تابستان
آه جانکاه بهار است
از اندیشه ی
برگ هایی که پاییز
به زمین می ریزد
________________
تابستان است
ولی چقدر دلم می خواهد
زیر این درختها سکوت کنم
و برگ برگ
پاییز دلم را از تو بتکانم
________________
همچو
آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم …
________________
در هیاهوی جانسوز تابستان
وقتی کلمات آهسته، آهسته
می سوزند
و واژه ها به کولرها
چشم می دوزند
________________
مثل خوشهای انگور
آویزان از درخت مو
هرچه زمان میگذرد،
شیرینتر میشود
فقط حواست باشد
من کشمش دوست ندارم!
________________
باز تابستانه ی آن تن کبابــم کرده است
تشنه ام، شهریور لبهات آبم کرده است
من همان انگـــور بد مستم کـــه بوی موی تو
در مشام این شب وحشی شرابم کرده است
________________
باز هم تابستان آمد
فصلی که جذابیتی برایم ندارد
منی که از تبار زمستانم
منی که سر انگشتانم از او معنا میگیرد
مرا با این فصل کسالت بار کاری نیست …
________________
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
________________
می کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
________________
می خواهم نفس سنگین
اطلسی ها را پرواز گیرم
در باغچه های تابستان
خیس و گرم
به نخستین ساعت عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم
________________
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود
ماهیان می گفتند
هیچ تقصیر
درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید آمد
او را به هوا برد که برد
________________
تنها تر از یک برگ
با بار شادی های مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام میرانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی
در سایه ای خود را
رها کردم
________________
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست ،
سیب هست ،
ایمان هست…
سهراب سپهری
________________
تابستان است و
لباس گرم به تن کردهام !
بخاری کنارم شعله میکشد
چای داغ احساسم را
سر میکشم … !!
فرقی نمیکند
هوای بیتو
همیشه سرد است!
________________
تو ای کولر
که هر دم میکنی خِرخِر
که نگذاری بخوابم لحظهای من
از ته این دل
بشو آرام یا اینکه
بگیرم پنکهای زیبا
و بعد از آن
کنم بیرون تو را زینجا
ولی گر تو شوی آرام
به این خِرخِر دهی پایان
در این گرمای تابستان
که خواهم خواب را از جان
برایت سایهبان سازم
و پوشالی نو اندازم تنت
تو ای کولر
کمی آرامتر دیگر
که دارد میپرد از سر
که دارد میکشد او پر
همه خوابِ سر ظهرم
بیا مردی کن و دیگر نکن خِرخِر
تو ای کولر!