم :
خبر نداری برادر خیلی وقت است که تو این مملکت برای سیر کردن شکم ( زن و بچه ) کلیه و کبد و ریه و حتا چشم خود را می فروشند . .
پاسخ ها
ناشناس
| |
۰۹:۲۰ - ۱۳۹۴/۰۷/۱۹
عزیز من قرنیه فرد سالم رو به هیچ وجه پیوند نمیزنند کبد و ریه هم که جای خودش رو دارد تنها هضوی که میشه در زمان حیات اهدا (یا فروخت) کلیه است الکی جو نده
تعداد کاراکترهای مجاز:1200