عشق در اندیشههای آرنت یک مفهوم بنیادی با معناهای پربسامد است، درحالیکه ویتگنشتاین اول در «تراکتاتوس» گزارۀ عشق را مانند گزارههای زیباییشناسانه، یک گزارۀ بیمعنا میداند.
به گزارش ایسنا، آخرین نشست هفتگی «فصل سخن» در کتابفروشی اردیبهشت جهاد دانشگاهی واحد اصفهان با حضور علیرضا تولایی، نویسنده، نظریهپرداز و پژوهشگر برگزار شد.
در این نشست که عنوان «زبان عشق، سخن فلسفه و روایت مرگ» را بر خود داشت، دو کتاب «محبت و آگوستین قدیس» به قلم هانا آرنت و «تراکتاتوس» اثر لودویگ ویتگنشتاین بررسی شد.
علیرضا تولایی، نویسنده، نظریهپرداز و پژوهشگر مقدمه بحث خود را چنین آغاز کرد: پیش از ورود به بحث هانا آرنت و آگوستین باید به تمایز واژگان عشق و حب و محبت و مهر اشاره کنم.
مترجم کتاب هانا آرنت، فرهنگ رجایی، بر نزدیکی مفاهیم حب و محبت تأکید دارد. با اینحال، بهطور بنیادی بین کلمات عشق و حب و محبت و مهر تمایزی نیست. کاربرد این واژگان در جمله است که منجر به تمایز آنها میشود.
بهطور کلی، کاربردها، پیشینه تاریخی و برخی چارچوبهای دیگر در تمایز این چهار واژه اثر دارد. تفاوتهای بسیار اساسی نیز میان این مفاهیم در دو ساحت تمدنی غرب و شرق یافتنی است که البته بحث امروزمان نیست و نمیتوان به آن پرداخت.
پژوهشگر حاضر در نشست که چندین بار تأکید کرد در مدتزمان محدود نمیتوان به کتاب هانا آرنت پرداخت و به جلسات متعدد و ساعتهای بیشتری نیاز است، ادامه داد: این مسئله مهم است که چرا آرنت در مقطع دانشجویی دکترای خود موضوع این کتاب را که در اصل پایاننامهاش بود، برگزید و در سال ۱۹۲۸ میلادی، وقتی ۲۳ سال داشت، از آن دفاع کرد؛ کتابی که بعدها در ۱۹۲۹ میلادی به آلمانی منتشر و بعدها اصلاح و بازنویسی میشود. چرا آرنت، آگوستین فیلسوف را برای پروژه خود برگزید و جذب او شد؟ چرا سراغ فرد دیگری نرفت؟ ضمن اینکه در کنار علت انتخاب موضوع باید به ویژگی شخصیتی خود آرنت هم که ژرفبینی بخصوصی داشت، توجه کرد.
این نویسنده با نظر به نقش آگوستین در تاریخ فلسفه و مسیحیت ادامه داد: نقش این فیلسوف در دنیای مسیحیت بیبدیل است. به آن علت که آگوستین در دوره تاریخی مهمی زندگی میکرد. یکی از اتفاقات دوران او حمله گوتها به امپراتوری رم بود که پایههای دین یادشده به لرزه درآمد.
اما آگوستین بهتنهایی از دین مسیحیت دفاع کرد. او به جز تعیین ساحت مسیحیت در غرب بر ساحتهایی در جهان بیرون از مغرب هم اثر گذاشت. او نخستین فیلسوفی بود که مفاهیم فلسفی، مانند زمان را با اندیشههای دین مسیحیت پیوند داد. او را باید در نزدیککردن مفاهیم فلسفه و دین در غرب پیشرو دانست.
وی در تشریح این موضوع که علت توجه آرنت به آگوستین چه بود، افزود: این فیلسوف در ۱۹۲۵ میلادی، یعنی وقتی ۱۹ سال داشت، دلبسته استاد فلسفه خود، مارتین هایدگر، میشود.
اما هایدگر متأهل بود و چنانکه بسیاری گفتهاند، نمیشد برای آن عشق آیندهی تصور کرد. آرنت از همین مسئله شخصی و درونی که بین او و هایدگر شکل گرفت، به عرصهای فراتر گام گذاشت.
«انسان» مدرن در غرب، از این تاریخ، یعنی میانه قرن ۱۸ و ۱۹ میلادی، همچون یونان باستان اهمیت ویژهای پیدا کرد. در واقع همانند سقراط که انسان را محور مباحث فلسفی میدانست.
تولایی تأکید کرد: در این دوره، انسان مخصوصاً بهدست رمانتیسم آلمانی در مرکز توجه قرار گرفت. توجه این گروه و پیدایی هرمنوتیک مدرن از دل آن، باعث شد که روانکاوی مدرن هم پدید آید. برای نمونه، روانکاوی فروید، متأثر از همین اندیشه در غرب است.
بهطورکلی، از اواسط سده نوزدهم میلادی در انسانشناسی جدید تأثیر شگرفی داشت. در همین سده و اوایل قرن بیستم میلادی جامعه غرب با بحرانهایی روبهرو بود که آنها نیز در پدیداری این اندیشه اثر داشت.
هجوم علمگرایی و پوزیتیویستها مخصوصاً در بحرانهایی که بین انسان و مفاهیم درونی آن ایجاد شد، اثر داشت. یکی از آن مفهومها عشق بود. در واقع، جای سؤال داشت که اگر ما انگارههای پوزیتیویستی را در قلمرو فکری خود راه دهیم، آنگاه چگونه مفاهیم درونی را تفسیر کنیم؟
این محقق ادبیات و فلسفه در ادامه چالش یادشده ذکر کرد: تردیدها و ابهامات فوق به دنیای روانشناسی هم وارد شد. نمونه این تردیدها در ۱۸۷۴ میلادی و در کتابهای برنتانو مطرح شد که استاد هوسرل بود و خود شخص اخیر نیز از استادان یکی از استادهای آرنت بود.
برنتانو در کتاب «روانشناسی از دیدگاه تجربی» و در کتاب دیگری که در باب همان روانشناسی فیزیولوژیکال است، نشان میدهد که «انسان» اهمیت ویژهای دارد و باید بدانیم در شکاف فلسفه و انسان تکلیف چیست؟
این منتقد با تأمل در زندگی آرنت چنین تشریح کرد: آرنتِ عاشق از زندگی شخصی خود به قلمرو دین هدایت میشود تا بتواند چالش شخصیاش را بهتر حل کند.
در واقع، او احساس کرد که برای برای حل کشمکش درونی خود، میتواند از دین کمک بگیرد و به آن امید داشته باشد، بهجای اینکه از اندیشههای دیگر راه و چاه بجوید.
بنابراین، آرنت در جوانی به دین بازگشت میکند. شرح این عشق نیز در کتاب «سایهها» آمده است که تغییردادن استاد فلسفه خود و رفتن از نزد هایدگر به سوی یاسپرس بازتابی از همین رویداد است. در جستوجوی همین مشکل شخصی است که به آگوستین پناه میبرد.
او با برشمردن جاذبههای آگوستین برای آرنت توضیح داد: آگوستین در مقام یکی از شخصیتهای مهم تاریخ مسیحیت به مسئله عشق نظر داشت؛ مخصوصاً مسئله عشق و زمان در نزد او دارای اهمیت بود.
همین مسائل موردنظر آگوستین، آرنت یهودی را ترغیب کرد تا با رجوع به وی با چالش درونی خود کنار بیاید و پاسخی شایسته به آن بدهد. او پاسخ خود را نیز دریافت میکند و متوجه میشود عشق را باید با در نظر داشتن مفهوم خداوند حل و فصل کرد.
از دیدگاه من نیز راه درستی رفته است، در واقع نمیتوان از ساحتی جز ساحت آفریدگار به مفهوم عشق پاسخ داد. ازاینرو، آرنت شیدایی درونی خود را به امری فلسفی و جودی تبدیل میکند. پدیدارشناسی وجود عشق نیز از همین تاریخ نزد آرنت شروع میشود.
این پژوهنده فلسفه و ادبیات در تبیین و شرح بیشتر عشقِ نویسنده «محبت و آگوستین قدیس» گفت: آرنت متولد ۱۹۰۶ میلادی محسوب میشد و جنگ جهانی اول را نیز بین سالیان ۱۹۱۴تا ۱۹۱۸ میلادی به چشم دیده بود.
اروپا بسیار پرتلاطم بود و بهویژه روح آلمانی آشفتگی و درگیری بسیاری داشت. دوران گذار از جنگ جهانی اول به جنگ جهانی دوم، این مردم چالشهای فراوانی پیش روی خود میدیدند. در این بحرانهای ملی و جهانی است که آرنت با یک عشق درونی و همزمان مسئلهای فلسفی روبهرو میشود.
نظریهپرداز حاضر در فصل سخن ادامه داد: هوسرل، هایدگر و یاسپرس از استادان بزرگ فلسفه بودند که آرنت فرصت شاگردیشان را یافت. با اینحال، وقتی آرنت به دنبال درک نسبت خود با روح آلمانی و کشوری که در آن زاده شده است، میرود و همینطور نسبت خود با خاک اروپا یا تمدن غرب که در آن زندگی میکند، به آگوستین قدیس میرسد.
او از طریق هیچ فیلسوف دیگری نتوانست به دغدغههای فردی و اجتماعی خویش پاسخ گوید و بعدها و در آثار پس از این نیز متأثر از همین فیلسوف مسیحیت بود. در واقع، او با وجود سن کم، مسئله عشق را بین خود و هایدگر نمیبیند، بلکه به دنیایی فراتر از این حوزه شخصی نظر میکند که همان مفهوم دین و خداست. مسئله عشق با خداوند در درون آرنت یا مفهوم خرد یا عقل در این فیلسوف بسیار چالشبرانگیز بود.
تولایی با درنگ در جهان عشق آرنت اضافه کرد: برای درک بهتر کتاب و عشق میتوانیم شش مثلث در نظر بگیرم. مثلثهای «عقل، زمان، عشق»، «ابدیت، زمان آینده، خاطره» دو مورد آنهاست که اولی در کتاب آمده است.
یک مثلث نیز متعلق به خود آگوستین است که شامل «زایش، محبت، جاودانگی» است. مثلث فلوطین یکی دیگر به شمار میرود که از آن میگذریم. دیگری نیز مثلث افلاطون و ارسطو است. در نگاه افلاطون و مُثُل او سایه بدن یا نقش بدن در عشق اهمیت دارد. در مثلث ارسطو که کورنولوژیک است، محرک اول آن را مفهوم خدا میداند و در فلسفه ابنسینا نیز وجود دارد.
دو پرسش مهم نیز در واکاوی این کتاب مهم بود که سخنران اینگونه به آنها اشاره کرد: برای بسیاری از افراد در ساحت یا تجربه درونی خودشان یا حتی فراتر از آن برایشان مطرح است که آیا بین مفهوم عشق و عشقورزیدن تفاوتی وجود دارد یا هر دو یکی است؟ سه رویکرد به آن قابل طرح محسوب میشود؛ عشقورزیدن به عشق که سوژه یا موضوع عشق در آن خداوند است، گروهی که آن دو را جدا میدانند مانند افلاطون و در نهایت گروهی که باور دارند هر دو یکی هستند و نه جدا از هم که رویکردی این دنیایی است.
او در ادامه تأکید کرد: پرسش دوم این است که چه نسبتی میان عشق با عشق و چه نسبتی میان عشق و جهان یافتنی است؟ اینجا نیز سه رویکرد وجود دارد؛ عشق، معدن عشق محسوب میشود، عشق، معدن این جهان است، جهان، معدن عشق به شمار میرود.
سرچشمههای آثار هنری غرب، چون سینما و رمان و شعر، یا ساحتهای دیگر در مغربزمین گرد همین سه تقریر است. گوته و شاتوبریان از جمله آن تأثیرپذیرفتگان هستند.
قبل از خواندن این کتاب از نظر تولایی بسیار حائز اهمیت است که بدانیم در یونان باستان عشق به چه صورت مطرح بود و ازاینرو گفت: سرچشمههای خود عشق در یونان باستان درخور تأمل است که از آن میگذریم، اما در آن ساختار اسطورهای مفهوم عشق با مسئله خدایان و آسمان و زمین و دریا و کوهها و تپهها و طبیعت دقیقاً عشق کجاست؟ مهمترین پیوند عشق و اسطوره در کتاب «تبارنامه خدایان» هزیود آمده.
هزیود آغاز این جهان را در آشوب یا Chaos میبیند. او سر منشأ نظم جهان را همین خائوس یا آشفتگی میداند. ویرژیل هم تقریرهایی از این مفهوم عشق در اسطوره دارد. بر اساس آن، خائوس همسری موسوم به نیکس دارد که فرزندی به نام تاریکی یا اربوس به دنیا میآورند.
این محقق علوم انسانی سخنانش را اینگونه پی گرفت: عقده ادیپ فروید نیز تحتتأثیر آن بوده، هرچند به نظر من فروید اسطورهها را به اشتباه فهیده است. پس از شوریدن اربوس بر پدرش و کنارزدن او که فروید درست متوجه نشده، دو فرزند، موسوم به نور و روز متولد میشوند.
مفهوم عشق هم پس از تولد این دو فرزند شکل مییابد. بعد از آن، دریاها، زمین و سپس آسمان پدید میآید. از ازدواج زمین و آسمان است که موجودیت موجودات این جهان فراهم میشود. عشق در این اسطورهها حالت میانی دارد. عشق در میانه نظم و بینظمی است. عشق به نظم در آوردن روح محسوب میشود.
وی سپس با توجه به اینکه سخنگفتن از عشق، بدون در نظر داشتن مفهوم زمان معنایی ندارد، بیان کرد: این مسئله در میان فیلسوفان اسلامی هم مطرح است.
برای نمونه، ملاصدرا در «اسفار» بهخوبی فهمیده که بدون در نظر گرفتن زمان نمیتوان از حب سخن گفت. آگوستین، افلاطونی نیست، اما افلاطون راهنمای آگوستین است؛ افلاطونی که فلسفه او بر پایه دو عالم محسوسات (جزئیات) و مُثُل (کلیات) شکل گرفته بود.
این پژوهنده افزود: عشق در فلسفه او به قلمرو کلیات تعلق دارد و اصلاً عشق در دنیای محسوسات وجود ندارد. گفتنی است که زمان، آن دو عالم را به هم مرتبط میکند، و خود مفهوم زمان در میان فلاسفه گوناگون، از جمله افلاطون و ارسطو، فرق دارد. اولی زمان را عمودی و دومی افقی میبیند.
ارسطو است که زمان را در سه مرحله گذشته و اکنون و آینده میبیند که مهمترینش همان حال است. بر این اساس، این دنیایی کردن عشق نیز اهمیت وافری دارد. در مسئله زمان و افلاطون نیز نکته مهم آن است که برای درک مفهوم عشق باید دچار مرگ شد یا به عبارتی به عالم مُثُل سفر کرد.
محقق ادبیات کشورمان سپس به بحث بنیادین آگوستین وارد شد و تببین کرد: آگوستین را باید با سه اصل زایش و محبت و جاودانگی شناخت. زایش بازگشت به نفس یا خویشتن خویش است و منظور افلاطون این است که حقیقت جایی نیست جز در نفس ما.
اکنون میتوان پرسید که آیا «عشق» حقیقت است یا تجلی حقیقت؟ بهطور مجمل، باید گفت عشق در نگاه آگوستین نوعی خودشناسی وجودی است. هانا آرنت نیز به خوبی آن را درک کرده است؛ در واقع زمانی که هایدگر را ترک و نزد یاسپرس میرود، آن را درک میکند. با این خودشناسی است که میتوان خداوندگار و دیگران را دوست داشت. بدون دوستداشتن خدا، عشق به هیچ انسان و غیرانسانی ممکن نیست.
او به اهمیت زایش در زیست خود آگوستین نیز اشاره کرد و گفت: آگوستین که عشق را در مسیر زایش تبیین میکند، زندگی خودش با زایشهای متعددی پیوند داشت. او در آفریقا به دنیا آمد. مدتی در الجزایر زندگی کرد و بسیار بیپروا و اهل عیش و نوش بود. اما بعدها با یکی از زایشهایش یا رجعت به خویشتن خویش توانست فراتر از کسی، چون آکویناس به مهمترین شخصیت عالم مسیحیت بدل شود.
در واقع، حفظ مسیحیت پس از حمله گوتها و نوشتن دفاعیهای در مسیحیت که در «شهر خدا»ی او هم آمده، مسئولیت بزرگ او در قبال این دین و عامل اصلی شهرتش بود. خود او نگارش این دفاعیه را عنایت پرودگار میداند.
قبل از خواندن این کتاب از نظر تولایی بسیار حائز اهمیت است که بدانیم در یونان باستان عشق به چه صورت مطرح بود و ازاینرو گفت: سرچشمههای خود عشق در یونان باستان درخور تأمل است که از آن میگذریم، اما در آن ساختار اسطورهای مفهوم عشق با مسئله خدایان و آسمان و زمین و دریا و کوهها و تپهها و طبیعت دقیقاً عشق کجاست؟ مهمترین پیوند عشق و اسطوره در کتاب «تبارنامه خدایان» هزیود آمده.
هزیود آغاز این جهان را در آشوب یا Chaos میبیند. او سر منشأ نظم جهان را همین خائوس یا آشفتگی میداند. ویرژیل هم تقریرهایی از این مفهوم عشق در اسطوره دارد. بر اساس آن، خائوس همسری موسوم به نیکس دارد که فرزندی به نام تاریکی یا اربوس به دنیا میآورند.
این محقق علوم انسانی سخنانش را اینگونه پی گرفت: عقده ادیپ فروید نیز تحتتأثیر آن بوده، هرچند به نظر من فروید اسطورهها را به اشتباه فهیده است. پس از شوریدن اربوس بر پدرش و کنارزدن او که فروید درست متوجه نشده، دو فرزند، موسوم به نور و روز متولد میشوند.
مفهوم عشق هم پس از تولد این دو فرزند شکل مییابد. بعد از آن، دریاها، زمین و سپس آسمان پدید میآید. از ازدواج زمین و آسمان است که موجودیت موجودات این جهان فراهم میشود. عشق در این اسطورهها حالت میانی دارد. عشق در میانه نظم و بینظمی است. عشق به نظم در آوردن روح محسوب میشود.
وی سپس با توجه به اینکه سخنگفتن از عشق، بدون در نظر داشتن مفهوم زمان معنایی ندارد، بیان کرد: این مسئله در میان فیلسوفان اسلامی هم مطرح است. برای نمونه، ملاصدرا در «اسفار» بهخوبی فهمیده که بدون در نظر گرفتن زمان نمیتوان از حب سخن گفت.
آگوستین، افلاطونی نیست، اما افلاطون راهنمای آگوستین است؛ افلاطونی که فلسفه او بر پایه دو عالم محسوسات (جزئیات) و مُثُل (کلیات) شکل گرفته بود.
این پژوهنده افزود: عشق در فلسفه او به قلمرو کلیات تعلق دارد و اصلاً عشق در دنیای محسوسات وجود ندارد. گفتنی است که زمان، آن دو عالم را به هم مرتبط میکند، و خود مفهوم زمان در میان فلاسفه گوناگون، از جمله افلاطون و ارسطو، فرق دارد.
اولی زمان را عمودی و دومی افقی میبیند. ارسطو است که زمان را در سه مرحله گذشته و اکنون و آینده میبیند که مهمترینش همان حال است. بر این اساس، این دنیایی کردن عشق نیز اهمیت وافری دارد. در مسئله زمان و افلاطون نیز نکته مهم آن است که برای درک مفهوم عشق باید دچار مرگ شد یا به عبارتی به عالم مُثُل سفر کرد.
محقق ادبیات کشورمان سپس به بحث بنیادین آگوستین وارد شد و تببین کرد: آگوستین را باید با سه اصل زایش و محبت و جاودانگی شناخت. زایش بازگشت به نفس یا خویشتن خویش است و منظور افلاطون این است که حقیقت جایی نیست جز در نفس ما. اکنون میتوان پرسید که آیا «عشق» حقیقت است یا تجلی حقیقت؟ بهطور مجمل، باید گفت عشق در نگاه آگوستین نوعی خودشناسی وجودی است.
هانا آرنت نیز به خوبی آن را درک کرده است؛ در واقع زمانی که هایدگر را ترک و نزد یاسپرس میرود، آن را درک میکند. با این خودشناسی است که میتوان خداوندگار و دیگران را دوست داشت. بدون دوستداشتن خدا، عشق به هیچ انسان و غیرانسانی ممکن نیست.
او به اهمیت زایش در زیست خود آگوستین نیز اشاره کرد و گفت: آگوستین که عشق را در مسیر زایش تبیین میکند، زندگی خودش با زایشهای متعددی پیوند داشت.
او در آفریقا به دنیا آمد. مدتی در الجزایر زندگی کرد و بسیار بیپروا و اهل عیش و نوش بود. اما بعدها با یکی از زایشهایش یا رجعت به خویشتن خویش توانست فراتر از کسی، چون آکویناس به مهمترین شخصیت عالم مسیحیت بدل شود. در واقع، حفظ مسیحیت پس از حمله گوتها و نوشتن دفاعیهای در مسیحیت که در «شهر خدا»ی او هم آمده، مسئولیت بزرگ او در قبال این دین و عامل اصلی شهرتش بود. خود او نگارش این دفاعیه را عنایت پرودگار میداند.