صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۴۹۵۴۳۹
تاریخ انتشار: ۰۹:۲۰ - ۰۴ مهر ۱۳۹۵ - 25 September 2016
معرفی کتاب

نوستالژی کودکان جنگ؛ تانک و نارنجک هایی به شکل قُلک!

ماجرای قلک های پلاستیکی که به شکل نارنجک و تانک ساخته شده بود و در مدارس میان دانش آموزان توزیع می شد نوستالژی یک نسل است.
عصر ایران_ جنگ تحمیلی را معمولاً بزرگسالان روایت می کنند. آنها که در جنگ شریک بودند، از آن زخم خوردند یا خاطره ای برای تعریف کردن دارند. اما حقیقت این است که در جنگ، کودکان و کودکی با هم کُشته می شوند. آنها با زخم ناشی از جنگ بزرگ می شوند و این زخم هیچوقت خوب نمی شود.

احسان محمدی همکارمان در عصر ایران روایت های دست اول و صادقانه ای از زندگی کودکان گرفتار در جنگ تحمیلی را در کتابش «جنگ بود» ارائه کرده است. او جنگ را از دریچه چشم یک کودک در روستای مرزی کاور توه طاق واقع در استان ایلام به نظاره نشسته است. با همان هیجان، ترس، محرومیت و غرور کودکانه.

در بخشی از کتاب «جنگ بود» او ماجرای قلک های پلاستیکی که به شکل نارنجک و تانک ساخته شده بود و در مدارس میان دانش آموزان توزیع می شد را روایت می کند. ماجرایی که نوستالژی یک نسل است. 

« ... بعد از املا رفت بیرون و با کیسه پلاستیکی بزرگی آمد که پُرش تانک و نارنجک‌های سبز رنگ اسباب‌بازی بود. فکر کردیم برایمان عروسک آورده‌اند. یکی‌یکی صدایمان می‌کرد و می‌رفتیم تانک یا نارنجک کوچک سبز رنگی را می‌گرفتیم و می‌آمدیم سرجایمان می‌نشستیم. بعد رو کرد به ما و گفت:

- به اینا میگن قُلک! بالاش یه جایی داره که باید با چاقو کمی بازش کنین و توش پول بریزن برای کمک به جبهه! بعداً بهتون می گیم اینا رو بیارید و جمع می‌کنیم می‌فرستیم برای رزمنده‌ها!

نگاهی به تانکم انداختم، راست می‌گفت درست بالایش مثل یک خط بود، جنسش خشک و سفت بود، بوی تازگی می‌داد، بوی رنگ و کفش پلاستیکی های نویی که از دکان شیخ حسن می‌خریدیم.

قبلاً دیده بودم نیسانی با بلندگو می‌آمد روستا و همان طور که نوحه می‌خواند، یک نفر توی بلندگو می‌گفت:
- اهالی محترم روستای کاور! رزمندگان اسلام هم اینک در جبهه‌های حق علیه باطل در حال نبرد با صدامیان کافر می‌باشند، از شما تقاضا می‌شود «کمک های نقدی و جنسی» خودتان را برای ارسال به جبهه‌ها تحویل دهید. اجرکم عندالله!

این را که می‌گفت، دوباره می‌گذاشت صدای نوحه پخش شود: 

- رجایی، باهنرها دادیم، دستغیب، صدوقی، اشرفی، مدنی‌ها دادیم، منتظر، محمد، اندرزگوها دادیم، کربلا، کربلا ما داریم می آییم...

بابا برایم گفته بود که این «کمک های نقدی و جنسی» یعنی چه و مادر هم بعضی وقت‌ها پول داده بود که ببرم و به سربازی که پول‌ها را می‌گرفت و توی کیسه سفید رنگی که همراهش بود می‌ریخت، بدهم. بعضی‌ها مثل شیخ حسن هم جعبه صابون و تاید و این جور چیزها می‌گذاشت پشت تویوتا! یکی دو بار هم دیده بودم که گله‌دارها بزغاله می‌دادن که ببرند برای جبهه، ولی قلک ندیده بودم.

تانکم را گذاشتم توی کیفم، چند نفری از بچه‌ها که از نارنجک‌ها خوششان آمده بود،می‌خواستند باهم عوض کنند ولی می‌ترسیدند که آقای زحمتکش دعوایشان کند!... ( ص 65)


.... 

آقای عزت دوست بدون هیچ مقدمه‌ای آمد توی کلاس و گفت:
- قلک‌ها تون رو بدید می خوایم امروز جمع کنیم بفرستیم برای جبهه‌ها!

قلبم ایستاد! از روز اول گفته بودند همیشه قلک‌ها باید توی کیف همراهتان باشد و پول که تویش می‌اندازید گم نشود.
آقای عزت دوست دوباره گفت: 

- اسمتان را بنویسید روی یک کاغذ تا بچسانیم روی قلک‌هایتان، این‌طوری رزمنده‌ها می فهمن که کمک‌ها مال کدام یکی‌تان است!

بچه‌ها قلک‌هایشان را در آوردند، صدای پول خردهایی که می‌خورد به دیوار خشک پلاستیکی قلک‌هایی که شکل تانک و نارنجک بود، کلاس را پر کرد. دستم را بردم توی کیفم، قلکم خالی بود! می‌دانستم پولی تویش نیست ولی همین جوری تکانش دادم به این امید که شاید دیشب که خواب بودم، مادرم تویش پول انداخته باشد، هیچ صدایی نداد.

آقای زحمتکش که همراهش آمده بود توی کلاس، قلک‌ها را جمع کرد، بالای سر من که آمد گفت:

- احسان محمدی قلکت رو بده!
- آقا اجازه... آقا به خدا پول توش بود... آقا...!

این را که گفتم بغض کردم، بابا همیشه پول می‌داد که توی قلک بریزیم ولی من و اختر یاد گرفته بودیم که بعد از زنگ آخر قلک را کج کنیم و با یک چوب سکه‌هایش را در می‌آوردیم و می‌رفتیم دکان شیخ حسن، پفک و شکلات و بیسکویت تینا می‌خریدیم و به بقیه هم می‌دادیم! اصلاً فکرش را نمی‌کردم که یک دفعه بخواهند قلک مان را تحویل بدهیم، می‌خواستم گریه کنم، خیلی برایم سخت بود همه بچه‌ها بینند که هیچ پولی توی قلکم نیست. 

آقای زحمتکش زودتر فهمید و گفت:
- بدو برو خانه تویش پول بینداز و برگرد بیا!

قلک را دستم گرفتم و تا خانه یک نفس دویدم. مادرم نبود، عمو جهانگیر وقتی حال زارم را دید، دست کرد توی جیبش و یک ده تومانی کاغذی داد، من اصرار می کردم که حتماً پول خرد بدهد که صدا بکند و آقای زحمتکش و بچه‌ها ببینند که توی قلک من هم پول هست! دوباره تمام مسیر تا مدرسه را از وسط روستا دویدم و خوشحال وارد کلاس شدم، قلک‌های همه بچه‌ها را جمع کرده بودند، آقای زحمتکش قلک را تکان داد.

 گفتم:
- آقا به خدا عمویم ده تومانی کاغذی داد انداختم توش!

قلک را آورد بالا و یکی از چشم‌هایش را بست و از توی سوراخش نگاه کرد، بعد گفت:

- آفرین! برو بشین!

خوشحال بودم که دارم به جبهه‌های حق علیه باطل کمک می‌کنم ولی دلم برای تانکم تنگ می‌شد، دوست داشتم بگویم:

- آقا پول‌ها را در بیاورید، تانک‌ها را بدهید به ما! ( ص 94) 

کتاب «جنگ بود» را نشر کتاب آمه در 160 صفحه منتشر کرده است. برای تهیه این کتاب می توانید به این انتشارات مراجعه کنید یا از طریق تماس تلفنی آن را به صورت پستی سفارش دهید.

تهران - خیابان کارگر شمالی - تقاطع بلوار کشاورز - پلاک 308 

شماره تماس : 02166939245

ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200