من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آیینهای ندارم از آن آه میکشم
روزهای عمر به سرعت می گذرد و ایام جوانی به پایان خواهد رسید، اگر قدر این لحظات را ندانید در آینده دچار خسران و پشیمانی می شود اما دیگر فرصتی برای جبران نخواهد بود.
خود را به بی خیالی زده اید، بی خبر از آینده به خوشگذرانی می پردازید و دنبال هوی و هوس خود هستید، از این کارها دست بکشید که عاقبتی جز نگرانی و اضطراب نخواهد داشت.