صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۱۶۰۱۶۳
تعداد نظرات: ۱۴ نظر
تاریخ انتشار: ۱۵:۴۷ - ۲۸ اسفند ۱۳۸۹ - 19 March 2011

غلامرضا حسنی ؛ آن روی سکه!

جعفر محمدی
 
غلامرضا حسنی ، امام جمعه ارومیه را ، بسیاری با تیترهایی می شناسند که برخی روزنامه ها ، به طنز و تمسخر از خطبه های او می زدند ، اما واقعیت این است که آن روی سکه حسنی و واقعیت های زندگی او برای اکثر مردم ایران ناشناخته است چه آن که حسنی با اکثر روحانیون معاصر نیز بسیار متفاوت است.
 این گزارش ، برش هایی خواندنی از زندگی حسنی 83 ساله است ، از یک زندگی که به تمام معنا می توان آن را "پر حادثه و پر فراز و نشیب" دانست و عجب سریال جذابی می شود اگر کارگردانی زندگی او را به تصویر بکشد!
 
11 بهمن 1365- 11 صبح ؛ بمب افکن هاي عراقي به بالاي شهر اروميه رسيده اند. سال هاست که از آغاز جنگ مي گذرد و در اين مدت برغم آنکه هواپيماهاي دشمن همواره از بالاي سر اروميه گذشته اند اما هرگز آن را بمباران نکرده اند. درست به همين علت است که اين بار نيز برغم آنکه آژير قرمز از راديوي محلي پخش شده، هيچ کس به زيرزمين و پناهگاه نرفته است؛ زندگي عادي در جريان است اما وقتي هواپيماها ارتفاع کم مي کنند، چشم ها به آسمان مي چرخند: نکند اين بار ... و ناگهان صداي بمب هايي که بي امان بر سر شهر مي ريزند.

11 بهمن 65 ، روز خونين مردم اروميه شد. تعداد کشته ها به حدي زياد بود که در باغ رضوان (گورستان عمومي شهر) قبرها را با بيل مکانيکي کندند و با سنگ هاي سيماني از هم جدا کردند.
11 صبح 13 بهمن نيز دوباره سروکله هواپيماهاي عراقي پيدا مي شود و باز هم بمباران وحشيانه شهر.

اکثر مردم اروميه، يا خود در باغ هاي اطراف کلبه و مسکن دارند يا بستگان و نزديکانشان؛ اين امکان خوبي براي آنها بود که شهر جنگ زده را به قصد باغ ها و روستاها ترک کنند و ترک کردند.
به فاصله چند روز، آن شهر چند صد هزار نفري به منطقه اي متروکه تبديل شد. همه مردم که نه ولي اکثرشان شهر را ترک کرده بودند و هر خانه روستايي، گاه پذيراي 5 خانواده شهري بود که از بد حادثه به آنجا پناه برده بودند.

در چنان حال و روزي، سارقان جشن گرفتند! خانه اي خالي از سکنه و پر از کالا براي آنها غنيمتي بس گران بود. پس سرقت هاي گسترده در شهر آغاز شد. سارقان نه يک قلم کالا و دو قلم کالا، که وانت و کاميون ها را مقابل خانه ها پارک مي کردند و منازل مردم را "جارو مي کردند"!

اروميه تبديل به شهري ناامن و بهشت سارقان شده بود. از دست پليس هم کار چنداني برنمي آمد چه آنکه چنان شرايطي، هرگز مسبوق به سابقه نبود.

مردم مستاصل شده بودند و مي گفتند از دست صدام خلاصي يافتيم و گرفتار دزدان شديم! سارقان همچنان جولان مي دادند... .

اينجا بود که غلامرضا حسني وارد ماجرا شد. امام جمعه اروميه، مانند هميشه، سلاح به دست بر صفحه تلويزيون استاني ظاهر شد و سخنان کوتاهي گفت: "اي مردم! از اين لحظه به بعد، هر کس را بالاي ديوار خانه مردم ديديد، به سمتش شليک کنيد. اگر هم کسي شما را بازخواست کرد، بگوييد حکم تير را حسني داده است." امام جمعه مسلح، در حالي اين سخن را گفت که با دست راستش بر قبضه اسلحه اش مي کوبيد تا همه بدانند که آنچه مي گويد، شوخي و تعارف و تهديد توخالي نيست.
پايان اين سخنان کوتاه همان بود و پايان سرقت ها همان؛ اروميه اي ها مي گويند شهرشان هيچ گاه تا بدان اندازه امن نبوده است.

چند روز بعد از اين ماجرا، وقتي حسني در شهر تردد مي کرد، وضعيت قرمز مي شود و او به زيرزمين يک کلانتري مي رود. دست بر قضا، سارقي که از قبل دستگير شده بود در آنجا بازداشت بوده است. سارق که با ديدن حسني، گمان مي برد که او آمده است تا حکم تير را خودش درباره سارق زنداني اجرا کند از شدت ترس، بي هوش مي شود!

***

16 سالگي ؛ دادگاه زوربيگ و انتظار براي تيرباران

هرچند اکثر مردم ايران، حسني را صرفا به عنوان يک روحاني و امام جمعه اروميه مي شناسند که مي شود برخي رسانه ها ، با گزينش حرف هايش و تيترهايي که مي زنند دنبال اهداف خاص خود هستند ،اما مردم آذربايجان غربي، غلامرضا حسني را بيش از هر چيز ديگر، به عنوان وزنه تعادل امنيتي در شمال غرب کشور مي شناسند.

حسني، هرگز سخنور قهاري نيست اما منصفانه بايد گفت که کمتر کسي چون او در ميان مسوولان مرد ميدان عمل است.

غلامرضا حسني ، مبارزات خود را نوجواني آغاز کرد و در سن 16 سالگي در جريان فعاليت هاي توده اي ها در آذربايجان ، تا يک قدمي تيرباران رفت و نجات يافت.

ماجرا از اين قرار بود که در روستاي حسني ، توده اي ها و اعضاي حزب دمکرات آذربايجان ، با حمايت يکي از سران مسلح تجزيه طلب به نام "زوربيگ" که سواران مسلح زيادي هم داشت ، مردم را مجبور کرده بودند که نام کانديداهاي آنها را در انتخابات بر روي برگه ها بنويسند و چون حسني نوجوان ، از معدود با سواد هاي روستا بود ، از او خواسته بودند آراي اجباري را بنويسد و داخل صندوق اندازد. حسني اما به جاي نوشتن اسامي اجبار شده ، نام خدا و پنج تن آل عبا را مي نوشت تا اين که يکي از توده اي ها به نام حسين بختياري ، متوجه ماجرا مي شود و سيلي محکمي بر گوش او مي زند.حسني هم بلافاصله سيلي او را با سيلي متقابلي جواب مي دهد. بختياري تفنگش را به سمت حسني نشانه مي رود و در کمال تعجب مي بيند که حسني هم يک اسلحه 10 تير به سمتش مي گيرد. خلاصه با پا در مياني مردم و کدخدا ، ماجرا تمام مي شود ولي فرداي آن روز ، 11 سوار زوربيگ او را در مزرعه محاصره و دستگير مي کنند و نزد زوربيگ مي برند.
زور بيگ حکم به اعدام او مي دهد اما نزديکانش مي گويند اعدام اين جوان که در روستايشان به خوش نامي و دينداري معروف است براي تو خوب نيست و بهتر است هياتي را مکلف به راي کني تا ننگ کشتن حسني به نام تو نباشد.
از اين رو ، زور بيگ او را به حبس مي اندازد تا فرداي آن روز ، دادگاه تشکيل شود و تصميم بگيرد ؛ بقيه ماجرا را از زبان حسني بشنويد:

حدود 24 ساعت در این زندان اسیر بودم. خدا می داند این تفنگچی ها چه شکنجه های روحی و جسمی که به سرم نیاوردند. گاهی با اسلحه، گاهی با چاقو تهدیدم می کردند. یک بار میرغضب آمد و گفت که حکم اعدام تو صادر شده است و تو را با این دست هایم خفه خواهم کرد. انواع اهانت ها و تحقیرها در حق من روا داشتند که انسان از تصور آن شرم می کند. هنگام عصر، یکی دو ساعت از وقت ناهار گذشته بود که دیدم ملامحمدتقی خودش برایم غذا آورد. به نگهبانان گفت طناب را باز کنید. غذا را داد و رفت. بعد از غذا، تفنگچیان دوباره مرا به ستون بستند. هنگام تعویض که نگهبان جدید می آمد، هر کدام نسبت به ذوق و سلیقه خود اهانت و شکنجه می کردند. حتی یکی از نوکران زرو به نام محمد شریف، وقتی وارد طویله شد و نزدیک آمد، بدون این که حرفی بزند، آب دهان به صورتم انداخت، به طوری که تمام صورتم را گرفت و از آن جا به تدریج به روی ریش و لباس هایم ریخته شد. این یکی دیگر خیلی برایم غیرقابل تحمل، شکننده و سوزاننده تر بود؛ اما دستم بسته بود و کاری نمی توانستم بکنم.

شب شد، دو نفر زندانی دیگر را که از اکراد بودند آوردند. مرا نیز از ستون باز کردند. آن دو در گوشه ای خزیدند و خوابیدند. من نیز نماز مغرب و عشا را خواندم، حتی نماز شب را هم در این وقت خواندم چون خسته و کوفته، از صبح به طور ایستاده به ستون بسته شده بودم و می دانستم اگر بخوابم برای نماز شب بلند نخواهم شد. در گوشه ای دراز کشیدم و همان لحظه خواب چشمانم را گرفت. صبح وقتی بیدار شدم، هوا روشن شده بود. حدود نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده بود که فوری نماز صبح را به جا آوردم. بعد متوجه شدم آن دو زندانی کرد که دیشب آورده بودند، نیستند و از زندان فرار کرده اند. با این که دو نفر نگهبان هم آن جا بودند و در طویله را هم بسته بودند. هنگامی که نگهبانان متوجه ماجرا شدند از ترس این که مورد مواخذه و توبیخ قرار بگیرند، مرا متهم به فرار آنها کردند. در حالی که مطلب روشن بود و خودشان غفلت کرده بودند، یا اصلا شاید همه چیز صحنه سازی و دروغ بود و این ها فیلم بازی می کردند و می خواستند بدین وسیله پرونده مرا سنگین تر کنند؟

زروبیگ، یازده نفر را انتخاب کرد تا این ها تکلیف مرا روشن کنند، مبنی بر این که محکوم به اعدام بشوم، یا جریمه نقدی به نفع صندوق حزب دموکرات پرداخت نمایم؟ چهار نفر از اینان، شیعه، چهار نفر سنی، دو نفر اهل حق (سبیل بیگ ها) و یک نفر هم مسیحی به نام "بوغوز" بودند. بوغوز از اهالی روستای "بابارود" در منطقه مسیحی نشین "باراندوز چایی" بود. او از سران حزب توده به شمار می آمد. پس از بحث و گفت و گو، 5 نفر از این یازده نفر، رای به اعدام و 5 نفر دیگر رای به جریمه نقدی داده بودند. تنها رای آقای بوغوز مانده بود که سرنوشت مرا تعیین کند. او وابسته به حزب توده بود و در واقع رقیب سیاسی زروبیگ قلمداد می شد، بیشتر تمایل داشت رای به اعدام من بدهد، اعدام من به عنوان فرد مذهبی به نام زروبیگ تمام می شد و موقعیت او و ایادی حزب دموکرات را در میان مردم تنزل می داد و سبب پیروزی ایادی حزب توده در انتخابات می شد. نمی دانم چه شد که او هم برخلاف اراده و نظر خود، رای به جریمه نقدی داد.

بالاخره نزدیک ظهر، حکم نهایی پس از شور و مشورت در جلسه دیشب و صبح آن روز صادر گردید. به جای اعدام، ملزم شده بودم در ازای آزادی از زندان، مبلغ پانصد تومان به عنوان جریمه به زروبیگ پرداخت نمایم. در آن زمان با این مبلغ می شد یک قصبه کوچک خریداری کرد. ما با این که دارای ملک، باغ، باغچه و اثاثیه منزل بودیم، اما این قدر پول نقد نداشتیم. ریش سفیدان تلاش کردند حدود 200 تومان گیر آوردند و من بعد از 24 ساعت اسارت، بالاخره به خانه و زندگی خود بازگشتم. باقیمانده مبلغ هم بعدا با فروش اجناس، اثاثیه و محصولات کشاورزی و دام و طیور بالاجبار پرداخت گردید.

جالب اینکه بعد از مدتی از این ماجرا، غائله آذربایجان پایان یافت، توده ای ها و دموکرات ها فرار کردند و تشکیلات زروبیگ از هم پاشیده و خود نیز به عراق گریخت. البته در این ایام من با چند نفر از افراد مسلح، زروبیگ و نیروهایش را تعقیب کردیم تا آن ها را دستگیر کنیم و به دست حکومت مرکزی بدهیم که نشد. چند روزی با آنها در کوه ها درگیر شدیم.

 یک روز در منطقه "شیخ الله دره سی" به طور اتفاقی با آن نوکر زروبیگ که آب دهان انداخته بود، روبه رو شدم. ناگهان از دور دیدم یک نفر جلوی اسبی را گرفته و یک زن هم سوار بر اسب است و از جاده می آیند. وقتی نزدیک شدند دیدم این مرد همان نوکر زروبیگ است. آن صحنه ها در ذهنم تداعی شد و مرا عصبانی و تحریک کرد، اما سعی کردم بر خود مسلط باشم. اسلحه را کشیدم و ایست دادم ، او ایستاد.

به یکی از همراهانم گفتم او را تفتیش بدنی کند تا اگر اسلحه و یا چاقویی داشت، بگیرد. معلوم شد چیزی ندارد، فقط سی تومان پول و یک بسته توتون و تنباکو داشت، گفتم: "مرا می شناسی؟"
گفت: "نه"
گفتم: "دروغ می گویی، خیلی هم خوب می شناسی"
ماجرا را گفتم. دیگر نتوانست انکار بکند، سرش را پایین انداخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و شروع به خواهش و تمنا کرد. تصورش این بود که من او را خواهم کشت، چون در میان خودشان رسم این گونه بود که با کوچک ترین بهانه، سر آدم ها را مثل مرغ و گوسفند می بریدند.
پرسیدم: "این زن کیست؟"
 گفت: "همسرم است"
گفتم: "او خواهر من است و من به خاطر او با تو کاری ندارم. ولی خودت خوب می دانی که این جا محل خلوت و جای مناسبی برای انتقام گیری است، من اهل انتقام نیستم و تو را به حال خود وامی گذارم."
سوال کردم: "کجا می روید؟"
گفت: "روستای کوکیا" چون مسیر ما نیز از همان جا می گذشت، تا مقصد آنها را همراهی کرده، تحویل منزل مادرزنش دادیم. (خاطرات حجه الاسلام حسنی / عبدالرحیم اباذری / صص30 الی 32)
 

*** آموزش تير اندازي روي منبر:شکاف درجه ، نوک مگسک!

او در بحبوحه انقلاب اسلامي، رهبري قيام مردم اروميه را بر عهده گرفت و از همان آغاز نهضت، معتقد بود که در برابر ارتش تا بن دندان مسلح رژيم پهلوي بايد مسلحانه جنگيد. هم از اين رو بود که حسني 50 ساله، با تاجران اسلحه ارتباط گرفت و مردم را مسلح کرد به گونه اي که رژيم شاه در اروميه، با تانک به جنگ مردم رفت و البته شکست خورد.

حسني براي اولين بار، بر بالاي منبر مسجد اعظم اروميه از سلاح مقاومت رونمايي کرد.

شاهدان عيني آن روز را چنين روايت مي کنند: مسجد پر بود از مردمي که براي شنيدن سخنان روحاني مشهور شهر گرد هم آمده بودند. علاوه بر شبستان مسجد راهروهاي ورودي و خيابان مقابل مسجد نيز آکنده از جمعيت بود. نيروهاي امنيتي و ساواک نيز لابلاي مردم بودند و پرسنل شهرباني هم در فاصله اي دورتر، ناظر اوضاع بودند.

در چنان موقعيتي، ناگهان حسني يک قبضه کلاشينکف از زير عباي خود درآورد و اولين آموزش نظامي را بر فراز منبر آغاز کرد: شکاف درجه، نوک مگسک، پيشاني فرمانده ارتش منطقه! پس از آن، مردم نيز مسلح شدند و خيلي زود، زمام امور شهر را در دست گرفتند.

انقلاب اسلامي هر چند در 11 بهمن 57 به پيروزي رسيد اما در اروميه عملا از ماه ها قبل حسني و انقلابيون وفادار به او عملا کنترل شهر را در دست داشتند. شوراي انقلاب اسلامي اروميه، براي نيروهاي خود، کارت هاي ويژه انتظامات شهر چاپ کرده بود که امنيت شهر را بر عهده داشتند.

نيروهاي پليس (شهرباني) از بيم انقلابيون در سطح شهر با لباس فرم ظاهر نمي شدند. آنها صبح که مي خواستند به سر کار خود بروند، لباس هاي فرم شان را داخل ساک مي گذاشتند و بعد از رسيدن به شهرباني مي پوشيدند.

*** ماجراي 3مجسمه

حسني در ايام قبل از انقلاب ، کلاشينکف قندان بلند داشت که از نظر استتار و پنهان سازي در زير عبايش با مشکل مواجه بود. از اين رو، نذر کرده بود اگر بتواند تفنگ قنداق کوتاهي تهيه کند، با شليکي دماغ مجسمه شاه را هدف قرار دهد. نذري که برآورده شد و حسني به همراه 7 نفر از مبارزان، در شبي از شب هاي اروميه پس از خلع سلاح نگهبانان مجسمه شاه، به سمت آن شليک کرد و صبح دم، هنگامي که مردم از دروازه سلماس مي گذشتند، با تعجب ديدند که شاه سوار بر اسب، دماغ ندارد!

اين ماجرا به حدي براي مقامات استان گران تمام شد که استاندار و فرمانده لشکر با يکديگر بر سر آن دعوا کردند و استاندار وقت، سيلي محکمي بر صورت تيمسار هومان زد و او را متهم به بي عرضگي حتي در مهار يک آخوند محله کرد. پس از آن حسني به عنوان يک مجرم فراري تحت تعقيب قرار گرفت و اطلاعيه اي که مردم را به شناسايي و معرفي او دعوت مي کرد با هلي کوپتر در شهر پخش شد اما حسني زيرک تر از اين حرف ها بود و دستگير نشد.

البته با گسترش انقلاب ، حسني و يارانش به چيزي جز به پايين کشيدن مجسمه ها رضايت ندادند ؛ در ورودي شمالي شهر اروميه -که آن سالها رضاييه خوانده مي شد- مجسمه اي از شاه نصب شده بود که به فرمان حسني، انقلابيون آن را به زير کشيدند و همان جا قرار گذاشتند فرداي همان روز به ميدان ايالت بروند و مجسمه ديگر شاه را نيز به زير بکشند. ميدان ايالت - که اکنون ميدان انقلاب ناميده مي شود- در مرکز شهر قرار دارد و در دور آن نهادهاي حکومتي و نظامي مستقر هستند: لشکر 64 ارتش، شهرباني، دادگستري و شهرداري.

از اين رو حفظ مجسمه براي مقامات وقت شهر بسيار حيثيتي بود. از يک طرف، اگر مردم موفق مي شدند درست در مقابل درب ورودي لشکر 64 ارتش و شهرباني استان، مجسمه را به زير بکشند، يک افتضاح بزرگ براي مقامات شکل مي گرفت و اگر دولتي ها بناي مقاومت مي گذاشتند، حمام خون به راه مي افتاد و سرش دامنگيرشان مي شد.

از اين رو، استاندار وقت و فرماندهان نظامي و انتظامي، شبانه جلسه اضطراري تشکيل دارند و بعد از آنکه شب از نيمه گذشته، به بهانه تعمير مجسمه (!) آن را بي سروصدا پايين آوردند.

*** مي روم جنگ ، هر کس خواست بيايد

غلامرضا حسني از آن گروه روحانيوني نبود که خود در مسجد بنشيند و براي مردم در باب فضيلت جهاد سخن بگويد و آنها را از زير قرآن رد کند و راهي جنگ نمايد.

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، غائله گروه هاي تجزيه طلب دموکرات کومله شمال غرب کشور را فراگرفت و گروه هاي تجزيه طلب درگيري هاي مسلحانه در شهرهاي آذربايجان غربي آغاز شد.
تجزيه طلب ها، حتي به قصد تصرف اروميه نيز پيش آمدند و درگيري هاي مسلحانه در بخش "بند" و خيابان دانشکده اروميه آغاز شد. حسني در آن زمان، حسني خود سلاح به دست گرفت و به جنگ با تجزيه طلبان رفت.

حتي زماني که شهر نقده در نزديکي اروميه به محاصره تجزيه طلبان درآمد، حسني تفنگش را برداشت و خطاب به مردم گفت: "من در حال عزيمت به سمت نقده هستم. هر کس مي آيد، بيايد." و بدين ترتيب سپاهي از نيروهاي مردمي با فرماندهي حسني که سوار بر نفربر شده بود شکل گرفت و شهر آزاد شد.

*** نسوزانيد ، اصلاح کنيد

عکس معروفي از جريان انقلاب در تهران وجود دارد که مردم زن بدکاره اي را آتش زده اند. نظير اين اتفاق مي توانست در اروميه هم رخ دهد کما اين که مردم ، در جزيان پيروزي انقلاب ، به مراکز فساد از جمله در خيابان "بند" حمله کردند و مي خواستند آنجاها را به آتش بکشند اما حسني مانع شد و دستور داد اين مراکز تغيير کاربري پيدا کنند و زناني که در اين قبيل اماکن فعاليت مي کردند را به يک مرکز بازپروري منتقل کرد و سپس تحويل خانواده هايشان داد.

*** ترورهاي نافرجام

درست در بحبوحه ترور اتمه جمعه - که به شهداي محراب معروف شدند- غلامرضا حسني هم در فهرست ترور منافقين قرار گرفت که معروف ترين اين ترورها زماني شکل گرفت که تروريست انتحاري در قامت نمازگزاران مسجد جامع به سمت حسني رفت و خواست او را در آغوش بگيرد و بمب را منفجر کند. درست در آن لحظه حساس، حسني که متوجه ماجرا شده بود، قبل از آنکه تروريست بمب را منفجر کند، با ضربات رزمي او را به زمين زد و محافظانش بر سر او ريختند و از زير لباس هايش نارنجک و تي ان تي يافتند.

بعدها که حسني اين خاطره را در جمع ساير ائمه جمعه تعريف کرده بود، آيت الله اشرفي اصفهاني به مزاح به او گفته بود: "آقاي حسني شما از اين کارها بلديد ولي ما که پير هستيم." چند روز بعد، آيت الله اشرفي اصفهاني در محراب ترور شد و به شهادت رسيد.

حسني يک بار هم در تهران ترور شد و جالب اين که خودش شخصاً با تروريست درگير شد و دقايقي با تبادل آتش با يگديگر پرداختند. در اين حادثه که در 13 مرداد 1360 رخ داد ، حسني و پسرش  عبدالحق که جزو محافظينش بود به شدت زخمي شدند.


*** خانه اي براي شيعيان ايرلند

 حسنی بعد از این ترور ، برای معالجه به لندن اعزام و در آنجا با شیعیان ایرلند آشنا شد. در طول دوره معالجات به این نتیجه رسید که لازم است شیعیان آن کشور  مقر و پایگاهی داشته باشند و از این رو ، خانه اهل بیت(علیهم السلام) را برای شیعیات ایرلند راه اندازی کرد و در مراجعت به ایران ، وجوهاتی را از برخی علما جمع اوری کرد و به خانه شیعیان ایرلند فرستاد.


*** دفاع از آسمان تهران

در اولين دوره مجلس شوراي اسلامي ، حسني به عنوان نماينده مردم اروميه وارد مجلس شد و برغم تمايل خودش براي عضويت در کميسيون کشاورزي ، بنا به تقاضاي هاشمي رفسنجاني ، عضو کميسيون دفاعي شد.
نمايندگان دور اول مجلس ،اولين حمله هوايي عراق به تهران ، که بسيار غافلگير کننده بود را خوب به ياد دارند. آن روز ، غرش هواپيماهاي جنگي عراق ، همه را شوکه کرده بود. با اين حال حسني با مشاهده وضعيت ، خود را به پشت بام مجلس رساند و با تيرباري که آنجا بود به سمت هواپيماها شليک کرد. صداي اين رگبار بي امان ، در سالن هاي مجلس پيچيد و ترس برخي نماينده ها را به دنبال داشت!
در آن حمله ، آسيبي به مجلس نرسيد و حسني بعد از رفع خطر ، به ارتش رفت و دو قبضه ضد هوايي چهار لول تحويل گرفت و در پشت بام مجلس مستقر کرد.


*** غائله اوجالان و عمامه حسني

در پي دستگيري عبدالله اوجالان ، رهبر پ.ک.ک ، توسط نيروهاي امنيتي ترکيه در سال 1377 گروه هاي شبه نظامي وابسته به آن ، وارد اروميه شدند و درگيري هاي مسلحانه و ناآرامي هاي وسيعي را در سطح شهر به راه انداختند. سطح آشوب ها به حدي بود که نيروهاي انتظامي و نظامي ناگزير شدند با تمام توان و حتي با ياري نيروهاي کمکي وارد عمل شوند ولي کنترل اوضاع واقعاً سخت بود.
اينجا بود که حسني 71 ساله ، بار ديگر وارد گود شد ؛ عمامه اش را شکاف ، تبديل به کفن کرد و اعلام کرد که خود به ميدان مي آيد. خبر به شبه نظاميان وابسته به پ.ک.ک رسيد ؛ آنها حسني را خوب مي شناختند و حساب کار دست شان آمد ، غائله را پايان دادند و از شهر گريختند.

*** معيشت: دست آخوند باید به جیب خودش باشد

حسني ، قبل از انقلاب کشاورزي مي کرد و دامداري. مرغداري داشت و باغ بزرگ سيب در روستاي بزرگ آباد. او بعد از انقلاب نيز برغم ان که از امکانات سياسي فراواني برخوردار بود ، باز به همان کشاورزي و دامداري ادامه داد و چند نفر از فرزندانش را نيز در همين عرصه مشغول به کار کرد. خودش دراين باره مي گويد:معتقدم آخوند بايد دستش به جيب خودش باشد...وقتي آخوند چشمش به جيب ديگران باشد هر قدر هم عزت نفس داشته باشد ، بالاخره يک روزي از پاي درمي آيد و با يک وجه مختصر به عنوان وجوه شرعي بازي مي خورد و ملعبه دسا افراد ناباب مي شود... يکي از رموز موفقيت خودم را - البته اگر موفق باشم- در همين استقلال مالي مي دانم.

باغ ها و دامداري حسني ، در دوران دفاع مقدس ، يکي از منابع کمک رساني به جبهه ها بودند. اهالي اروميه شهادت مي دهند که در فصل برداشت محصول ، حسني به فرماندهان لشکر عاشورا و ديگر يگان ها خبر مي داد که بياييد سهم بچه هاي جبهه را ببريد و کاميون هاي سيب ، از باغ هاي حسني به سمت جبهه ها مي رفت و همين گونه شير و گوشت از دامداري وي.
گاه مي شد که يک وانت ميوه مقابل يک پادگان توقف مي کرد و راننده مي گفت: "اين ها را آقاي حسني فرستاده ، بدهيد سربازها بخورند." و مشابه اين صحنه درباره نهادهاي حمايتي مانند کميته امداد و بهزيستي بارها تکرار شده است.

کشاورزي ، بخش مهمي از وجود شخصي حسني و دغدغه هاي اجتماعي اوست. حسني قبل از انقلاب ، در "ماه داغي" سدي به ارتفاع 22 متر براي رونق کشاورزي منطقه ساخت که هنوز مردم منطقه از آب آن استفاده مي کنند .او حتي درباره محل دفنش نيز وصيت کرده است که او را در زميني که در آن امکان کشاورزي هست دفن نکنند . حسني مي گويد: روبروي روستاي زادگاهم ، کوهي سنگي وجود دارد که امکان کشاورزي در آن وجود ندارد ، وصيت کرده ام مرا آنجا دفن کنند.

منبع: همشهری ماه
ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۱۴
در انتظار بررسی: ۱۰
غیر قابل انتشار: ۰
بابك
۰۹:۴۶ - ۱۳۹۰/۰۱/۰۹
اين مرد واقعا نعمت بزرگي براي مردم و سد محكمي در برابر تروريستها و ايادي استكبار ميباشد ، خداوند برايشان طول عمر با عزت عنايت فرمايد
حامد از مرند
۲۰:۵۳ - ۱۳۹۰/۰۱/۰۷
مطلب جالبی بود. از شما سپاسگذارم.
گلشن از اروميه
۱۴:۲۰ - ۱۳۹۰/۰۱/۰۷
درود بردلاورمرد آذربايجان
ناشناس
۰۰:۰۶ - ۱۳۹۰/۰۱/۰۴
عصر ایران سپاسگزارم من تا بحال ایشان را با همان تیتر هایی که نوشته اید می شناختم حالا متوجه سخصیت این بزگوار شدم . از ایشان حلالیت می طلبم که چرا تلاش نکردم ایشان را بشناسم .آقای حسنی سلامت باشید و همیشه شاداب و سرحال و دشمن کش
ناشناس
۰۹:۴۰ - ۱۳۸۹/۱۲/۲۹
یاشاسین حسنی
سید محمد محمودی
۲۱:۴۶ - ۱۳۸۹/۱۲/۲۸
تشکر از عصر ایران عزیز.

درخواست ازدیاد اینجور مقالات و اطلاعات مفید رو داریم.
ناشناس
۱۶:۴۰ - ۱۳۸۹/۱۲/۲۸
با سلام
من یکی از شهروندان ارومیه ای هستم و شهادت میدهم که امنیت و آسایش ارومیه و اطراف ارومیه در این 30 سال را مدیون آقای حسنی و شهدا می باشیم . خداوند به این بزرگ مرد طول عمر بدهد.
و خداوند به همه رسانه ها و نشریاتی که باعث ترویج بد اخلاقی و تمسخر دیگران میشوند عقل عنایت نماید.
تعداد کاراکترهای مجاز:1200