مدیر مسوول ماهنامه «دنیای قلم» در یادداشتی در روزنامه شرق حکایت تلخی را درباره کاهش اقبال مردم به نشریات چاپی و افزایش تعداد برگشتی های آنها و تحمیل ضرر و زیان بیشتر به سرمایه گذاران و مدیران مطبوعات روایت کرده است.
به گزارش عصر ایران، متن نوشته «عذرا فراهانی» - که خود از روزنامهنگاران پُرسابقه مطبوعات است و در این حوزه تالیفاتی نیز دارد - از این قرار است:
یکدفعه که تصمیم نگرفتم؛ کمکم بهش فکر کردم که باید برگشتیهای مجله را بفروشم. تصمیم سختی بود. وقتی داشتم بهترینها را برای صحافی و تعدادی را برای روز مبادا انتخاب میکردم، بُغ کرده بودم. دستودلم نمیرفت برای جداکردن، همه را دوست داشتم. دیگر حکایتشان مثل بچه خود آدم میشود.
من داشتم بیرحمانه بچههایم را برای فروش جدا میکردم. درست مثل اینکه مادری از سر استیصال فرزندش را به دیگری بفروشد. شمارههای یک را که برمیداشتم به یاد اتاق کوچکی که همسرم در دفتر وکالتش برای این کار در اختیارم گذاشته بود، افتادم؛ اتاقی سهدرچهار، که قبلا اتاق یکی دیگر از وکلا بود و تمام مدت ما را بد نگاه میکرد. آخر هم ما را تاب نیاورد.
یک روز دیدم در وایتبرد اتاق جدیدش نوشته؛ «جایمان غصب شد». در همان اتاق کوچک هفت، هشت نفری کار میکردیم. وقتی صندلیها اشغال میشد دو، سه نفرمان روی زمین مینشستیم و مینوشتیم. گاه تو سروکله هم میزدیم تا اولین شماره متولد شد، با تیتر خرداد؛ ماهی پر از حادثه از ابتدای انقلاب تاکنون.
از شماره بعد دیگر برای خودمان دفترودستکی جور کردیم و با تعدادی صندلی قرضی و لوازم قسطی چراغ تحریریه را روشن کردیم. دومین شماره با موضوع «دروغ» را در دست میگیرم، چقدر روی جلد را که اثر «آلبرتو جاکومتی»ست، دوست دارم؛ اثری به نام بینی که تداعیکننده پینوکیوی دروغگو است. هم اثر را، هم جلد را، خصوصا اینکه بالای جلد به خط و امضایی مزین شده و تولدمان را تبریک گفته است. حالا میتوانم فقط تعدادی از این شماره را برای صحافی بردارم و تعدای را برای آیندگان و کسانی چون فرید قاسمی که اگر خواستند تاریخ مطبوعات را به تحریر درآورند نشریه ما هم در دسترسشان باشد.
قطره اشکم روی یکی از جلدها سر میخورد و من جلد نشریهای را که قرار است تا یکی، دو روز دیگر بازیافت شود، از ترس اینکه مبادا با اشکهایم آسیب ببیند، بلافاصله پاک میکنم. ساعت دوی نیمهشب است و مطمئنم همسر و فرزندانم خواب هستند؛ برای همین از فروافتادن اشکهایم نگران نیستم. راستش برای نگهداری برگشتیها مشکل جا ندارم، اما وجود یک تُن نشریه برگشتی از ٩شماره فقط مرا نمیرنجاند بلکه دیگر اعضای خانواده را هم غصهدار میکند. بهیاد پدرم افتادم که مدام دغدغه فروش مجله را دارد.
هر دفعه که مرا میبیند میپرسد کارت خوب پیش میرود؟ فروشت چطور است؟ من همه نابسامانی این حرفه را قورت میدهم و به پیرمرد میخندم و میگویم اوضاع روبهراه است. هر وقت هم به خانهمان میآمد اول در این اتاق را قفل میکردم تا مبادا دروغم آشکار شود. اما همین چند روز پیش که لو رفتم، او هم غصهدار شد.
شمارههای سه و چهار را جدا میکنم و میگویم بیستواندی سال است با حرفه روزنامهنگاری غصهشان دادم. دیگر بس است. بهدنبال شمارههای پنج و شش میگردم. این دو شماره هنگام چاپ، همه دارایی و طلاهایم را بلعیدند. البته هیچوقت هم ناراحت نشدم چون نه اهل طلا بودم و نه دغدغه بهرخکشیدن آنها را داشتم.
بهعبارتی از شرشان راحت شدم. شمارههای بعد ایضا وسیلهای شدند برای دستدرازکردن در مقابل خواهر و برادر. این یکی دیگر سخت بود و بد سخت، آن هم برای منی که تاکنون حتی یک ریال از همین خواهران و برادران گشادهدستم چیزی طلب نکرده بودم. من ممنون سخاوت آنها هستم ولی آنها را هم غصهدار کردم. القصه چاپ هر شماره خود ماجرایی دارد که فقط دستاندرکاران مربوطه، آن هم از نوع مستقلش، میتوانند درک کنند. نمیدانم صاحبان نشریات و روزنامههای دیگر با برگشتیهایشان چه برخوردی میکنند ولی مطمئن هستم تابهحال هیچکدام در این خصوص نه حرفی زدهاند و نه غصههای مگویشان را کسی شنیده است ولی من میخواهم فریاد بزنم تا شاید زنگار صدای آنها نیز فرو ریزد و رسا شود تا کسی آن را بشنود.
شاید آنها ترسها و غصههای ناشی از برگشتیها را در سکوت زنده به گور کردهاند و شاید سیاست به آنها رفتار دیگری آموخته است؛ صبوری، سکوت یا بیتفاوتی را. ولی من همچنان میخواهم از وضعیت اسفبار برگشتیهای نشریه فریاد بزنم. ممکن است بسیاری از مدیران دغدغه مرا نداشته باشند و تاکنون گذرشان به چاپخانهها و شرکتهای توزیع نیفتاده باشد ولی من وقتی برای اولینبار به محل توزیع نشریات رفتم و با حجم عظیمی از برگشتیهای نشریات و روزنامهها مواجه شدم، دلم لرزید.
برگشتیهایی که هرکدام حجمشان به اندازه چند اتاق میرسید. اصولگرا و اصلاحطلب هم نداشت؛ درهم بود. با ضربدری بزرگ با خط قرمز روی آن نوشته بودند: «برگشتیها». بهضرسقاطع میگویم حتی برخی از بستهها این شانس را پیدا نکردند تا روی دکهها خودنمایی کنند؛ این را میشد از بستهبندیهای دستنخورده بهخوبی دریافت.
از قبل هم میدانستم مردم دیگر اقبالی به خواندن روزنامهها و نشریات ندارند ولی مشاهداتم نشان میداد توزیع هم انگیزه و علاقهای به عرضه مطبوعات ندارد. تازه آن بخشی هم که با هزاران ترفند، خوب توزیع میشود، هنگام ورود به دکه تازه در اول هفتخان قرار میگیرد. چقدر دردناک است که سرنوشت کار تولیدی من و همکارانم در سختترین شرایط با تصمیم و رفتار یک دکهدار گره میخورد و او حاکم سرزمینی میشود که با محصولات فرهنگی ما، چه ریز و درشت، چه ادبی و اقتصادی یا سیاسی، وابسته یا غیروابسته، ساخته شده است.
سرزمینی به نام «دکه»! با پادشاهی به نام «دکهدار»؛ پادشاه دکه سیگارها و تنقلات را هم بهزور به این سرزمین وارد میکند و القصه نتایج افکار و تراوشات ذهنی ما به اعماق این سرزمین فرو میرود.
عدهای معتقدند درحالحاضر عموم مردم با مطبوعات قهر کردهاند و عدهای دیگر بر این باورند که با ورود دنیای مجازی به زندگیهای امروزی، مردم اقبالی به خواندن روزنامه و نشریه نشان نمیدهند ولی من تیراژ ١٤میلیونی روزنامه «یومیوری» و تیراژ ١٢میلیونی روزنامه «آساهی» و تیراژ شش میلیونی روزنامه «ماینیچی» در ژاپن را در ذهنم مرور میکنم، کشوری که همچنان یکهتاز در حوزه فناوری است.
افسوس میخورم و مطمئنم اکثر مجازنشینان دغدغه خواندن کتاب یا نشریه از طریق فضای مجازی را هم ندارند. دوستی وضعیت و حال مرا با توجه به عبور از یکسالگی دنیای قلم اینگونه تشبیه میکند؛ اگر قرار بود بشکنی، باید در یک سال گذشته با وجود همه مسائل و مشکلات؛ اعم از مادی و غیرمادی، میشکستی. پس حالا محکمتر قدم بردار.
من این روزها میخواهم با مشکلاتی که در زمینه تولید و محتوا وجود دارد و مشکلاتی که در پس خط قرمزها قرار گرفته و با این توزیع نامناسب و خست مؤسسات برای آگهی به نشریات نوپا و مستقل، محکم راه بروم ولی جیبِ خالیشدهام به من نهیب میزند تا کجا مرا کشانکشان به دنبال خود میبری؟! حالا دیگر جیب خالیام نیز از من میهراسد و میگوید: بدهیهایت چه خواهد شد؟ من میخندم و میگویم: دیوانهها که به پول فکر نمیکنند رفیق. با من بیا، همه چیز درست خواهد شد!