سایت محله من: باخبر شديم قرار است به ديدار چند هممحلهاي شاعر برويم. به بهانه روز شعر و ادب، آن هم در هوايي تابستانيـ پاييزي كه حال و هواي همهمان را بهتر كرد. هوا يكجور خوبي بود، انگار شهريور داشت فصل را تحويل پاييز ميداد. صبح آفتابي و عصر باراني. اين ملاقات ۲ فصل، وقتي همراه شد با رفتن به منزل شاعراني چون مهدي اخوان ثالث، حميد سبزواري، اديب برومند، عبدالجبار كاكايي و فريبا مقصودي خطاط، محله را از هميشه دوستداشتنيتر كرد. احساس شعف ميكني از اينكه در محل زندگيات اين همه آدم جذاب زندگي ميكنند يا ميكردهاند.
اين ديدار همراه با احمد مسجدجامعي و تعدادي از دوستداران شعر و ادب انجام شد و آنچه ميخوانيد مختصري از تهرانگردي در جمعه هفته گذشته است.
صبحانه را همراه جمعي از شاعران در يكي از انتشاراتيها خورديم و شعر شنيديم و ساعتي بعد راهي خانه عبدالجبار كاكايي شديم. او و همسرش مهربان و مهماننواز جلو در به همه خوشامد گفتند و ما را به داخل راهنمايي كردند. خانه ترانهسرا هم شاعرانه بود؛ روي سكوهاي سنگي نشستيم كه رويشان را با قاليچههاي قرمزي پوشانده بودند و ويترينهاي پر از كتاب هم داشتيم براي تماشا. حال و احوالها و تبريك روز شعر و ادب كه انجام شد، كاكايي از ارتباط بين ترانه و تهران برايمان گفت: «ترانه زماني كه مدرن شد بافتي شهري پيدا كرد و بهطور عموم اتفاقات در ترانهها، بهويژه ترانه عاشقانه، در محيط شهري ميافتد. خب از آنجايي كه معمولاً در مضمونهاي عاشقانه سياهنمايي هم ميشود، بهويژه در 20 سال اخير، چهرهاي هم كه از شهر در ترانهها تكثير ميشود، چهرهاي سياه است با كوچههاي بنبست و فضاهاي متوهم. اگر كسي پژوهشي ميداني درباره شهر تهران در ترانهها انجام دهد، به خوبي متوجه اين ارتباط ميشود.»
عضو شوراي شهر تهران نيز با اشاره به اينكه از مدتها پيش درخواست كرده بود ترانه يا سرودي درباره تهران گفته شود كه عناصر محيطي در آن پررنگ باشد، گفت: «تهران ونك دارد و اين نام به خاطر درخت ون است و ون نام نوعي زبان گنجشك. پونك پونه دارد و وردآورد به دليل گل سرخهايي كه در مسيرش روييده، وردآورد شده. زعفرانيه بنا به تعبيري زعفرانيه شده چون پياز زعفران كاشتند و گل داد و در تعبير ديگر البته ميگويند پادشاه آنجا را به زعفرانباجي بخشيده است. ما فكر كرديم اين فضاي طبيعت با شعر همخانواده است. من به كسي كه متولي كار بود شما را براي سرودن پيشنهاد دادم.»
در ادامه هم از كاكايي پرسيده شد در كدام محلههاي تهران زندگي كردهاند و او هم توضيح داد: «سال 61 براي تحصيل به تهران آمدم و مستقيم رفتم شهرري و مركز تربيت معلم. مدتي هم قلهك ساكن بوديم و آقاي ذوعلم و حميد عجمي هم در ساختمان ما ساكن بودند. گاهي اوقات با هم گعده و جلسه ميگذاشتيم. يكبار هم قيصر آمد. خانه قلهك را پدر همسرم در اختيار ما گذاشته بود. او نوه دختري حاج مرشد چلويي است. بعد هم به ميدان شهدا آمديم...»
مسجدجامعي با لبخند رو به همسر كاكايي گفت: «پس همسايهايم. حاج مرشد در كوچه مسجدجامع زندگي ميكرد، ما هم همانجا بوديم. نشاني خانهمان هم اين بود؛ بازار مسجدجامع، كوچه مسجدجامع، منزل مسجدجامعي...» همه خنديديم و بعد مسجدجامعي خاطرهاي نقل كرد از معجزه پسر مرشد چلويي به نقل از دكتر ديناني: «دكتر ديناني جوانياش طلبه فاضلي بوده، فلسفه خواندن هم كه مضاعفش ميكند. جوان هم بوده و مضاعف اندر مضاعف. تعريف ميكرد كه يك روز ظهر گرسنه بودم و به دكاني رفتم تا غذا بخورم. ديدم كسي دارد ميزها را تميز ميكند. صدا زدم،هاي مشتي! همانطور كه سرش پايين بود، گفت: بله آقا؟ گفتم: ديزي داري؟ همانطور كه داشت ميز را تميز ميكرد، گفت: نه آقا!، گفتم: چرا نداري؟، گفت: عدم كه چرا ندارد. وجود است كه چرا دارد!»
باز جمع سرخوش از خاطره خنديدند و در ادامه يكي از حضار درباره ويژگي ترانههاي كاكايي گفت: «تنها فردي كه توانست صورخيال را از شعر به ترانه مهاجرت دهد، شما بوديد. تفاوت سبك شما با همه مشابههاي پيرامون اين است كه شعر ترانه ميگوييد. كاكايي هم در پاسخ گفت: «بخشي از اين ويژگي حاصل بلاتكليفي خودم بين شعر و ترانه است. من در دهه 60 شاعر اجتماعي بودم و مخاطبم عامه مردم بودند. دهه 70 شعر وارد محافل خاص شد و شعرا براي شعرا شعر ميگفتند. چون دهه 60 مخاطب ما مردم بودند احساس تنهايي كردم و براي همين زبان محاوره را انتخاب كردم تا شايد بتوانم دوباره با مردم ارتباط بگيرم. مضامين جنگ را هم كه در ذهنم بود و فكر ميكردم تا به حال نگفتم، به زبان محاوره گفتم. ترانه كبوتر نخستين شعر من بود: آسمون بغضش رو خالي ميكنه/ آدمو حالي به حالي ميكنه/ بعد از اين ترانه كه اتفاقي توسط كسي خوانده و اجرا شد، رسماً وارد حيطهاي شدم كه دلبخواه نبود. آقاي مشفق مرتب به من يادآوري ميكرد چرا در مصاحبههايت ميگويي من شعر محاوره ميگويم و ترانهسرا نيستم؟ رسماً بگو ترانهسرايي چون يك عده ميدان را در ترانه گرفتند كه سطحشان پايين است و شما وارد شويد. آقاي معلم و سهيل محمودي الگوي من بودند. بعد از ما هم شاعراني ترانه گفتند.»
اين ترانهسرا در انتهاي ديدار چند ترانه خود را براي جمع خواند و يكي از كارهايش كه جمع را متأثر كرد، ترانهاي بود در وصف يك همسر شهيد: «يكي از موضوعاتي كه زياد به آن توجه كردم جنگ است. اين شعر زبان حال يك همسر شهيد است. خانمي كه حدود 2 ماه با شوهرش زندگي كرده و بعد همشرش شهيد شده است. اين خانم سالها حقوقش را كه ميگيرد توي جيب كت دامادي شوهرش ميگذارد و از آن درميآورد و خرج ميكند و سالها با آن كت زندگي ميكند... تا اينكه جنازه همسرش بعد از 25 سال برميگردد.»
ابري تمام روز با من بود
چشمام هنوزم خيس بارونه
برگشتم از حالي كه ميفهمي!
برگشتم از دنيا به اين خونه
تو پشت قاب عكس پنهوني
بارون به من ميباره، تر ميشم
تو چند روز عاشق شدي و من
هر روز دارم پيرتر ميشم
داغي مث روزاي غمگينم
حسي مث روزاي شادم نيست
من با تو عمري زندگي كردم
يا بيتو بودم هيچ يادم نيست
حتي نميفهمم چرا امروز
دلتنگ راهي كردنت بودم
سرگرم پيدا كردن شالت
دلواپس عطر تنت بودم
امروز رو عكس تو خوابم برد
پرسيدم از تو ساعتت چنده؟
برگشتم از حالي كه ميفهمي!
عكست هنوزم داره ميخنده
فقط يك بالكن از خانه اخوان مانده...
مقصد بعدي زرتشت غربي بود و خانه موزه مهدي اخوان ثالث. وقتي رسيديم با در بزرگ آهني مدرني مواجه شديم و خانهاي با ميلههاي محافظ روي ديوارها كه اصلاً بهشان نميخورد متعلق به وقتي باشند كه اخوان در آن زندگي كرده. نماي خانه آنقدر مدرن است كه مسجدجامعي پرسيد: «نشاني را درست آمديم؟»
جواني كت و شلوار به تن در را باز كرد و ظاهر رسمياش خيال ما را راحت؛ درست آمديم! از همان ابتدا سؤالات عضو شوراي شهر و همراهان درباره خانه اخوان شروع شد. اينكه قبلاً چه بوده و حالا چه شده است؟
ـ اين باغچه قبلاً بوده؟
ـ بله منتها 2 تكه شده که بین آن آبنما گذاشتيم!
ـ ديوار حياط سنگ بوده از اول؟
ـ نه آجري بوده.
ـ ديوار خانه رنگ شده، نه؟
ـ بله رنگ شده.
ـ كف خانه همينطور سنگفرش كرم و قرمز بوده؟
ـ نه، ما سنگفرش كرديم.
ـ سينك ظرفشويي اين مدلي و كابينت mdf هم كه آن زمان نبوده...
ـ...
ـ موكت و اين فرشها چي؟
ـ براي خانه اخوان نيست...
ـ اين ميز و صندليها را هم تازه آورديد، معلوم است...
ـ...
ـ اين لوسترها چي؟
ـ نبوده. لامپ بوده است قبلاً...
ـ حمام و دستشويي را هم كاشي مدرن كردهايد!
ـ....
بعد از بازديد از خانهاي كه ديگر خانه اخوان نبود، مسجدجامعي گفت: «خب ما نتيجه ميگيريم كه اينجا فقط زمينش براي اخوان بوده و مقدس. بقيه چيزها به كل عوض شده و حال و هواي خانه شاعر را ديگر ندارد.» او در ادامه ضمن انتقاد از اين شيوه بازسازي بيان كرد: «گله خانواده اخوان اين بود كه ديگر اين خانه حس و حال قبل را نميدهد. البته اين مبل و تابلوي موناليزا و ساعت، الحمدالله هست. در همه خانه موزهها قواعدي براي بازسازي هست كه اينجا رعايت نشده. ارزش اين خانه كه 3 سال پيش خريداري شده، فرهنگي است تا تاريخي و به دليل همان فرهنگي بودن بايد حفظ شود. ابتهاج ميگفت خانه ارغوان يك درخت ارغوان داشته كه برايش الهام بخش بوده و شعرش را هم به تأثير همان گفته. حتماً در اين خانه چيزهايي براي اخوان بوده كه آن حس را براي شاعر ايجاد ميكرده و او هم مخاطب را شريك غم و شادي خود ميكرده. آنها بايد حفظ ميشدند.»
یکی از حاضران میگوید: «یک طوری بازسازی شده که انگار قرار است سپرده شود به بنگاه و اجاره برود به زوج جوانی...» همه خندیدیم. بعد مسجدجامعی داخل بالكن رفت و گفت: «فقط همين بالكن از خانه اخوان مانده...»
خانه موزه اخوان را ترک میکنیم. خانهای که هیچ نشانی از اخوان ندارد. نه عکس از او، نه کتاب شعری، نه کتابخانهای و نه دستخطی. و نه حتی تابلویی بر سر در حیاط خانه که بدانیم اینجا خانه موزه مهدی اخوان ثالث است.
مصدق برايم از محبس دستخط فرستاد
خانه «اديب برومند» شاعر 94 ساله، منزل بعدي دوستداران شعر و ادب بود در خيابان قائممقام فراهاني. هممحلهاي شاعري كه اغلب شعرهايش درباره عشق به وطن است. آنقدر كه در جريان ملي شدن صنعت نفت شعرهاي زيادي در اينباره گفت و مصدق به پاس شعرهاي وطني برايش از محبس عكس خودش را امضا كرد و فرستاد. خانه او هم مثل تمام خانههايي كه در دهه گذشته بودند، حياط و باغچهاي دارد و راهرويي كه ما را اول بههال خانه ميرساند و بعد در شيشهاي كه به پذيرايي راه دارد. پذيرايي كه نه، بيشتر نمايشگاه بزرگي از نفيسترين تابلوهاي خط و نقاشي. اديب با ذوق تمام ديوارها را پوشيده از تابلوهايي كرده كه يا برايش به يادگار آوردهاند يا خودش جمع كرده است. مجموعهاي چشمنواز از آثار تجسمي. مسجدجامعي رو به دوستان گفت: «اين تابلوها هركدام يك تاريخچهاي دارد و براي دورهاي و سبكي است.» بعد هم از اديب برومند خواست از خودش و فعاليتهايش بگويد. او هم توضيح داد: «ماهي يك دفعه شب شعري داريم اينجا. افرادي ميآيند و شعر ميخوانند و راجع به مطالعات و پژوهشهايشان حرف ميزنند. البته بيشتر محقق هستند و درباره آثاري كه خواندند، بحث ميكنند.»
سال 1321 نخستين مجموعه اين شاعر هممحلهاي ما با عنوان «نالههاي وطن» چاپ شد كه همه اشعار ملي بودند. اين اشعار را از 17 سالگي سروده بوده و در 21 سالگياش به چاپ رسيدند. او درباره چگونگي گرايشش به سرودن گفت: «در خانواده ما شاهنامهخواني رواج داشت. پدرم كشاورز بود و به شاهنامه خيلي علاقهمند، رزمي ميخواندش. شنيدن اشعار فردوسي از بچگي احساسات ميهني را در من تقويت كرد. مدتي هم پدر ديوان عارف قزويني را گرفته بودند و چون تصنيفها و ترانههايش ميهني بود باز با همان آهنگ خاص ميخواندند. اينها همه دست به دست هم داد و من را به سمت مليگرايي سوق داد و مبارزه با استعمار و استكبار. اكثر قصايدم مبارزاتي است اما غزلها درددل شخصي است.»
بعد هم برايمان شعري از مجموعه آثار خود خواند. وقتي درباره دستخط دكتر مصدق هم سؤال شد، گفت: «ايشان از زندان لشكر 2 زرهي، آن را نوشتند و دادند به پسرشان تا بياورد دم منزل ما. شنيده بودند در زمان ملي كردن صنعت نفت زياد شعر گفتم. مخصوص از مبحس فرستادند، چون مهم بود.»
روي طاقچه عكس قاب شده مصدق است درحال نوشتن. مصدق عكس خود را امضا كرده و براي عبدالعلي اديب برومند نوشته: «به جناب آقاي اديب برومند اهدا شود. زندان لشكر 2 زرهي هستم. تيرماه 1333 دكتر مصدق»
تنها خانمي كه قرآن را از زمان نزولش تا به حال، شاهنامه و حافظ و رباعيات خيام و مثنوي را از زمان سرودن تا به حال خطاطي كرده، هممحلهاي ماست! خانم فريبا مقصودي. او و همسرش محمدعلي سلطاني، زوج هنرمند كردزبان، همسايه ما در اميرآبادند. هردو خطاط و اهل قلم. سلطاني بعد از اتمام مراسم سلام و احوالپرسي، رو به مسجدجامعي درباره ارتباط هنر با قلب شهر گفت: «هركجا ميخواستند شهر بزرگي بنا بگذارند اول مسجدجامعش را بنا ميگذاشتند. فرهنگ هم هميشه بر اساس مسجدجامع بوده است. در سفرنامه ناصرخسرو و گلستان سعدي هم ميبينيم اول به مسجدجامع شهر سر ميزدند. خود فلسفه مسجدجامع هم يعني مدنيت و فرهنگ. بازارهاي اوليه مسجدجامعها هميشه يا صحافي بوده يا محل خوشنويسي و كتابت چون اين هنرها در آيين اسلام مقدس بودند. بعد هم بازارهاي ديگري مثل مسگري و زرگري درست شده است. در واقع مسجدجامع در مركز بوده و بقيه به گرد آن. چيزهايي مانند دباغخانه هم خارج از شهر بودند. در واقع مسائل فرهنگي كه امروزه خبري از آن نيست، گرد مسجد جمع ميشدند.»
بعد هم عكاسها طبق معمول شروع كردند به عكاسي از هنرمندان و البته تابلوهاي خوشنويسي. اما قسمت جذاب ديگر، اتاقي بود دربسته كه به محض اينكه مقصودي كمي آن را باز كرد تا برايمان كتاب بياورد مورد توجه همه قرار گرفت؛ اتاقي كه هر 4ديوار تا سقف قفسهبندي شده و مملو از كتاب بود. روي زمين هم بالش و ميز كوچكي بود و مداد و قلم. در واقع محل كار و پژوهش زوج هنرمند كه درواقع نقطه ثقل خانه محسوب ميشد هم از ديد جماعت شعردوست و قاب عكاسان پنهان نماند.
پايان باراني يك روز باراني...
مقصد بعدي ما خارج از منطقه 6 بود. خانه باصفاي حميد سبزواري، شاعر انقلاب. شاعر پيشكسوتي كه مدتي است حال جسمي خوبي ندارد و آلزايمرش تشديد شده. اما حضور ما و خواندن چند بيت از شعرش باعث شد، خاطراتي را به ياد بياورد و سرحال شود. وقتي شروع به تعريف كرد از زمان طاغوت و اوضاعي كه باعث شد برخي اشعارش را بگويد، هم خانوادهاش خوشحال شدند و هم جمع حاضر. مسجدجامعي، حميد سبزواري را پيشگام شعر انقلاب معرفي كرد و پس از صحبتهاي خانواده اين شاعر درباره خانه حميد سبزواري در سبزوار، كه قرار است پس از بازسازي و مرمت به خانه شاعران سبزوار بدل شود، خاطرنشان كرد: «نام شاعر و فضاي خانه جزو سرمايههاي معنوي شهر است كه بايد حفظ شود.»
مقصد بعدي ما انجمن شاعران ايران بود، هم به صرف ناهار و هم رونمايي از شاهنامه فردوسي، به خط رسول مرادي. خانواده سيدحسن حسيني، قيصر امينپور و شيون فومني نيز در انجمن حضور داشتند.
ساعت 4 عصر بود و باران ميباريد كه پايان بازديدهاي شاعرانه اعلام شد؛ شهريور و پاييز چند روز زودتر فصل را مبادله كردند، شايد به خاطر شعر. شايد هم به خاطر شاعران خوشطبعي كه به ديدارشان رفتيم. اصلاً شعر و باران فصلي جداييناپذيرند و حتي اگر در چله تابستان باشي مصرعي ميتواند درونت را باراني كند.
تو پشت قاب عكس پنهوني
بارون به من ميباره، تر ميشم
تو چند روز عاشق شدي و من
هر روز دارم پيرتر ميشم...