هم سطر، هم سپيد
صبح است.
گنجشک محض
مي خواند.
پاييز، روي وحدت ديوار
اوراق مي شود.
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
از خواب مي پراند:
يک سيب
در فرصت مشبک زنبيل
مي پوسد.
حسي شبيه غربت اشياء
از روي پلک مي گذرد.
بين درخت و ثانية سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام مي آميزد.
اما
اي حرمت سپيدي کاغذ!
نبض حروف ما
در غيبت مرکب مشتاق مي زند.
در ذهن حال، جاذبة شکل
از دست مي رود.
بايد کتاب را بست.
بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابهام را شنيد.
بايد دويد تا ته بودن.
بايد به بوي خاک فنا رفت.
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد.
بايد نشست
نزديک انبساط
جايي ميان بيخودي و کشف.