در کتابهای تاریخ داستان جالبی دربارۀ مواجهۀ افلاطون و دیوگنس سینوپی (یکی از معروفترین فیلسوفان کلبی) نقل شده است. داستانی که گرچه به افسانه شبیه است اما حقایقی دربارۀ فلسفۀ کلبی را در دل خود دارد.
به گزارش فرادید، میگویند افلاطون که به طور جدی به ارائۀ تعریفی از «انسان» فکر میکرد، زمانی نتیجه گرفته بود که انسانها «حیوانات دوپای بدون پر» هستند. دیوگنس سینوپی هم یک بار یک مرغ پرکنده را در جمع افلاطون و شاگردانش پرتاب کرد و گفت: «این هم انسان افلاطون!».
داستان افلاطون، دیوگنس و مرغ پرکنده نماد کلبیگری است. کلبیها از سخن صریح و مستقیم استفاده میکردند. دیوگنس نیازی به نظریههای پیچیده یا خطابههای فصیح نداشت تا نظر افلاطون را رد کند. او فقط به یک مرغ و چند کلمه نیاز داشت.
کلبیها استاد استفاده از نمایش و شوخی برای بیان دیدگاههایشان بودند، اما فلسفه آنها فراتر از این شوخیهای هوشمندانه بود. فلسفۀ کلبیها بیشتر بر نقد و نکوهش «تمدن» و تجلیل و ستایش از «طبیعت» استوار بود.
برای دیوگنس و سایر کلبیها، کار فلسفه خلق سناریوهای فرضی دربارۀ شکلگیری عالم یا تفکر درباره اسرار باستانی نبود. آنها معتقد بودند که فلسفه باید زندگی مردم واقعی را بررسی کند، به ما آموزش دهد که چگونه خوب زندگی کنیم و ما را برای هر گونه سرنوشتی آماده کند.
آنها این کار را از طریق آموزش بدن و ذهن به سادهترین شکل ممکن انجام میدادند. این مقاله به خلاصهای از ارزشهای اصلی کلبیگری باستان (بهویژه آنهایی که در زندگی دیوگنس سینوپی بارز بودند) میپردازد.
فیلسوفان کلبی در دنیای باستان به راحتی قابل تشخیص بودند. آنها اغلب سه مشخصۀ ظاهری داشتند. آنها معمولا یک ردای نخی ژنده میپوشیدند که نه تنها به عنوان لباس، بلکه به عنوان جایی برای خوابیدن نیز استفاده میشد، زیرا خانه دائمی نداشتند.
به علاوه هر کدام یک کیسه داشتند که تمام داراییهای مادیشان را در آن نگه میداشتند. و سوم، آنها یک عصا در دست داشتند که به حرکتشان با پای پیاده از شهری به شهر دیگر کمک میکرد.
کلبیها هر جا که میرفتند، سعی میکردند مردم را متقاعد کنند تا از داراییهای مادی خود دست بکشند و با سادگی و آزادی در طبیعت زندگی کنند.
واژه «کلبی» تقریباً یک ترجمه مستقیم از کلمه یونانی «کونیکوس» به معنی «سگمانند» است. به کلبیها لقب سگ داده میشد زیرا مانند سگها زندگی میکردند، یعنی به عرفهای انسانی بیتوجه بودند و تنها برآورده ساختن نیازهای اساسی را دنبال میکردند.
دیوگنس خودش این لقب «سگ» را پذیرفته بود و توضیح میداد که او این نام را به دست آورده است زیرا آدمهای بد را گاز میگیرد. کلبیها مانند سگها بیخیال زندگی میکردند، بدون نگرانی درباره اجاره، غذا یا آداب اجتماعی. و باز هم مانند سگها، آنها به دنبال تشخیص شخصیت آدمها بودند یعنی اعمال و رفتار آنها برایشان مهم بود و نه عناوین و مقام و داراییهایشان.
وقتی دیوگنس به بیشتر مردم نگاه میکرد، به ندرت کسی را پیدا میکرد که به پتانسیل انسانی خود رسیده باشد. حکایت معروفی است که او روزها با یک فانوس روشن در شهرها میگشت و میگفت که به دنبال یک انسان واقعی میگردد. جستجویی که ظاهرا هرگز پایان نیافت.
دیوگنس فکر میکرد اگر سایر مردم شهرها «انسان» نامیده میشوند، پس بهتر است که او را «سگ» بنامند. ظاهرا از نظر او سگها بهتر از بیشتر انسانها بودند. آنها آزاد و طبیعی زندگی میکردند، بدون وابستگی به داراییها یا اضطرابهای اجتماعی. این زندگی طبیعی همان چیزی بود که کلبیها برای همه مردم آرزو داشتند.
کلبیها معتقد بودند که «خودکفایی» و «رهایی» اهداف زندگی هستند. برای رسیدن به این اهداف، کلبیها از طریق تمرین و آموزش منظم تلاش میکردند. دیوگنس معتقد بود که چنین آموزشی برای هر موفقیتی ضروری است و میتواند هر چالشی را برطرف کند.
کلبیها هر روز تمرین میکردند تا آزادتر و کمتر وابسته به دیگران یا شرایط محیطی شوند. مثلا دیوگنس برای اینکه به کفش نیازی نداشته باشد، پابرهنه راه میرفت. برای جلوگیری از وابستگی به غذاهای تجملی و گرانقیمت عدس و کاهو میخورد (یا هر چیزی که میتوانست گدایی کند). و همانطور که معروف است، برای جلوگیری از وابستگی به خانه، در یک خمرۀ بزرگ سفالی میخوابید.
دیوگنس برای اینکه به تابستان عادت کند، در شنهای داغ میغلتید و برای عادت کردن به سرمای زمستان، مجسمههای سرد را در آغوش میگرفت. به علاوه، او برای اینکه به «نه شنیدن» عادت کند، در مقابل مجسمهها میایستاد و با التماس طلب پول میکرد! خلاصه اینکه از نظر دیوگنس اگر هدف خودکفایی و رهایی از وابستگی است، پس وسیله رسیدن به آن اعمالی است که هر روز باید آنها را تمرین کنیم.
کلبیها باور داشتند که زندگی انسان همیشه شامل رنج و زحمت است. اما آنها فکر میکردند که ما میتوانیم انتخاب کنیم که کدام دردها را تحمل کنیم. کلبیها خودشان آشکارا زندگی بدون داراییهای مادی و سبک زندگی رها از ارزشهای جامعه را انتخاب کرده بودند. در حقیقت زندگی کلبی نه آسان بود و نه محبوب، اما کلبیها به آن پایبند بودند.
یکی از موضوعات پرتکرار در گفتار و رفتار کلبیها این بود که باید طبیعت را به عرف اجتماعی ترجیح بدهیم؛ آنها به مردم میگفتند که به عنوان انسانهای طبیعی زندگی کنید، نه آنطور که جامعه از شما مطالبه میکند.
دیوگنس معتقد بود که خداوند امکان زندگی آسان و طبیعی را برای مردم فراهم کرده است، اما این موهبت نادیده گرفته شده و مردم به جای این زندگی طبیعی به دنبال خواستههایی مثل کیکهای عسلی، عطرها و امثال آنها هستند. آنها فکر میکردند جامعه شما را با گرفتار کردن در دام خواستههای مادی بیشتر و بیشتر بدبخت میکند.
شاید بتوان مطلب را اینطور خلاصه کرد که کلبیها دو باور اساسی داشتند: اول اینکه «تمدن» خوشبختی را خراب میکند، پس خودتان را از رسومات و عرفهای بیهوده رها کنید. و دوم اینکه «طبیعت» خوشبختی را بازمیگرداند، پس زندگی ساده و طبیعی داشته باشید. به عبارت دیگر، کمتر مثل یک اینفلوئنسر شبکههای اجتماعی و بیشتر مثل یک سگ زندگی کنید.