سخن از لب فزون زان چشم چون بادام می بارد
حیا بیش از عرق زان چهره گلفام می بارد
به عاشق می کند خط مهربان آن حسن سرکش را
نبارد صبح اگر این ابر رحمت، شام می بارد
پس از کشتن چه حاصل گریه کردن بر سر خاکم؟
که بی حاصل بود ابری که بی هنگام می بارد
ندارد در تو فریاد گرفتاران اثر، ورنه
زعاجزنالی من خون زچشم دام می بارد
دل تاریک من از چشم بستن می شود روشن
اگر در خانه در بسته نور از جام می بارد
بخیل از حرف سایل گوش می گیرد، نمی داند
که از خاموشی اهل طمع ابرام می بارد
تو بیدل می کنی چون اسب توسن از سیاهی رم
وگرنه از سحاب تلخکامی کام می بارد
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما
که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد
دل روشن طمع از نامجویی داشتم، غافل
که ظلمت بر عقیق از رهگذار نام می بارد
نگردد مست چون از دیدنش نظارگی صائب؟
که می جای عرق زان چهره گلفام می بارد