صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۴۰۲۲۲۲
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۹ - ۰۲ تير ۱۳۹۴ - 23 June 2015

کارتن خوابی زنانه در شب‌های پایتخت

ساعت 12شب بوستان هرندي شلوغ است. چراغ‌ها پارك‌ را خوب روشن كرده‌اند. ماشين كه متوقف مي‌شود زن جواني از كوچه مقابل پارك خارج مي‌شود و جلوي ماشين مي‌ايستد و سلام مي‌كند. «اين زهره است. تا چند‌ماه پيش توي پارك مي‌خوابيد.»
روزنامه همشهری نوشت: اگرچه ساماندهی وضعیت کارتن‌خواب‌ها از وظایف ذاتی شهرداری تهران به‌حساب نمی‌آید اما این نهاد در سال‌های اخیر با توجه به رویکرد اجتماعی که در پیش گرفته، تلاش کرده تا در حد امکان کمک‌های لازم را به کارتن‌خواب‌ها و آسیب‌دیدگان اجتماعی ارائه دهد.

از همين رو شهرداري تهران چندسالي است كه متكديان، معتادان و كارتن‌خواب‌ها را از شهر جمع‌آوري كرده و آنها را براساس وضعيت و جنسيت‌شان به سامان‌سرا يا گرمخانه‌هاي تحت نظر تحويل مي‌دهد. بخشي از مددجوياني كه به اين مراكز منتقل مي‌شوند زناني هستند كه هرساله تعدادشان در مقايسه با سال‌هاي قبل افزايش دارد. زناني كه يا متكدي‌اند يا معتاد و بي‌خانمان و شب‌هايشان را در گوشه و كنار تهران صبح مي‌كنند با ترسي كه در وجودشان رخنه كرده و خواب آرام را از آنها ربوده است.

سوار برخودروي ويژه جمع‌آوري متكديان و كارتن‌خواب‌ها محوطه ساختمان شماره2 سازمان رفاه و خدمات اجتماعي را به سمت شوش و هرندي ترك مي‌كنيم. ساعت از 10شب گذشته، عصمت و مريم در انتهاي ون نشسته‌اند، شيفت بعدازظهر آنها را آورده و قرار است به سامان‌سراي لويزان منتقل شوند. پايانه تاكسي كنار بوستان شوش، مملو از مردان معتاد و كارتن خواب است شايد حدود 50 نفر. از شيشه ماشين كه نگاه مي‌كنيم به راحتي در ميانشان آنهايي را كه سرگرم مصرف يا تزريق مواد هستند مي‌بينيم بي‌هيچ ترسي، زيرچراغ‌هاي پرنور پايانه.

بوستان شوش


محمد مرادي سرشيفت پهنه شرق از ماشين پياده مي‌شود، تا اگر در ميان جمع كارتن خواب‌ها زن هم حضور دارد آنها را همراه خودش بياورد اما زن‌ها با ديدن او خودشان را در ميان تاريكي و انبوه درختان پنهان مي‌كنند. «ديگر همه‌شان ما را مي‌شناسند، متكديان هم تمايلي به آمدن ندارند چون مجرم محسوب مي‌شوند و حكم قضايي شاملشان مي‌شود.» به سمت ديگر پارك مي‌رويم. حول و حوش ميدان اصلي پراز معتاد يا بي‌خانمان‌هايي است كه روي نيمكت‌ها خوابيده‌اند، آنهايي كه بيدارند 3-2نفري دايره‌وار كنار هم نشسته‌اند و مواد مصرف مي‌كنند، پارك نيمه روشن است.

«او كه آنجا نشسته ربابه است از خانه فرار كرده و مشكل رواني دارد.» او هم مرادي را مي‌شناخت. با ابراهيم و علي دور هم نشسته بودند. كبريت، سيگار، فويل‌هاي تاخورده و كوچك هم در مقابلشان. مصرف شيشه، ربابه 23 ساله اهل كردستان را دچار اختلالات روحي و رواني كرده و حالا يك‌سال است كه در پارك‌هاي تهران شبش را صبح مي‌كند.

«از 5 سال پيش با مواد شروع كردم.» دليل فرارش از خانه را كه مي‌پرسيم مي‌گويد «‌همينجوري» و رويش را برمي‌گرداند، با اخم و به تاريكي خيره مي‌شود. ابراهيم مي‌گويد: «ربابه هرچي تو دلته بهشون بگو.» محلش نمي‌گذارد. قبلا هم چندباري به سامان‌سراي لويزان منتقل شده و اين بار هم مرادي مي‌خواهد آرام آرام راضي‌اش كند كه همراهمان بيايد. قبلا به سامان‌سراي لويزان رفته و ترك هم كرده اما دوباره مصرف را شروع كرده است. «من كمك نمي‌خواهم آقا! دستتون درد نكنه، 3-2روز ديگه خودم مي‌روم.» صدايش اوج گرفته «اصلا شما چكاره‌اي آقا ؟! قربون كفش‌هايت بروم، تو رابه امام حسين...» دويد و رفت وهمچنان فرياد مي‌زد.

جلوتر دختر و پسر جواني نشسته‌اند، دختر تا چشمش به ما افتاد شالش را كشيد روي سرش. «خانم! مي‌خواهد مرا دستگيركند؟! مي‌خواهد دعوايم كند؟!» پليس همراهمان را نشان مي‌داد. صداي بي‌رمقش پر از ترس بود. به او اطمينان داديم كه كسي دستگيرش نخواهد كرد.

اسمم آناست. 28سالمه. اهل اراكم. 12ساله بودم كه شوهرم دادند و او معتادم كرد، با ترياك. بعد هروئين الان هم شيشه. تازه رسيده بودم به سني كه اول عاشق شدنم بود اما مطلقه شدم، در 17سالگي. تو را خدا عكس نگير آقا! چي مي‌گفتم؟! آهان در خانواده ما حتي يك سيگاري هم وجود ندارد. من فرار نكردم خودشان اين بلا را سرم آوردند و ديگر مرا نخواستند.»

كش‌دار حرف مي‌زد و حرف‌هايش را فراموش مي‌كرد. خودش مي‌گفت خانم ببخشيد نمي‌توانم قشنگ حرف بزنم. 8روز است از اراك آمده‌ام. قبلا با پاي خودم رفتم كمپ و 8سال پاكي داشتم... شبها توي پارك مي‌خوابم و هنوز نگذاشته‌ام اتفاقي كه براي خيلي از زن‌هاي معتاد به‌خاطر به‌دست آوردن مواد مي‌افتد، برايم بيفتد. خانم! خودم را مي‌كشم اما اجازه نمي‌دهم اين اتفاق برايم بيفتد. حالا هم فقط به من كار بدهند تا پول داشته باشم. حاضرم نظافتكار باشم و خانه شما را تميز كنم.

مرادي زن ديگري را مي‌آورد كنار دست آنا مي‌نشاند. نمي‌تواند درست راه برود. بي‌قرار است. تند و جويده جويده حرف مي‌زند، حتي قرار نشستن هم ندارد مي‌ترسد. پسر 8ساله‌ام توي خانه است بايد بروم مي‌ترسم برود سراغ گاز. با شما حرف نمي‌زنم اگر شوهرم بفهمد مرا مي‌كشد، كتكم مي‌زند. چهره‌اش به 40ساله‌ها مي‌خورد اما تيره و پر از چروك.

مرادي سارينا را هم مي‌شناسد چرا كه چند باري به سامان‌سراي لويزان رفته. «هر بار همين را مي‌گويد، بي‌قراري‌اش اثر مصرف مواد است.» با سارينا و آنا كه كيف و كوله زيادي دارد به سمت ماشين مي‌رويم و مرادي در طول مسير برايش توضيح مي‌دهد كه سامان‌سراي لويزان چه جور جايي است اما آنا به‌دنبال فندك براي روشن كردن سيگار است.

ساعت 12شب بوستان هرندي شلوغ است. چراغ‌ها پارك‌ را خوب روشن كرده‌اند. ماشين كه متوقف مي‌شود زن جواني از كوچه مقابل پارك خارج مي‌شود و جلوي ماشين مي‌ايستد و سلام مي‌كند. «اين زهره است. تا چند‌ماه پيش توي پارك مي‌خوابيد.»

زهره مرتب و تميز لباس پوشيده و خوش برخورد است. مرادي از محل اقامت و جاي خوابش جويا مي‌شود. «‌نه آقا به خدا از سيزده‌بدر كه مرا گرفتيد و برديد ديگر در خيابان نخوابيده‌ام الان با يكي از آشناها در كوچه درختي اتاق گرفته‌ام. يكي از اتاق‌هاي حياط خانه آقا ماشاالله.» مرادي مي‌پرسد: «هنوز هم مواد مصرف مي‌كني؟ راستش را بگو» زهره سرش را مي‌اندازد پايين و مي‌گويد «آره هنوز مي‌كشم.» با زهره داخل پارك مي‌شويم. خانواده‌هاي زيادي بساط پهن كرده و خيلي هاشان هم همانجا خوابيده‌اند و فقط با كمي فاصله معتادها و كارتن‌خواب‌ها هم هستند. مرادي مي‌گويد اينها كه با خانواده‌اند و اينجا مي‌خوابند متكدي‌اند كه از شهرهاي ديگرآمده‌اند، البته بيشترشان همين اطراف خانه دارند و در ميانشان معتاد هم زياد است.

دختري جوان با موهاي بلند و لباس مشكي روي چمن‌ها نشسته. موهاي بلندش را از يك طرف در بالاي سرش تاب داده و تا روي شانه‌هايش انداخته است. به بيني‌اش يك حلقه آويخته. درسا فقط 23سال دارد و با خاله و شوهرخاله‌اش در يكي ديگر از اتاق‌هاي خانه آقاماشاالله زندگي مي‌كند. «قبلا شيشه مي‌كشيدم اما الان يك هفته است فقط قليان مي‌كشم.» مرادي آرام مي‌گويد «‌هنوز هم مصرف مي‌كند، معلوم است.» درسا را شوهرش معتاد كرده و ديگر با خانواده‌اش در ارتباط نيست. مي‌گويد از شوهرش هم جدا شده است. مي‌پرسم بچه هم داري؟ «الان باردارم. 8ماهه‌ام.»‌ شالش را از روي شكمش كنار مي‌زند.

مي‌گويم پس چطور جدا شده‌اي؟ «‌هنوز جدا نشده‌ام، دارم كارهايش را انجام مي‌دهم.» مي‌خواهد اسم پسرش را بگذارد ميكائيل يا شايد هم وفا. پزشكان بدون مرز مستقر در خيابان مولوي درسا را تحت نظر دارند. مرادي نگران بچه‌اي است كه بدون پشتوانه مالي به دنيا مي‌آيد. خطراتش را به درسا گوشزد مي‌كند اما درسا راضي به آمدن نمي‌شود. «مي‌خواهم بچه‌ام را بزرگ كنم. تمام تلاشم را مي‌كنم نفروشمش. خدا روزي‌اش را مي‌رساند. شايد دوباره بروم در توليدي كار كنم بچه را هم پيش خاله‌ام مي‌گذارم. بعد از طلاق هم مي‌خواهم با يكي ازدواج كنم كه وضعش خوب باشد و اتاق داشته باشد و از بچه‌ام حمايت كند.»

مهين كنار زمين ورزش خوابيده بود. هنوز روپوش سامان‌سرا تنش بود. «روپوش را از دوستم گرفته‌ام. اينجا منتظر پسرم بودم كه خوابم برد. خانم شماره پسرم را مي‌دهم بهش زنگ بزن بگو من هنوز اينجام.» اين حرف‌ها براي مرادي تكراري شده است.

بالاخره از جايش بلند مي‌شود اما يك لنگه از كفشش را پيدا نمي‌كند. آن يكي را هم زير سرش گذاشته بوده كه نبرده‌اند. بالاخره سوار شد. آمنه را هم سوار كرديم به راحتي و بدون هيچ مقاومتي آمد اما درسا را تنها گذاشتيم با تمام آرزوهايش و ميكائيلي كه يك‌ماه بعد به دنيا مي‌آيد. عصمت 43ساله، آمنه 38ساله، آنا 28ساله، سارينا 29ساله، مريم 37ساله و مهين 36ساله. همگي معتاد و كارتن‌خواب. احمدي مشخصات همه اينها را در فرم ثبت كرده است. همه‌شان خوابيده‌اند.

مددكار مي‌گويد: «شانس آورده‌ايم كه مواد مصرف كرده‌اند و خوابند وگرنه آنها كه مواد نزده باشند درد دارند، اذيت مي‌شوند و به در و پنجره ماشين مي‌كوبند. بعضي‌ها هم تهديدمان مي‌كنند. بارها پيش آمده كه با چاقويي كه در لباسشان پنهان كرده‌اند يا با سرنگ ما يا راننده را تهديد كرده‌اند تا پياده‌شان كنيم.» ظرفيت ماشين تكميل شده و به طرف سامان‌سراي لويزان حركت مي‌كنيم.

راننده از كوچه‌هاي تاريك و روشن مقابل بوستان هرندي كه رد مي‌شود، توقف كوتاهي مي‌كند تا بتوانيم داخل كوچه‌ها را ببينيم. معتادها اطراف كوچه دور هم نشسته‌اند، زن و مرد... ماشين را كه مي‌بينند يكي دو نفر از جايشان بلند مي‌شوند. احمدي مي‌گويد «حركت كن، الان سنگ پرتاب مي‌كنند.» راننده همينطور كه حركت مي‌كند مي‌گويد «بايد براي جمع‌آوري معتادهاي هرندي اتوبوس بيايد، ون جواب نمي‌دهد.»

سامان‌سراي لويزان

چند دقيقه‌اي از يك بامداد گذشته كه به سامان‌سراي لويزان مي‌رسيم. هر 6 نفر از ماشين پياده مي‌شوند آنا عصبي است و مهين همان يك لنگه كفش را هم از پايش درآورده. خانم تقي‌پور مدير كشيك شب و همكارانش كه دستكش به‌دست دارند پشت يك ميز نشسته‌اند. مشخصات همه را يك به يك مي‌پرسند، از آنها عكس مي‌گيرند به حمام مي‌فرستندشان و لباس تميز بهشان مي‌دهند. شام گرم و جاي خواب در طبقه بالاي سامان‌سراي لويزان هم در انتظارشان است.

تقي‌پور مي‌گويد: «برخوردهاي امشب خيلي خوب بود. بعضي مواقع صندلي يا دوربين را مي‌گيرند و پرت مي‌كنند. گاهي هم با بهيارها و مادريارها درگيري فيزيكي پيدا مي‌كنند. گاهي اوقات هم زنان باردار در ميانشان است. آنها را هم تا 9‌ماه و تحت نظر پزشك نگه مي‌داريم تا زايمان كنند. معمولا بچه تحويل بهزيستي مي‌شود.»
ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200