ویدا باغبانی- ایسنا: صحبت کردن در خصوص رنج و اندوه هیچگاه خوشایند نیست، اما چه میشود کرد این مسأله هم جزیی از زندگی روزمره ما انسانهاست.
ظهر است و هوا بس ناجوانمردانه گرم ... خورشید در میانههای آسمان آنقدر با چشمانش روی زمین زل زده که کسی جرأت نگاه کردن به آن را ندارد، امروز یکی از همان روزهایی است که گرمی هوا رهگذران را کلافه کرده است.
بخار هوا و بوی عرق بدن عابران پیاده درهم آمیخته است، برخی عابران کلاه لبهدار به سر کردهاند و برخی دیگر هم برای چند صباحی در پارک نزدیک چهار راه لحظاتی را روی نیمکت زیر سایهی درختان بید، میآرمند.
پسر جوانی هم کمی آنطرفتر با گاری «یخ در بهشت» خود، رهگذران را به خنک کردن گلوی خود و پائین آوردن عطشان دعوت میکند.
این چهارراه در یکی از مناطق داخل شهر سنندج واقع شده و من هر روز برای رفتن به محل کارم از آنجا عبور میکنم ...
چراغ راهنما قرمز میشود و ماشینهای سر چهارراه توقف میکنند، از تاکسی پیاده میشوم و پسرک کوچکی را در حالی که به رانندگان دستمال کاغذی میفروشد، میبینم ...
یکی دوبار دیگر هم او را دیده بودم، آنقدر جثهی نحیف، کوچک و لاغری دارد که دستش به زور به شیشه رانندهها میرسد ...
آرام کنارش میروم، اسمش را میپرسم و از او میخواهم که دستمال کاغذیهایش را به من بفروشد، اما پا به فرار میگذارد و عنوان میکند به مامانم میگویم و مامان مامان گویان از جلوی چشمانم دور میشود ...
ناچار به محل کارم میروم، اما فکر این پسرک امانم را بریده و مدام در ذهنم رژه میرود، دوباره به سر چهارراه بر میگردم، از دور او را میبینم، به طرفش که میروم، زنی به سرعت به من نزدیک میشود ...
خطاب به من میگوید: خانم، شما با این پسر چکار دارید؟
کاری خاصی ندارم، فقط چند سئوال داشتم، شما باید مادر او باشید، درسته؟
بله من مادر او هستم ...
خودم را معرفی کردم و به او اطمینان خاطر دادم که قصد و نیت بدی ندارم، سپس گفتم که چند سئوال دارم و از شما میخواهم که پاسخ بدهید ...
قبول کرد اما گفت به شرطی که عکس پسرم را در روزنامه چاپ نکنید ... قبول کردم و از او درخواست کردم که به پارک نزدیک چهارراه برویم، او هم موافقت کرد و رفتیم روی یکی از نیمکتهای پارک نشستیم ...
پسرش را هم صدا کرد، پسرک دستمال کاغذی فروش هم که در زیر نورخورشید رنگ پوستش مقداری تیره شده بود با موهای کوتاه و دمپاییهایی که به پا کرده بود، نزد ما آمد، با دستان کوچکش نمیتوانست پاکت دستمال کاغذیها را به راحتی توی دستانش بگیرد، دو تا از پاکتها را زیر بغلش گرفته بود.
پسرک خودش را به مادرش چسباند، مادر هم دستی روی سرش کشید و صورت کوچکش را بوسید ...
من هم یکی یکی سئوالهایم را از مادر پسرک پرسیدم ...
*پسرتون چند سالشه؟ اسمش چیه؟ اسم پسرم نوید، امسال میره کلاس اول دبستان ...
*پسرتون خیلی کوچیکه، اینجا ماشینا به سرعت حرکت میکنند، نگران نمیشوید میاد اینجا کار میکنه؟ والله چی بگم، چاره ندارم، از لحاظ مالی مشکل داریم، اما خودم هم هر روز باهاش میام، از دور تو پارک مواظبش هستم ...
نوید در خلال صحبتهای من با مادرش، چشم از من برنمیداشت و به من لبخند میزد ...
به نوید گفتم کارت رو دوست داری، گفت: آره ...
اما مادرش گفت: نوالله دوست نداره، به زور میاد اینجا...
بعد مادر به نوید گفت دیگه برو دستمال کاغذیهاتو بفروش که زودی بریم خونه، اما نمیرفت هر چقدر مادر اصرار میکرد ...
خواستم از نوید عکس بگیرم که مادرش گفت: نه خانم جان، عکس نوید را نگیرید،عموهایش ببینند ناراحت میشوند، اما میتونید از نوهام که اونطرف خیابونه عکس بگیرید، خیلی بدبخته، از او عکس بگیرید، اشکالی نداره ...
صدایش کرد آرش، آرش بیا اینجا ...
او را تا بحال ندیده بودم... آرش آمد کنار ما، کلاه لبهداری روی سرش گذاشته بود و در سفیدی چشمانش رگههای قرمزی دیده میشد، او از لحاظ ظاهری سه چهار سالی بزرگتر از نوید به نظر میرسید ...
نایلون دو دستهدار سفیدرنگ بزرگی را که پر از دستمال کاغذی مخصوص ماشین بود، روی آرنج دست چپش گذاشته بود، بلوز آستین کوتاهش چروک شده بود، انگشتان پایش در لابلای دمپاییهای آبی رنگش، خاکی به نظر میرسیدند ...
روبروی من ایستاده بود و حرفی نمیزد، زل زده بود به من ...
*آرش چند سالته ؟ درس میخونی؟ 11 سالمه، آره درسم میخونم، کلاس پنجمم
*بزرگ که شدی میخوای چکاره بشی؟ فوراً جواب میدهد: پلیس
*خُب چه آرزویی داری؟ آرزو دارم یک اسب خوشگل و قشنگ داشته باشم با 9 تا ماشین سنگین بزرگ.
در همین حین مادربزرگ آرش و مادر نوید به کنایه گفت: آره میتونی با پول دستمال کاغذی ماشین سنگین بخری، حتماً میتونی، چقد بیعقلی...
نوید هم آنطرف کنار مادرش هنور نشسته، دوباره مادرش اصرار میکند که برو دستمال کاغذیهاتو بفروش، نیم خیز میشود و دو سه قدمی آنطرفتر میرود اما دلش نمیخواهد، ناچار مادر از سر جایش بر میخیزد و او را دنبال میکند... اما نوید دلش نمیخواهد برود ...
آرش هم همانطور روبروی من مات و مبهوت ایستاده، نمیدانم شاید با فکری در ذهنش کلنجار میرود ...
سوالهایم را پی میگیرم ...
*آرش تو چرا کار میکنی؟ پدر و مادرت کجا هستند؟ سرکار هستند ...
در همین حین دوباره مادربزرگ، اما این بار با صدای خفیف گفت: نه دروغ میگه، پدرش معتاده، افتاده گوشهی خونه... نمیتونه کار کنه، خونشون تو یکی از مناظق حاشیهی شهر سنندجه، توی یک خونهی استیجاری زندگی میکنند، دخترم مادر این بچهس، اما از زندگیش خیری ندیده ...
*آرش، چه روزهایی اینجا کار میکنی؟ تو ایام تعطیل هر روز میام از صبح تا غروب سر این چهارراه هستم اما تو ایام مدرسه فقط پنجشنبهها و جمعهها میام.
*روزی چقدر کار میکنی؟ روزی 20 هزار تومان یا کمی بیشتر یا کمتر ...
*نهار را کجا میخوری؟ خونه مادربزرگم، چون خونه خودمون دوره از شهر، فقط شبها میرم خونهی خودمون.
*رانندهها چطور باهات برخورد میکنند؟ اکثراً چیزی نمیگن، یا بعضیهاشون میگن آفرین بر غیرت تو، آفرین به تو پسر خوب و ...
*در پایان از آرش هم میپرسم کارت را دوست داری؟ میگوید نه ...
از آرش، نوید و مادر نوید که مادربزرگ آرش هم هست خداحافظی میکنم، در حالی که دو بسته دستمال کاغذی برای ماشینی که نداشتم خریده بودم ...
در راه که به سرکارم برمیگردم با خودم فکر میکنم، خدایا چگونه درس بزرگ بودن را به این کودکان آموختهای که اینگونه این گرما را تاب میآورند.