تعریف تو از عَقل همان بود که باید
عَقلی که نمیخواست سر عَقل بیاید
یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی
آهی که از آیینه غباری بزداید
از گریه بر خویشتن و خنده دشمن
جانکاهتر، آهی است که از دوست برآید
کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکر چراغی است که از من بِرُباید
با آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید