۱۵ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۵ آبان ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۷
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۶۷۶۲۶
تاریخ انتشار: ۰۸:۴۳ - ۳۰-۰۲-۱۴۰۳
کد ۹۶۷۶۲۶
انتشار: ۰۸:۴۳ - ۳۰-۰۲-۱۴۰۳

ماجرای دختری رشتی که «سایه» برای او شعر سرود

ماجرای دختری رشتی که «سایه» برای او شعر سرود
- استاد گالیا کی بود؟ یه دختر بود -عجب! عجب! یه دختر ارمنی در رشت امشب سایه دل و دماغ دارد. قبراق است و بگو بخند می‌کند. - استاد وقتی این شعرو ساختید در رشت. هم انعکاس داشت؟ أه أه ... جنایت کردم در حق این دختر! بدبخت شد طفلک! تو شهر که راه می‌رفت، مردم تا می‌دیدنش داد می‌زدن دیر است گالیا زود است گالیا! دیوانه شده بود بیچاره!

کتاب پیر پرنیان اندیش، جمع‌آوری خاطرات هوشنگ ابتهاج توسط میلاد عظیمی و عاطفه طیه است که در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات سخن منتشر شد.

به گزارش انتخاب، هوشنگ ابتهاج در این کتاب به خاطرات خود در مواجهه با سؤالات گردآورندگان می‌پردازد. این کتاب در دو جلد و بیش از هزار صفحه منتشر شده است.

سایه درباره زیبایی و سیال بودن ادراک جمال‌شناسانه آدمیزاد صحبت می‌کرد اینکه زمان و مکان و موقعیت در داوری انسان نسبت به زیبایی تأثیر قاطع دارد. یواشکی بهتون بگم این گالیایی که تو شعر من هست من اوایل اصلاً از چهره‌اش خوشم نمی‌اومد، ولی همین چهره در یک زمانی برای من زیباترین چهرهٔ عالم شده بود.

«کاروان» از مشهورترین - و نه بهترین - شعر‌های سایه است؛ تغزلی اجتماعی:

دیرست گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه

و دیر ست گالیا به ره افتاد کاروان

عشق من و تو؟ ... آه

این هم حکایتی است.

اما درین زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

-عاطفه: استاد گالیا کی بود؟

یه دختر بود

-عجب! عجب!

یه دختر ارمنی در رشت

امشب سایه دل و دماغ دارد. قبراق است و بگو بخند می‌کند.

- استاد وقتی این شعرو ساختید در رشت.

هم انعکاس داشت؟ أه أه ... جنایت کردم در حق این دختر! بدبخت شد طفلک! تو شهر که راه می‌رفت، مردم تا می‌دیدنش داد می‌زدن دیر است گالیا زود است گالیا! دیوانه شده بود بیچاره!

- عاطفه: خونواده‌اش چی می‌گفتن؟

ارمنی‌ها خیلی متعصب هستن چشم نداشتن منو ببینن. سایه مو با تیر می‌زدن!

- پس در جوانی در رشت شعر شما رو می‌خوندن؟ از نوجوونی می‌خوندن... واسه همین می‌گفتن خُله.

- استاد مهربانی هر دو سر بود یا شما روغن ریخته رو نذر امامزاده می‌کردین

می‌گفتین، هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست؟!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه ر‌هایی لب‌ها و دستهاست عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!.

بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!

و عالم مهربانی دو سر وجود نداره... یعنی من امکان نمی‌دادم کسی پا به پای من در دوستی بیاد؛ چنان افراط می‌کردم در عواطف خودم که اگه اون بنده خدا می‌خواست هم نمی‌تونست و به من نمی‌رسید.

زود است گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه

زودست گالیا، نرسیده است کاروان

- گالیا هنوز هم تو رشت زندگی می‌کنه؟

لابد می‌خوای بری باهاش مصاحبه کنی؟!

شماتت از لحنش می‌بارد

- اگه احساس تکلیف کنم حتماً

می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد؛ یعنی هیهات که درد تو ز قانون شفا رفت! خیلی سال پیش شنیدم از ایران رفت

سایه کمی مکدر شد وقتی این جمله را گفت.

- بازخورد شعر، تو جامعه چطور بود؟

خیلی عجیب و غریب! سه روز بعد از منتشر شدن شعر تو یه مجله، دیدم که از فسا یکی به من نامه نوشته تاریخ نامه‌اش سه روز بعد از چاپ شعر بود. کلی اظهار نظر و تحسین و فلان

- عاطفه: گالیا یعنی چی؟

یه اسم روسیه معناشو نمی‌دونم.

یکی دو دقیقه سکوت می‌کند و سیگار می‌کشد...

من به ضرورتی باید می‌اومدم، تهران حالا ماجرا داره، تورو خدا نپرسین، (جسارتاً باید بگویم نوعی التماس در لحن سایه بود وقتی این جمله را گفت (! خلاصه باید می‌اومدم تهران روز شنبه از رشت اومدم تهران مثلاً و همون غروبش مخفیانه برگشتم به رشت و خونۀ خودمون هم نرفتم و رفتم خونه دوستی. از گاراژ تا خونه دوستمون صد متر فاصله بود واسه اینکه کسی ندونه که من به رشت برگشتم رفتم خونه دوستم. دوستم هم آدم بی چیزی بود و یه اتاق خیلی فقیرانه‌ای داشت... بعد به

گالیا پیغام دادم که من می‌خوام تو رو ببینم دفعه اولی بود که این دختر و می‌دیدم دیگر صدایش مثل چند دقیقه قبل بشاش و باطراوت نیست... زنگ و رنگ غم گرفته.

- این قضیه بعد از ساختن شعر - اسفند (۱۳۳۱) بود؟

بله... مدت‌ها بعد بود گالیا هم نمی‌دونم چرا اومد من روی تشکچه‌ای نشسته بـ بودم و گالیا از در اومد تو من از جام تکون نخوردم. اومد نشست و چند کلمه عادی مثلاً حالت خوبه؟ و این حرف‌ها... خیلی جدی و رسمی برخورد کردم. بی شک او انتظار داشت که من بهش ابراز عشق بکنم و حرف‌های شاعرانه بزنم... همین طور نگاش کردم. اون هم م متحیر منو نگاه می‌کرد... نیم ساعت بیچاره نشست. من جز چند کلمه حالت خوبه و فلان چیزی نگفتم و در تمام این مدت تماشاش کردم. بعد پاشد گفت برم؟ بی اونکه از جام پاشم گفتم خُب آره اون هم رفت. حتی از جام پا نشدم که مثلاً ادب بکنم مثل مجسمه نشستم..

چرا؟!

سکوت... سکوت... سکوت ... فقط نگاهمان می‌کند.

برچسب ها: سایه ، گالیا
ارسال به دوستان