صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۳۶۲۵۰۳
تاریخ انتشار: ۱۲:۵۲ - ۰۳ آبان ۱۳۹۳ - 25 October 2014

آهای شوش ماشین من کوش؟!

دستفروش ها اول خیابان با چند کارتن پر از کاپشن های کهنه و کفش های لنگه به لنگه بساط کرده اند، بازارشان چندان پررونق نیست، آن طرف تر ولی سر مرد موبایل فروش شلوغ تر از همه است.

اول لولای کاپوت رو باز می‌کنیم، بعد سعی می‌کنیم موتور رو درآریم، گلگیر و درها رو باز می‌کنیم، بعد می‌آییم داخل ماشین، داشبورت و سقفی‌اش رو در می‌آییم، صندلی‌ها رو جدا می‌کنیم، بعد می‌ریم سراغ قطعات ریز دیگه. ماشینا یه نصف روزی حدودا زمان می‌بره...

پرده اول؛ سناریوی بی سرانجام

ـ خانوم کجا سرتو انداختی پایین میری تو؟
ـ ماشینم رو دزدیدن.
ـ خب به ما چه؟!
ـ گفتن شاید بیارنش اینجا اوراقش کنن.
ـ حرف مفت زدن. کسی ماشین دزدی نمیاره اینجا.
ـ تو رو خدا کمکم کنین، شب و روزم سیاه شده، به من بگین اینجا کی ماشین دزدی می خره.

ـ ببین این ماشینا که اینجا می بینی همشون برگه اوراق دارن. ما اینجا خلاف نمی کنیم.

ـ بقیه اوراقچیا چی، کدومشون ماشین دزدی می خرن؟

ـ بقیه هم جرات این کارا رو ندارن دیگه. خیلی وقته پلیس خیمه زده رو اینجا. هر کی ماشین مورددار بیاره آمارش سه سوت در میاد. برو آگاهی شکایت کن. این طوری به جایی نمی رسی.

ـ شکایت کردم دو هفته اس. ولی خبری نیست.

ـ خب پس، فاتحه مع الصلوات!

ـ یعنی چی؟ خب حداقل بگین کجا برم.

ـ چه می دونم باباجون، کسی ناشی نیست که ماشین دزدی رو ورداره بیاره اینجا اوراق کنه. چش بگردونی مامورا سر می رسن. همین چند روز پیش آمار خرید و فروش کامپیوترِ دزدی ماشین داده بودن، اومدن چند نفرو با خودشون بردن. حالا ماشینت چی بوده؟

ـ 206 سفید تیپ 3.

ـ هه! ایشالا شوهرت یکی بهترشو برات بخره!

از زیر نگاه هرزه اش درمی روم. اشک در چشمانم جمع می شود، انگار خودم هم باورم شده که 206 نداشته ام را دزدیده اند. سرم را می اندازم پایین و از کنار مرد لاغراندام و سیه چرده ای که علاف روی موتور هوندایش نشسته و سیگار دود می کند، رد می شوم. با دو چشمِ پسِ کله ام نیش پوزخند رقیق هر دویشان را می بینم و حس می کنم به یکدیگر چشمک می زنند. یک دختر جوان در میان هزاران ماشین اوراقی. مکانیک ها و اوراقچی هایی که حالا گعده کرده اند و به مصیبت من می خندند. زهی خیال باطل... به کاهدان زده ام انگار.

پرده دوم؛ سرزمین عجایب

دستفروش ها اول خیابان با چند کارتن پر از کاپشن های کهنه و کفش های لنگه به لنگه بساط کرده اند، بازارشان چندان پررونق نیست، آن طرف تر ولی سر مرد موبایل فروش شلوغ تر از همه است. آیفون فایو اِس یک سال کار کرده را سر دست گرفته و با آن فخرفروشی می کند. «مفت می فروشم. 200 تومن.» همه نگاه ها، محو جمال آیفون است. گوشی زودتر از چیزی که فکرش را بکنی فروش می رود. کسی هم از دزدی یا تقلبی بودنش چیزی نمی پرسد.

بوی کباب کوبیده روی زغالِ مغازه کوچکِ سرِ کوچه با بوی بنزین، روغن، گریس و نفت سفید قاطی شده و معجون عجیبی از رایحه را در فضا خلق کرده است. آسفالت کف کوچه آنقدر روغن سوخته ماشین های اوراقی را نوش جان کرده که دیگر کبود شده است. رینگ، داشبورد، سپر، کاپوت، صندلی های پاره پوره و... نالان و خسته از درودیوارهای دودگرفته و کهنه مغازه ها آویزان است و انگار به رهگذرهای خریدار التماس می کنند که مرا بخر و از این وضع اسفناک نجاتم بده.

دو تا خرک یک پژو 405 را حسابی برده بالا و از زیرش فقط دو پای پریشان که گاهی عقب و جلو می روند، پیداست «آقا... بالاخره واکنم یا نه؟ 600 تومنی آب می خوره برات، بخوای بری چراغ برق نوشو بخری، حداقل دو تومن باس بدی.» سه چهارنفری با هم مشورت می کنند و بالاخره یکی شان به حرف می آید. «پایین تر حساب کن داداش. گفتن شوش ارزون تره.»

هر چه جلوتر می روی صحنه ها بیشتر شبیه کارتون انیمیشن وال ای می شود. صدها گیربکس، پدال کلاچ، سرسیلندر، کاپوت، مخزن گاز، دیفرانسیل، آینه جلو و بغل، پیچ و مهره، موتورهای غول پیکر ماشین و....روی هم تلنبار شده و منظره بدیعی خلق کرده اند. پیش از این که وارد کوچه شوی، از روی پل عابر پیاده مشرف به کوچه، تا چشم کار می کند حلبی آباد است. روی هر پشت بامی سه چهار تا بدنه ماشین زار و زخمی نشسته اند. یکی از جلو تصادف کرده و آن یکی از بغل، یکی سقفش سوخته و آن دیگری معده صندوق عقبش به شکم کاپوتش چسبیده، سمند، تیبا، پاترول، شورلت، پراید، پیکان، ون، پژو و... همه خاکی و زخم خورده پشت به هم کرده اند و آرزوی مرگ می کنند.

با هر قدمی یک صدای جدید تو را فرا می خواند. «آبجی دنبال چی هستی؟»، «سرکار چی می خواستی؟ بفرما»، «هر قطعه ای بخواهی داریم، تشریف بیارین»، «وسیله پسیله واسه ماشینای مدل بالا می خوای همه چی هس ها»، «دنبال چی می گردی خانوم، بگو راهنماییت کنم.» یاد گماشته های رستوران های جاده فشم می افتم که دائم دنبال مخ زنی ماشین های عابر، وسط جاده ایستاده اند و می خواهند به زور مشتری برای رستوران شان تور کنند. تسلیم صداها نمی شوم و بین مغازه ها پرسه می زنم، انگار که دنبال یک قطعه نایابی هستم که در چنته هیچ کدامشان پیدا نمی شود.

صورت پر از دوده اش را با سر آستین گریسی پاک می کند، آچار عجیب وغریب در دستان نوجوانش می لرزد. با نگاه بی تفاوت مرا می پاید و سرش را فرو می کند در کاپوت باز شده ماشین. «آقا پسر اینجا آشنا نداری بتونه ماشین دزدی منو پیدا کنه؟» حالا رنگ چشمانش عوض می شود و نگاه متعجب اش را بین آچار بزرگ در دستش و کاپوت بالا زده ماشین می توانم ببینم. «نه آبجی! گیرمم که اینجا آورده باشن. تو چطوری می خوای بین این همه مغازه و قطعه، رد ماشینت رو بگیری؟»

اینجا خانه آخر ماشین هایی است که صاحبان شان به هزار و یک دلیل از آنها دل کنده اند. تصادف، آتش سوزی، سالخوردگی و هزار و یک دلیل دیگر پای آنها را به خط پایان کشانده، گاراژهایی که به زباله دان ماشین های قراضه معروف است. جایی که اوراقچی های خبره، نبض مرده های بی کفن را به صدا در می آورند. میدان شوش تهران، گورستان ماشین های اوراقی.

پرده سوم؛ زیر و بم یک شغل

سراغ ماشین دزدیده ام را از پنج، شش اوراقچی دیگر هم می گیرم و مغازه های شان را سرک می کشم، اما همه با قیافه های حق به جانب و هزار و یک جور دلیل و توجیه که اوراق ماشین های دزدی، آن هم در این راسته امکان ندارد، دست به سرم می کنند و امیدم را ناامید. همه متفق القولند که دزدی و خلاف توی کارشان نیست و سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند. این ولی همه ماجرا نیست. خودشان هم می دانند که این همه ماجرا نیست. کافی است بتوانی اعتماد شان را جلب کنی. زودتر از آنچه فکرش را بکنی از موضع سفت وسخت شان عقب می نشینند.

«ببین آبجی، آب چاله خودش رو پیدا می کنه. بالاخره تو این کار هم خلاف هست، مگه می شه نباشه؟ اما طرف ماشین دزدی رو علنی نمیاره تو شوش اوراق کنه. می بره تو انبارای بیرون شهر، همون جا اوراق می کنن و می فروشن. قطعاتشم بیاره اینجا چطور می خوای بین این همه ماشین و خنزر پنزرشون بفهمی که کدوم مال ماشین شماست؟ کل ماشین یه شماره موتور و یه شماره شاسیه، والسلام. تو چطور قطعات دیگه رو می خوای تشخیص بدی؟ هان؟ من که نمی گم خلاف نداریم تو صنفمون، داریم. چند سال پیش جلو چشمای خودم یکی از همین معامله ها کردن، طرف پژو 17 میلیونی رو خرید یک میلیون، نیم ساعته زد تو گوشش. تنها راه لو رفتن مالخر اینه که دزد رو موقع دزدی بگیرن، اعتراف کنه بگه به فلانی ماشین دزدی فروختم وگرنه اوراق که شد هیشکی نمی تونه بفهمه، اما این طوریم نیست که کل راسته کار دزدی بکنن.»

این را علیرضا نیکجو یکی از اوراقچی های شوش می گوید و اضافه می کند که در شوش ماشین هایی را اوراق می کنند که از پلیس راهنمایی و رانندگی مجوز گرفته اند. وقتی پرونده سناریوی دزدی بسته می شود و می فهمد روزنامه نگارم، تازه چانه اش گرم می شود. یک صندلی می آورد و می نشیند صفر تا صد اوراق یک ماشین را توصیف می کند. «شما الان می خوای ماشینت رو که مثلا آتش گرفته یا تصادف بد باهاش کردی یا فرسوده شده اوراق کنی. اول باید بری راهنمایی و رانندگی، سندش رو باطل کنه و به شما مجوز اوراق بده، بعد می تونی بیای اینجا به کاسب ها بفروشی. ما هم هرچقدر که زورمون برسه قیمت ماشینت رو می کشیم پایین. به قیافه ات نیگا می کنیم، ببینیم چه کاره ای؟ چقدر تیغمون می بُره. یه جوری می خریم ازت که آخرِ سودش رو ببریم. مثلا ماشینت رو اگر قیمت بذاریم چهار تومن باید ته اش حداقل یه هشت تومنی ازش در بیاریم تا بشه گفت سود کردیم.»

ماشین ها که پایشان به گورستان اوراقی ها باز شد، تمام دل و روده شان ریخته می شود بیرون، از اتاق و در گرفته تا شیشه، تک تک اجزا و پیچ و مهره های موتور. هرچیزی که بشود آن را فروخت و سودی از آن به جیب زد. قیمت ها هم تفاوت چشمگیری با عمده فروش های راسته چراغ برق دارد. هر کدام از مغازه های اوراقچی را که ببینید پر است از همین خرت و پرت ها و ادوات ماشین. همین جایی که ایستاده ایم و صحبت می کنیم سوله ای است که نیکجو می گوید مساحتش نزدیک هزار متر است؛ هر گوشه اش چیزی تلنبار شده و به زحمت جایی برای عبور و ایستادن پیدا می شود؛ یک جا چند ماشین درسته تیبا که اصلا قیافه شان به ماشین اوراقی نمی خورد، کمی آن طرف تر یک کپّه درِ نیم سوخته پراید و آن روبه رو ده ها سرسیلندر براق که منظم روی قفسه ای کنار هم چیده شده اند و اندک نور موجود در مغازه را به صورتم باز می تابانند.

«اوراق کردن ماشین تصادفی یا سوخته کلا شاید نیم ساعت بیشتر طول نکشه، اتاق رو از چند جا با دستگاه برش می زنیم و خیلی زود قطعات قابل استفاده موتور رو برمی داریم. برای ماشین های سالم تر، اما قصه فرق می کنه. اول لولای کاپوت رو باز می کنیم، بعد سعی می کنیم موتور رو درآریم، گلگیر و درها رو باز می کنیم، بعد می آییم داخل ماشین، داشبورت و سقفی اش رو در می آییم، صندلی ها رو جدا می کنیم، بعد می ریم سراغ قطعات ریز دیگه. ماشینا یه نصف روزی حدودا زمان می بره.»

البته انگار همه ماشین هایی که پای شان به اینجا باز می شود سرنوشت شان با اوراق و تکه پاره شدن گره نخورده؛ «همه ماشینا البته اوراق نمی شن، همین تیباهایی که اینجا می بینید چیدیم کنار هم، صفر کیلومترن. اینا ماشینایی هستن که مثلا ایربک یا ای بی اس نداره و پلاک نکردن، کارخونه مزایده گذاشته ما رفتیم خریدیم. همه چی شون قابل استفاده است. قطعاتشونم واقعا فابریکیه، به قیمت نو می فروشیم شون.»

پرده چهارم؛ از پیچ موتور تا خورجین شتر

«آقا پمپ شیشه بالابر تو بساطت هست؟»، «قفل پدال می خوام داری؟»، «داداش یه جفت صندلی پراید چند؟»، «کمربند ریو تو دست و بالت هست؟»، «سپر جلوی سمند می خوام»، «فنرلول پژو پارس تو انبارت داری؟» لا به لای گپ نیم ساعته مان با نیکجو بیشتر از 20 مشتری مثل یک فیلم ضبط شده سریع و با عجله می آیند و می پرسند و رد می شوند. بعضی هایشان می روند لا به لای وسایل اوراقی گشتی می زنند و قیمت می گیرند و می روند مغازه بغلی. بعضی های دیگر هم جنس مورد نظرشان را با رفقای دیگرشان بالا و پایین می کنند و بعد از ارزیابی نهایی دست به جیب می شوند.

«ما اینجا همه جور مشتری داریم، از مکانیک های تایباد نزدیک مرز افغانستان اینجا می یان تا خوزستان، یزد و کرمان، این بچه پولدارها میان با ماشین خارجی، قطعاتش نیست تو بازار. ما خودمون واردکننده ایم، قطعه رو می یاریم اینجا، به قیمت خیلی خوب بهشون می فروشیم، هم ما سود می کنیم هم اونا. ما راضی، اونا راضی، حالا هر کی ناراضیه بره یه لیوان آب بخوره. خلاصه که از همه جا و از همه تیپ آدم میان پیش ما. چون اینجا از پیچ موتور تا خورجین شتر پیدا می شه.»

پرده آخر؛ از بی کفنی زنده ایم

حرفه پر از قیل و قال اوراقچی ها این روزها کم رمق تر از همیشه است. این را کم و بیش از صحبت های همه شان می توان دریافت. اگرچه بعضی هاشان ـ بخصوص آنهایی که ماشین مزایده ای جدید خریده اند و قطعات پرمشتری می فروشند ـ هنوز هم فروش قابل توجهی دارند، اما ماجرای اوراق حداقل این طور که اوراقچی ها ادعا می کنند، دارد نفس های آخر را می کشد؛ از یک طرف از سوی شهرداری و نیروی انتظامی بشدت تحت فشار تغییر شغل و تغییر محل کسب و کارشان هستند و از طرف دیگر خرید و فروش ماشین اوراقی این طور که بعضی مغازه دارها ادعا می کنند، تنها به یک سری سایت تعیین شده از سوی شهرداری محدود شده است. پیرمرد پاترول کاری که سرش خلوت تر از همه مغازه دارهای دیگر است و یک جورهایی مگس می پراند، خیلی خوب این وضع را توصیف می کند.

سرش را از روی میز بلند می کند، انگار که چرتش را پاره کرده باشم، کمی نگاهم می کند و حرفش را سبک سنگین. بعد از یک سکوت طولانی، تودماغی و با صدای گرفته می گوید؛ «از هفته پیش تا حالا یه قطعه 150 هزار تومنی فروختم، چه اوراقی بچه جون، چه کشکی. از بی کفنی زنده ایم.» این را که می گوید، دوباره سرش را پایین می اندازد.

منبع: ویژه نامه چمدان جام جم
ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200